حیوانات انتقام میگیرند…
خلاصهی داستان: یانینا دوشیکو، پیرزنیست که بهتنهایی در کلبهای میان جنگل زندگی میکند. او عاشق حیوانات است و دائم با شکارچیانی که تلهگذاری میکنند یا حیوانات را با تیر میزنند، مجادله دارد. او حتی از آنها به پلیس هم شکایت کرده اما نتیجهای نگرفته است. وقتی قتلهای زنجیرهای که مقتولین، همان شکارچیان منطقهی جنگلی هستند اتفاق میافتد، پلیس به دنبال رد پای قاتل میگردد اما یانینا اعتقاد دارد این حیوانات هستند که انتقام خود را از قاتلینشان گرفتهاند …
یادداشت: فیلم با نماهایی کارتپستالی از روستای خوشآبورنگ محل زندگی یانینا شرو ع میشود و اولین حسی که به مخاطب منتقل میکند این است که او هم آرزو کند روزی در چنین منطقهی زیبایی زندگی کند. آن کلبهی چوبی میان جنگل، آن چشمانداز بینظیری که تا خط افق کشیده شده و انگار تمامی ندارد، آن گل و گیاه و درختان و آن حیوانهای زیبایی که میان بوتهها و علفها و دوروبر کلبه میچرخند و بازی میکنند، همه و همه تصویری رویایی از یک زندگی فرحبخش را در ذهن مایی که در میان دود و دم و ترافیک و خشونت و عصبیت زیاد زندگی میکنیم، به خیال وامیدارد. هولاند، این فیلمساز کارکشتهی لهستانی، که فیلم را با مشارکت دخترش ساخته، چنان تصویر جذابی از لوکیشن داستان نشانمان میدهد که حتی اگر داستان فیلم هم جذبمان نکند، عاشق محیطی میشویم که داستان در آن گذشته. پیش خودمان فکر میکنیم اگر زندگی یعنی چنین چیزی، پس کاری که ما میکنیم چه معنایی دارد!
اما اتفاقاً در میان همین زیبایی بینظیر و چشمنواز، انسانهایی ترسناک پیدا میشوند که طبیعت را به هیچ میگیرند. آنها گمان میکنند، به وجود آمدهاند تا طبیعت را مال خود کنند. چنانکه کشیش نادان روستا هم چنین ایدهای دارد و حتی با توسل به خیالات مذهبیاش، وقتی یانینا به او میگوید که برای حیوانهای شکارشدهاش قبرستان ساخته، این کار را گناه کبیره میخواند و قبرستان را فقط مختص انسانها میداند. او حتی پیشتر هم میرود و میگوید حیوانات برای خورده شدن و کشته شدن توسط انسانها به وجود آمدهاند. این همان کشیشیست که در صحنهی پایانی متوجه میشویم به عنوان شکارچی، با دیگر شکارچیان، کنار اجساد به خون کشیدهشدهی حیوانات عکس یادگاری میگیرد. یا چنان که نترزک، آن مرد ترسناکی که مغازهی لباسفروشی دارد و زندان برای حیوانات ساخته تا بعد از کشتنشان از پوست آنها برای ساختن لباسهایش استفاده کند. اینها کسانی هستند که تعادل این طبیعت بینظیر را بر هم میزنند و کسانی دیگر، از جمله پلیسهای بیمسئولیت، بدون توجه به شکایتهای متعدد یانینا، بر این کشتار صحه میگذارند و در دلشان به پیرزن بدبخت میخندند. او بعد و قبل از گم شدن سگهایش، بارها و بارها برای پلیس نامه نوشت و تقاضا کرد قاتلین (لفظی که به جای شکارچیان حیوانات به کار میبرد) را دستگیر کند و به سزای اعمالشان برساند. اما جوابی نگرفت.
با اتفاق افتادن اولین قتل، ماجرا جنبهای جنایی هم پیدا میکند. در همان قتل اول، برای لحظههایی دوربین در نمای نقطهنظر حیوان مینشیند؛ ورود یانینا و همسایهاش به خانهی شکارچی مقتول را از دید یک حیوان میبینیم در حالیکه دوروبر خانهی مقتول هم پر از حیوان است. یانینا مصرانه معتقد است این قتل و بعد قتلهای دیگری که همچنان مقتولینش شکارچیان آن منطقه هستند، کار حیواناتیست که از آسیب این انسانهای بیرحم در امان نبودهاند. او طی یک سخنرانی غرا در ادارهی پلیس، از شواهدی مثال میآورد که در آن حیوان انتقامش را از شکارچی گرفته. اما مشکل فیلم دقیقاً در همین بخش است که خودش را نشان میدهد. در واقع فیلم بیش از آن سرراست است که گنجایش یک تریلر جنایی را داشته باشد. سیر داستان با چیدهشدن صحنههایی نظیر مشاجرهی ابتدایی یانینا با کشیش روستا شروع میشود. سپس قتل اول اتفاق میافتد. بعد از آن یانینا به عنوان اولین کسی که در صحنه حضور داشت نزد پلیس میرود و دربارهی این حرف میزند که بارها از مقتول به پلیس شکایت کرده بود و کسی جوابش را نداده بود. بعد از آن بیشتر با شخصیت آن مرد شکارچی یعنی نترزاک آشنا میشویم. مثلاً یکبار هنگام شکار حیوانات، یانینا مزاحمش میشود و مرد حسابی از خجالت او درمیآید و پیرزن بینوا را نقش زمین میکند. حتی یکبار هم به بهانهی پستچی، به خانهی نترزاک میرویم که آنجا را تبدیل به عشرتکدهای کرده که از زنها سوءاستفاده میکند. با کنار هم چیدن این تکهها، حتی با وجود اصرارهای یانینا بر اینکه این حیوانات هستند که دارند انتقام میگیرند، فکر مخاطب به هیچ وجه کج نمیرود و بلکه برعکس بهراحتی میشود حدس زد یانینا پشت این قتلهاست. بعد هم که به شکل فلشبک و برای تفهیم شدن بیش از حد، صحنههای قتل شکارچیان توسط یانینا را میبینیم، همهچیز روشنتر میشود. فیلمساز میخواهد چیزی را که از ابتدا روشن بود، برایمان روشن کند اما این فقط به طولانی شدن زمان فیلم میانجامد. شاید اگر به این شکل مستقیم مشخص نمیشد که قتلها کار کیست و مخاطب بین اینکه شاید واقعاً حیوانات انتقام گرفته باشند و یا یانینا این قتلها را انجام داده باشد، سرگردان میماند، با فیلم بهتری مواجه بودیم.
کار وقتی خرابتر میشود که آن صحنهی فرار پایانی پیرزن را میبینیم؛ کار گذاشتن دینامیت توسط پیرمرد همسایه و نابود کردن خانهی پیرزن، از آن بخشهای نچسبیست که با هیچ جای فیلم جور در نمیآید. وقتی هم که یکی از شخصیتهای اضافهی داستان، آن پسر جوان که به شکلی کلیشهای و تحمیلی، کل روستا را روی لپتاپش میتواند ببیند و قادر است با یک کلیک چراغهای کل روستا را خاموش و روشن کند، برای فرار از دست پلیس و با همان یک کلیک، نهتنها چراغهای کل روستا، بلکه حتی چراغقوههای پلیس را هم خاموش میکند(؟!)، پایان راضیکنندهای نمیبینیم. در واقع فیلم هر چه به سمت انتها میرود، ریختوپاش میشود.
در نهایت هم کار وقتی به اتمام میرسد که آدمهای خوب داستان، مانند یک خانواده و درون کلبهای دیگر، میان منظرهای زیبا، دور هم جمع شدهاند و انگار قرار است دور از دسترس آدمهای دیگر، به زندگی ادامه دهند. در آخرین صحنهی فیلم، وقتی یانینا داخل چمنزار راه میرود و تصویر فید میشود، انگار با طبیعت یکی شده باشد. انگار در طبیعت محو شده باشد. او جزئی از طبیعت است و به آن هم برمیگردد، مثل همهی ما که در نهایت به طبیعت برخواهیم گشت. اما همچنان توجهی به آن نمیکنیم و بیرحمانه کمر به قتلش بستهایم.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ در تاریکی (اینجا)
پاسخ دادن