پل کلنل نیکلسن
خلاصهی داستان: در جنگ جهانی دوم، عدهای سرباز انگلیسی که توسط ژاپنیها به اسارت گرفته شدهاند، در منطقهای جنگلی، مأمور میشوند پلی روی رودخانهی کوای بسازند. با ورود به زندان ژاپنیها، فرمانده سایتو، که مردیست خشن، در برابر کلنکل نیکلسن انگلیسی که فرماندهی سربازان را به عهده دارد، قرار میگیرد. آن دو برای این که هر کدام دیدگاه خودشان را به کرسی بنشانند، سعی میکنند قدرت خود را به رخ حریف بکشند؛ سایتو با زورگویی و زندانی کردن بیمورد افسران انگلیسی و نیکلسن با پایمردی در برابر حرف زور سایتو …
یادداشت: صحنهی فوقالعادهای در فیلم وجود دارد که دوئل سایتو و نیکلسن را به اوج خودش میرساند: سایتو در نهایت در مقابل نیکلسن کم میآورد و وقتی میبیند سربازان انگلیسی در نبود نیکلسن، بد کار میکنند و ساخت پل پیش نمیرود و از آن طرف نیکلسن هم آدمی نیست که حرفش را پس بگیرد و به کار کردن افسران ارشد خودش رضایت بدهد، تصمیم میگیرد راه حلی پیدا کند. او دستور میدهد نیکلسن را که روزها در آن آلونک داغ و کوچک مانده و دیگر حتی بهسختی میتواند راه برود (و این نحوهی راه رفتن نیکلسن بعد از روزها زندانی بودن در آن کوره، جلوی سربازان خودش، با بازی ماندگار الک گینس برزگ، داستانی دیگر است) به اتاقش دعوت کنند، شامی با هم بخورند و اینبار با نرمی و از درِ دوستی وارد شدن، نظر مثبت نیکلسن را جلب کند. نیکلسن، زرد و خسته و کثیف، در مقابل میز شام پروپیمان سایتو حاضر میشود اما آنقدر انسان مغرور و بادیسیپلینیست که دست رد به سینهی سایتو میزند، نه چیزی میخورد و نه چیزی میآشامد چون میداند که سایتو چرا او را به این ضیافت دعوت کرده است. تا نیمی از این صحنه، سایتو برتری دارد. اوست که دستور میدهد و سعی دارد مقاومت نیکلسن را بکشند. اما چیزی که اتفاق میافتد برعکس است، یعنی این نیکلسن است که در ادامهی همین صحنه، تبدیل میشود به عنصر اصلی و قدرت برتر. حتی کار به جایی میرسد که به سایتو دستور نشستن میدهد تا با هم حرف بزنند و به تفاهم برسند. این صحنه از آن صحنههای ماندگار تاریخ سینماست که دو انسان با افکار متفاوت، دو دشمن، در عین احترام، رودرروی هم قرار میگیرند و در نهایت، آنی که مصممتر و محکمتر است، پیروز میشود و حرفش را به کرسی مینشاند. درست صحنهی بعد است که سایتو دستور عفو عمومی میدهد و حرف نیکلسن را مبنی بر کار نکردن افسرانش قبول میکند و بعد در لحظهای عجیب، مثل یک بچهی کوچک، روی تخت میافتد و میگرید.
کشمکش این دو انسان، در میانهی جنگی خونین، در نهایت به یک هدف، که همان ساختن پل باشد ختم میشود. آنها با هم کنار میآیند و پل را به هر طریق ممکن میسازند. در راه رسیدن به این هدف است که انگار دیگر دشمنی و خصومتشان از بین میرود. از یاد میبرند (و میبریم) که یکی زندانیست و دیگری زندانبان. نیکلسن با آن ارادهی پولادین و غرور تحسینبرانگیزش، تمام فکر و ذکر خود را صرف ساخت پل میکند. او از آن آدمهاییست که وقتی کاری بهشان سپرده میشود، تصمیم میگیرند بهخوبی تمامش کنند، تمام و کمال. او حتی حرف زیردستان خود مبنی بر اینکه چرا باید پل محکمی برای دشمن ساخت را رد میکند. او ساخت پل را همکاری با دشمن نمیداند بلکه عقیدهاش این است که ساختن محکم این پل باعث میشود آیندگان از آن یاد کنند و بگویند افسران انگلیسی آن را ساختهاند. همچنان که میبینیم بعد از تمام شدن پل، با افتخار تابلویی به آن وصل میکنند که رویش یادآور شدهاند پل را انگلیسیها ساختهاند.
نیکلسنی که در فیلم تصویر میشود، فرماندهای لایق و انسانی قویست که خستگیناپذیر به نظر میرسد. فقط همان صحنهای که بعد از روزها زندانی بودن در آن آلونک داغ، بیرون میآید و جلوی سربازانش به حالت قدمرو، تا اتاق سایتو میرود، کافیست تا متوجه باشیم او اهل کوتاه آمدن نیست. الک گینس در این صحنه، با همراهی دوربینی که او را در یک تراولینگ بلند دنبال میکند، بینظیر است؛ نوع گامهای گینس که جالب است بدانید آن را از نوع راه رفتن پسرش متیو گینس آن زمانی که فلج اطفال داشت، الهام گرفت، به گونهایست که میتوانیم همانجا شخصیت این انسان را بخوانیم: مردی که در کمال سختی، دوست ندارد از پا بیفتد و خودش را جلوی سربازانش سرافکنده نشان بدهد. به همین دلیل است که وقتی آن اوایل، دارد دربارهی نوع ساخت پل با بقیه مشورت میکند، یادش نمیرود گوشزد کند که سربازانش باید بدانند توسط او فرماندهی میشوند و نه ژاپنیها، چون در این صورت همچنان سرباز باقی خواهند ماند و نه یک برده. چنین اعتقادهاییست که او را تبدیل میکند به چیزی که در فیلم میبینیم: او محو ساختن پل، به هر ترتیب ممکن میشود و خصومت را فراموش میکند تا جایی که افسران انگلیسی برای از بین بردن پل، دست به کار میشوند.
سکانس هیجانانگیز پایانی فیلم، فوقالعاده است. جایی که نیکلسن، ناگهان به خود میآید و متوجه میشود چه کار کرده است. تازه وقتی سربازان انگلیسی را میبیند که توسط ژاپنیها به خاک و خون کشیده میشوند، انگار از خواب بیدار شده است. اما حتی در همین لحظه هم دیوید لین به شکلی آشکار کاری نمیکند که نیکلسن با دست خودش پل را منفجر کند؛ تیری به او میخورد و او روی ضامن دینامیتها میافتد و پل فرو میریزد. آیا نیکلسن از عمد، و بعد از اصابت تیر، خودش را روی ضامن انداخت یا کاملاً اتفاقی بود؟ این را هیچوقت نمیفهمیم و فیلم زمانی تمام میشود که پزشک انگلیسی با نگاه به صحنهی فرو ریختن پل و قطار و کشته شدن آدمها، کلمهی «دیوانگی» را سه بار پشت هم تکرار میکند. بله، دنیای دیوانهایست اما خوش به حال نیکلسن که لااقل در این دنیای دیوانه، برای هدفی و ساختن چیزی جنگید و موفق هم شد.
سلام
وقت تون بخیر.
می شه در مورد فیلم های “سوی دیگر امید” و “شکل آب” هم مطلبی بنویسید. خوشحال می شم نوشته های شما رو بعد از دیدنِ فیلم ها می خونم.
خیلی ممنون
سلام و ادب. هنوز فیلم ها را ندیده ام. هر وقت دیدم، حتما چیزی خواهم نوشت. ممنون از لطف تان.
سلام
تجدید خاطرهای شد… یکی از قدیمیترین یا بهتر است بگویم اولین فیلمهایی است که دیدم. ممنون
سلام بر دوست قدیمی…خوشحالم کردی.