لادن عاشق احد است و نمیخواهد با مردی که پدرش توصیه کرده ازدواج کند. او یک شب از دست کتکهای پدر فرار میکند و خودش را به مرد مورد علاقهاش احد میرساند. احد که اوضاع مالی خوبی ندارد و به همراه دوستش بهمن تصمیم گرفته در یک قمار بزرگ شرکت کند بلکه پولی به جیب بزند، لادن را در لباسفروشی صاحبکارش واقع در ساختمان پلاسکو پنهان میکند. آنها خودشان را به قمار میرسانند اما وقتی بهمن در یک لحظه تصمیم میگیرد پولهای قمار را بردارد و فرار کند، همهچیز بههم میریزد … کیایی حالا دیگر خوب بلد است مخاطب را پای فیلمش نگه دارد. این بار او بیش از آنکه یک فیلم کمدی بسازد، به سمت یک اثر حادثهای با محوریت آتش گرفتن و فروریختن پلاسکو رفته که در عین حال کمی هم بار طنازی داشته باشد. ساخت و پرداخت واقعهی پلاسکو، فروریختنش، نشاندادن آوارهایی پر از تیرآهن و سنگ و خاک و شلوغیهای خیابانهای منتهی به این ساختمان، از استانداردهای سینمای ایران بالاتر است. مخصوصاً وقتی پشت صحنهی فیلم را میبینیم که بازیگران جلوی پردهی کروماکی اینطرف و آنطرف میدوند و بعداً با تمهیدهای کامپیوتری، پلاسکو پشت سر آنها ساخته میشود، احساس میکنیم حالا کسانی پیدا شدهاند که بتوانند چنین فجایع عظیمی را به تصویر بکشند بدون اینکه سوتی بدهند. داستانکهای کیایی البته چیز جدید و متفاوتی نیستند؛ جوانهای بیپول و بیفکر، زن باردار نگران و دختری که عاشق پسر بدبخت داستان است و به مال دنیا پشت میکند و پدری که فکر آیندهی دخترش است و … . این داستانکها را که روی هم میگذاریم، به نکتهی جدیدی نمیرسیم، اما فاجعهی پلاسکو در مرکز داستان است که به این داستانکهای تکراری، قوت میبخشد و اجازه نمیدهد ضعفشان را احساس کنیم. وقتی هم که در پایان، دیالوگهای شعاری بهمن دربارهی تولید ملی و جنس چینی و ترک و این چیزها را میشنویم، افسوس میخوریم که فیلمِ به این جذابی، چه نیازی به این حرفها دارد؟
فیلمهای دیگر کیایی در «سینمای خانگی من»:
ـ بارکد (اینجا)
ـ عصر یخبندان (اینجا)
ـ ضدگلوله (اینجا)
ـ خط ویژه (اینجا)
[توضیح: همان سال ۹۲ فیلم را در جشنواره دیده بودم و چند خطی دربارهاش نوشته بودم که بعداً توقیف شد و کسی آن را ندید تا این روزها که اکرانش از سر گرفته شده. دیدم بد نیست، همان متن چند سال پیش را بازنشر کنم]
نوید که از دانشگاه اخراج شده، عاشق ستاره، همکلاسیاش است. او که مشکل ضعف اعصاب دارد و هر لحظه انتظار میرود سر خودش یا طرف مقابلش را بکوبد به دیوار، از کار اخراج میشود. او بیکار و بیپول، از پدرِ ستاره، یک ماه فرصت میخواهد که دست به کاری بزند. تصمیمی که به این راحتیها عملی نیست … فیلمی بامزه و مفرح؛ کولاژی خشمگینانه که با حرصی درونی از اوضاع و احوال جامعه و البته برای خنک کردن دل مخاطب و خالی کردن عقدههای مانده در گلویش ساخته شده، هر چند که گاهی دچار شعارزدگی هم میشود. داستان زندگی بهمریختهی نوید، روندی علت و معلولی ندارد. سکانسها اگر جابهجا شوند هم در داستان تغییری حاصل نخواهد شد. درمیشیان به همهی کمبودها، گیروگرفتهای جامعه و همهی سیاستهای دورانی که داستان در آن اتفاق افتاده، اعتراض میکند و به همه چیز گذر میزند، از مجوز نگرفتن دوست همخانهی نوید، وحید تارانتینو که ناراحتی اعصاب دارد تا بحث ستارهدار شدن برخی دانشجوها و تا آدمهای تازهبهدورانرسیدهای که با پول برای خود شخصیت میخرند و تا حاجیهایی که در پس چهرهشان، مقاصد شومی نهفته است و حتی سختیهای ازدواج و موارد دیگر. به تناسب ذهنیت آشفته و عصبی نوید، ساختار فیلم هم با آن تدوین تند تصاویر و دوربین روی دست و ذهنیتهای فستموشن نوید، عصبیست و درگیرکننده. معلوم است که در ساخت این فیلم، بغضی، اعتراضی در گلو بوده که باید بیرون ریخته میشده. دیالوگهاعالی هستند و وقتی با بازیهای خوب بازیگران همراه میشوند، نتیجه بسیار جذاب از آب در میآید. به یاد بیاورید سکانس شدیداً متأثرکنندهی سینما که نوید به جای دیدن فیلم، به ستاره نگاه میکند و عاشقانه برایش میگرید. فیلمساز از پس تصویر کردن عشق این دو و جنس رابطهشان بهخوبی برآمده است و اینگونه است که فیلم کلیتی باورپذیر به خود میگیرد، هر چند پایان خوبی هم برایش تدارک ندیده باشد.
فیلمهای دیگر درمیشیان در «سینمای خانگی من»:
ـ بغض (اینجا)
ـ لانتوری (اینجا)
قنبر سرِ پیری تصمیم میگیرد بچهدار شود. اما وقتی این اتفاق میافتد، به خاطر حفظ آبرو، کسی از اهالی روستا نباید بویی از این ماجرا ببرد و نگه داشتن این راز کار سختیست … یک کمدی بیدردسر و ساده دربارهی زوج پیری که هوس بچهدار شدن به سرشان میزند اما خجالت میکشند این ماجرا را به اطرافیان لو بدهند. بامزهبازیهای احمد مهرانفر، برگ برندهی فیلم است. دیالوگهای گاهاً بانمک او، فیلم را از ورطهی سقوط نجات میدهد و لااقل تبدیلش میکند به یک اثر تلویزیونی شسته و رفته که خانوادهها میتوانند یک عصر جمعه آن را کنار هم در خانه تماشا کنند، البته اگر آقایان هوس ازدیاد جمعیت به سرشان نزند! چون فیلم رسماً میگوید که آقایان و خانمهای پیر، خجالت نکشید، راحت باشید، بچه به دنیا بیاورید!
یک تاکسیدرمیست چاق به نام احمد کوپال، در زیرزمین نفوذناپذیر منزلش گیر میافتد. او که تنها زن زندگیاش را از خود رانده، در آنخانهی بزرگ کسی را را ندارد که کمکش کند. کوپال سعی میکند با ترفندهایی زنده بماند اما تشنگی و گشنگی به او فشار میآورند … فیلمهای کوتاه ملایی کارهای فرمالیستی و خاصی بودند که در همان چند سال پیش که در جشنوارهی فیلم کوتاه تهران دیدمشان، فضای متفاوتی داشتند. حالا او در اولین فیلم بلند سینماییاش هم سعی کرده همان فضای خاص را بسازد، البته اینبار با داستانی که چندان به درد یک فیلم بلند نمیخورد؛ گیر افتادن کوپال در زیرزمین نفوذناپذیر خانهاش دستمایهی لازم برای خلق یک فیلم نود دقیقه ای را ندارد. البته در سینمای دنیا حتی در محیطهایی بسیار کوچکتر از زیرمین کوپال هم آثاری بهیادماندنی خلق میکنند و اینجاست که تفاوتها مشخص میشود. نتیجه این که کوپال فیلمی ناقص باقی میماند که تنها تلاش کرده تا خاص به نظر برسد. از همه بدتر اینکه مشخص نیست اصلاً چرا شغل کوپال باید تاکسیدرمیست باشد؟ اگر مثلاً دکتر بود این داستان نمیتوانست اتفاق بیفتد؟
بهرام به امید ساسانکه گفته رفیق پله، فوتبالیست اسطورهای برزیل است، به برزیل میآید تا برای خودش کار و زندگی ردیف کند. اما آنجا متوجه میشود، ساسان دروغ گفته و وضعش از او هم بدتر است. ضمن اینکه همسر برزیلی ساسان هم گرفتار باندی خطرناک شده که باید به آنها پول پرداخت کند و این ماجرا باعث میشود نهتنها ساسان، بلکه بهرام هم گرفتار شود … در زمانساخت فیلم، کارگردان گفته بود فضای داستان، برزیل را میطلبد. اما فیلم را که نگاه کنید، متوجه نمیشوید چرا ماجرا در برزیل گذشته و نه مثلاً در پکن؟ البته اگر در پکن هم میگذشت، باز همین پرسش را تکرار میکردیم و این یعنی ایرادی در کار است. واقعیت این است که اگر به فیلمنامه و ایدهپردازیها توجه نکنید و خیلیخیلی آسانگیر باشد، با تمام ضعفهای بزرگ و گلدرشتش، فیلم بامزهایست که سریع میگذرد و فراموش میشود. اگر هم با من و ایدههایم موافق نیستید و هیچوقت هم نبودهاید، این را بگذارید در لیست فیلمهایی که نباید دید!
پادشاه میوار، راتن سینگ، عاشق شاهدخت سیگال، پدماواتی میشود و با او ازدواج میکند. علاالدین، بر علیه عمویش میشورد و بر تخت پادشاهی هند مینشیند. وقتی وصف زیبایی افسونکنندهی پدماواتی به گوش علاالدین میرسد، او تصمیم میگیرد هر طور شده ملکهی میوار را به چنگ بیاورد … اگر میخواهید یک شخصیت منفی درست و حسابی ببینید، طوری که حالتان جا بیاید، پیشنهاد میکنم فیلم جدید بانسالی را تماشا کنید و از بازی قدرتمندانه و بهشدت تأثیرگذار رانویر سینک در نقش علاالدین لذت ببرید. یک نقش منفی تمامقد با آننگاههای خصمانه و غضبآلود و ترسناک. بانسالی فیلمساز باسابقه و مهم هند، در جدیدترین فیلمش سراغ افسانههای هند رفته و با داستانی پرآبوتاب و عاشقانه، با همراهی جلوههای بصری پرطمطراق، فیلمی جذاب خلق کرده که دربارهی پیروزی خیر است بر شر.
وینستون چرچیل، در بحرانیترین شرایط اروپا و زمانی که نازیها در حال فتح تکتک کشورها از جمله بریتانیا هستند، به جای نویل چمبرلین به نخستوزیری میرسد. این در حالیست که مجلس اعتماد چندانی به او ندارد اما او کارش را آغاز میکند. چرچیل پیرمردیست که اعتقاد دارد باید تا آخرین نفس با نازیها جنگید. او به هیچ عنوان پیشنهاد مذاکره و صلح را نمیپذیرد … گری اولدمن در نقش چرچیل زیر آن گریم سنگین خارقالعاده است. اسکار سال پیش در هر شاخهای اشتباه جایزه داده باشد، در شاخهی بهترین گریم و بهترین بازیگر مرد، بهدرستی عمل کرده است. اولدمن همزمان، هم شکنندگی این پیرمرد زیر بار سنگینی که بر دوشش گذاشته شده و هم عزم راسخش برای جنگ با نازیها را بهزیبایی به تصویر میکشد. شخصیتی که این فیلم از چرچیل میسازد، سیاستمداری بانمک و در عین حال هوشمند است که از گوشت و پوست و خون ساخته شده؛ عاشق همسرش است، مهمترین متنهای سخنرانیاش را در دستشویی یا حمام برای دخترک تایپیست دیکته میکند، اهل مشروب و غذاست و در عین حال پایش که بیفتد مهمترین تصمیمهای نظامی را میگیرد. چرچیل در این فیلم شخصیتی چندبعدی و جذاب است که وقتی در ساعتهای تردید و دودلی مبنی بر مذاکره با آلمانها یا ادامهی جنگ گیر میکند، میتوانیم با او همذاتپنداری کنیم.
میگل نوجوانی مکزیکیست که آرزو دارد مانند ارنستو دلاکروز، خوانندهی محبوبش یک گیتاریست و خواننده شود اما مشکل اینجاست که خانواده با این کار مخالف است. مخالفت آنها هم برمیگردد به گذشتهی مادربزرگ پیر خانواده، کوکو، که پدرش در بچگی به خاطر موسیقی و گیتار، او را رها کرده و رفته. در روز مردگان، روزی که خانوادهها به یاد رفتگانشان میافتند و برایشان شمع روشن میکنند، میگل تصمیم میگیرد هر طور شده در رقابت موسیقیای که به مناسبت این روز برگزار شده، شرکت کند و این سرآغاز داستانی پرفرازونشیب در دنیای مردگان است … فیلمی پر از جزئیات و پر از مضمون که بسیار جذاب و شیرین روایت میشود. روایتی از عشق به خانواده و موسیقی و احترام به رفتگان و ایمان و تخیل و رسیدن به آرزوهایی که در وهلهی اول ناممکن به نظر میرسند. فیلم قدرتمندانه خطوط مضمونیاش را در هم میتند و با تصاویری رنگارنگ و جذاب پیش میرود. تصویری که کوکو از دنیای مرگ و مردگان نشان میدهد آنقدر جذاب است که اگر آدم بیاعتقادی به آن دنیا باشید، احتمالاً اعتقاد پیدا خواهید کرد و اگر هم اعتقاد داشته باشید، احتمالاً دوست خواهید داشت زودتر سری به آنجا بزنید!
انیمیشن فوقالعادهی دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ داستان اسباببازی ۳ (اینجا)
سال ۱۹۸۳، چند جوان گرجی از خانوادههای متشخص جامعه تصمیم به هواپیماربایی میگیرند. کاری که نتیجهی شومی دارد … داستانی معمولی از یک هواپیماربایی محتوم که به مرگ و اعدام مسببینش منجر میشود. فیلم نه بزنگاهی دارد و نه شخصیتهای متعددش را به ما میشناساند. تنها دقایقی از شروع داستان، به شکلی گذرا چیزهایی از شخصیتهای اصلی میبینیم که در واقع اگر نمیدیدیم بهتر بود. به قول معروف: یا نشان نده، یا اگر میدهی درست و حسابی نشان بده!
تام در حالی که عاشق است، به جنگ فراخوانده میشود. جنگی خانمانسوز که تمام آرزوها و دلبستگیهای او را از بین میبرد … فیلم نچسبیست. داستان جستهوگریختهاش، که یکی در میان با نمای هوایی هواپیماهایی که به سمت زمین شلیک میکنند و بمب میاندازند پر شده، کشش یک فیلم سینمایی بلند را ندارد. قطعاً اگر قرار باشد دربارهی بدبختیهای جنگ فیلمی را پیشنهاد بدهم، این جزو آن موارد نخواهد بود.
در یکی از شهرهای مجارستان دههی شصت، قاتلی روانی زنها را میکشد و به جسدهایشان تجاوز میکند. پلیس در پیدا کردن قاتل ناتوان است و این موضوع باعث میشود هرجومرج و ترس غریبی میان مردم شهر پیش بیاید … یک تریلر روانشناسانه براساس اتفاقی واقعی که در مرکز خود قاتلی مُردهخواه (نکروفیلیا) را به تصویر میکشد که به دلایلی روانی با جسد زنهایی که به قتل رسانده ارضا میشود. قاتلی که از چهرهاش هم پیداست سرشار از کمبودهای عاطفیست. در تاریخ قاتلین زنجیرهای، موارد زیادی از این نوع قاتلین روانی پیدا میشود که به شکل غریبی به مُردهها تمایل داشتهاند. پرداختن به روحیات و ذهنیات این انسانهای بیمار، البته کار هر کسی نیست و این فیلم هم چنداندر پی مطرح کردن این موضوع نیست. روایت روی ناتوانی پلیس در پیدا کردن قاتل و کشمکش درونی روسای ادارهی پلیس دور میزند و در این میان قاتل هم کار خودش را میکند. یکی از صحنههای تکاندهندهی فیلم اینجاست: قاتل مثل همیشه زنی را تعقیب میکند و بعد از مضروب کردنش البته موفق به تجاوز به او نمیشود. بعداً میفهمد آن زن، زنِ خودش بوده که آن شب هنگام برگشتن به خانه، برای غافلگیر کردن مرد، کلاهگیس گذاشته و کلاً تیپش را عوض کرده بوده. زن، مرد ضارب را ندیده و این ماجرا میگذرد تا اینکه یک شب، زن با شوهرش در میآمیزد و درست در لحظهای خاص ناگهان چهرهی زن از شهوت به ترس برمیگردد؛ او در آن پوزیشن خاص، شباهتهایی بین همسرش و آن مرد ضارب متوجه شده.
خانم پارک، مدیر مدرسهی دخترانه خودکشی میکند و این سرآغاز اتفاقهای ترسناکیست که در آن مدرسهی دخترانه میافتد و به نظر میرسد پای روح یکی از شاگردان قدیمی مدرسه که البته حالا دیگر مُرده است، در میان باشد … بعد از این فیلم، پنج فیلم دیگر هم با همین نام به عنوان دنبالهای بر آن ساخته شد. فیلمی ترسناک محصول کرهی جنوبی که البته چندان هم ترسناک نیست. یعنی برخلاف انتظار، صحنهی خاصی جلب نظر نمیکند و حتی گاهی آنقدر اسامی شخصیتها نزدیک به هم و گیجکننده است که داستان هم از دستتان خارج خواهد شد.
لورا که همسر و دو فرزند دارد، یکبار به شکلی اتفاقی در ایستگاه قطار با مردی جذاب به نام دکتر هاروی آشنا میشود. این آشنایی شروع عشقی شورانگیز است که لورا را دچار موقعیتی آشفته میکند … فیلم بیشک یکسره متعلق است به سیلیا جانسون در نقش لورا که به خاطرش نامزد دریافت اسکار هم شد. او با آنچهرهی محجوب و آرام و مظلوم، زنی را به ما نشان میدهد که به معنای واقعی کلمه عاشق میشود اما در عین حال، انگار حس میکند عشق او خیانت است به همسر و فرزندانش. او خودش اینگونه خیال میکند اما ما به عنوان مخاطب، هیچگاه او را مقصر نمیدانیم و حتی دوست نداریم دکتر هاروی او را بگذارد و به آفریقا برود. اما چه میشود کرد که این برخورد کوتاه است و محکوم به جدایی. حتی وقتهایی که لورا برای سرهم کردن دروغ، به دوستش زنگ میزند و از او میخواهد در این کار با او همکاری کند، او را موجود مظلومی میبینیم. باورمان نمیشود کارگردان این فیلم جمعوجور و غمانگیز، دیوید لین باشد.
فیلم دیگر لین در «سینمای خانگی من»:
ـ پل رودخانهی کوای (اینجا)
ژیواگو در جریان جنگ جهانی و جنگهای داخلی روسیه، با زنی ازدواج میکند و از او بچهدار میشود و مصایب ترسناکی را از سر میگذراند اما از همان ابتدا عاشق زن دیگریست که تمام فکر و ذهنش را اشغال کرده. هر چند در نهایت به او میرسد اما جنگها و سختیها، این عشق را هم از او میگیرد … با لارنس عربستان، گرما را تا عمق وجود حس خواهید کرد و با دکتر ژیواگو سردتان خواهد شد. وقتی پشت صحنهی فیلم را ببینید، تعجب خواهید کرد: در حالی که هنرپیشهها لباسهای ضخیم و زمستانی پوشیدهاند، لین و بقیهی عوامل تقریباً لخت میگردند و تازه آنجاست که متوجه خواهید شد نه برفی در کار است و نه سرمایی. این هنر سازندگان است که فضایی ترتیب میدهند تا شما باور کنید سرما استخوانسوز است. داستان پرفرازونشیب فیلم، هر چند در بخشهایی خستهکننده میشود و زیادی به دام احساسات میغلتد و از ریتم میافتد، اما هنوز هم نمیشود نگاههای عاشقانهی عمر شریف و جذابیت چهرهی جولی کریستی و معصومیت جرالدین چاپلین را فراموش کرد.
لارنس، افسر انگلیسی نافرمانیست که چندان به آداب نظامی توجهی نمیکند و سر پرشوری دارد. او مأمور میشود تا در طی جنگ اول جهانی، قبایل پراکندهی عرب را بر علیه ترکهای عثمانی متحد کند … میگویند زمانی که فیلم اکران شد، صحنههای صحرای سوزان و تشنگی شخصیتها، آنقدر تأثیرگذار بود که تماشاگرها بعد از پایان فیلم به آبخوریهای سینما هجوم بردند تا عطش خود را رفع کنند. این داستان چه واقعیت داشته باشد و چه نه، فیلم بزرگ لین، داستانگوی کبیر سینما، چنان نماهای عجیبی از صحرا سوزان عربستان پیش چشم مخاطب میگذارد که حیرتآور است. این روایت مردیست که انگار صحرا فرامیخواندش. لارنس دوست دارد در صحرا و زیباییهایش غرق شود. صحرا یکی از شخصیتهای مهم فیلم است و تقابل لارنس با آن، یکی از مهمترین تمهای فیلم. قدرت و هراسانگیز بودن صحرا، گاهی لارنس را از پا در میآورد مثل آنجایی که باتلاق شن، خدمتکار موردعلاقهاش را در خود فرو میبرد، اما با این حال او هیچ ترسی ندارد و یکتنه به دل صحرا میزند. همه از آن صحنهی معروف حرف میزنند که در تاریخ سینما خیلی مشهور است: دیزالو کبریت روشن در دستان لارنس به صحرای سوزان. اما من به یک صحنهی دیگر هم اشاره میکنم: آن دقایق پایانی، جایی که لارنس باید از صحرا به وطن برگردد اما انگار دلش راضی نیست. او با ماشین ارتش، از کنار شترها و شترسواران رد میشود، با حسرت به آنها نگاه میکند و بعد موتوری با سرعت از کنار ماشین حامل او میگذرد و لارنس تا دور شدنش، به آن نگاه میکند. انگار گذشته و آیندهی لارنس، عقب و جلوی او در حرکتند؛ لارنس در تصادف موتور از دنیا رفت.
رابرت تورن، سفیر آمریکا در انگلیس، بعد از اینکه همسرش فرزند مردهای به دنیا میآورد، برای اینکه زن از لحاظ روحی آسیب نبیند، نوزاد بیخانوادهای را به سرپرستی قبول میکند. با بزرگ شدن بچه، اتفاقهای ترسناکی میافتد که دلیلشان با گذشت زمان مشخص میشود … سینما سعی کرد نشان بدهد آن چیزی که معصوم به نظر میرسد، در واقع میتواند معصوم نباشد. بهترین گزینه برای اثبات این مدعا هم بچهها بودند. سینما شروع کرد به ساختن فیلمهایی که بچهها منبع شر هستند. البته این منبع شر شدن، دو شاخه داشت، یکی در ساحت اخلاقی به معنای شرور و خبیث بودن، آنچنانکه مثلاً در ذات بد (ماروین لروی) [اینجا] میبینیم و دیگری در ساحت مذهبی به معنای خیر و شر آنچنانکه مثلاً در جنگیر (ویلیام فردکین) شاهدش هستیم. طالع نحس هم از همان ساحت مذهبی به ماجرا نزدیک شده و به موجودی میپردازد که زادهی شیطان است و باید نابود شود. حالا دیگر فیلم کمی کهنه و از مدافتاده به نظر میرسد. نشانهها و رمزهایی که قرار است رابرت را به منشأ شر برساند، حالا دیگر چندان جذاب نیستند. صحنهای که پسربچه با دوچرخهی کوچکش در خانه میچرخد، بهشدت یادآور صحنهی معروف درخشش (کوبریک) است. درخشش چند سال بعد از این فیلم ساخته شد.
چیکو که در فاضلابهای پاریس کار میکند، یک روز به شکلی اتفاقی با دختری بدبخت به نام دیان آشنا میشود. چیکو برای اینکه دیان بیخانمان، گیر پلیس نیفتد، مجبور میشود او را همسر خودش معرفی کند و این ارتباط هر چند ناخواسته است اما به عشقی عمیق تبدیل میشود … یک فیلم بهشدت مذهبی و عاشقانه دربارهی انسانهایی که از عمق جانشان به دیگری اعتقاد دارند و مرگ را نمیپذیرند. فیلم صامت بورزیگی که محصول ۱۹۲۷ است، با تصاویری گیرا و چشمنواز، عاشقانهی چیکو و دیان را سر میدهد. صحنهای که دوربین بدون قطع، آن دو را در راهروی آپارتمان محل زندگی چیکو تعقیب میکند و در ادامه، طی حرکتی رو به بالا، از هفت طبقه میگذرد تا همراهشان به در واحد زیرشیروانی چیکو برسد، از آن دکوپاژهای پیچیدهایست که در آن سالها سخت به نظر میرسید. فیلم داستان پرفرازونشیبی دارد؛ از فاضلابهای پاریس آغاز میشود و به جبهههای جنگ میرسد. همچنان که چیکو هم میگوید؛ او در زیرزمینهای فرانسه کار میکند اما در آسمان هفتم خانه دارد.
خانوادهی کنفیلد و مککی دشمنی دیرینهای با هم دارند. ویلی مککی که از بچگی در جای دیگری بزرگ شده و خبر از این اختلاف دیرینه ندارد، به شهر زادگاهش برمیگردد و از قضا عاشق دختر خانوادهی کنفیلد میشود. برادرهای دختر وقتی میفهمند او یک مککی است، تصمیم به کشتنش میگیرند … یکی از بینظیرترین شوخیهای فیلم، حرکت قطاریست که مسافرانش را به مقصد شهر زادگاه ویلی میرساند. مسیر پرپیچوخم است و ریل آهن گاهی از روی پستی و بلندیها میگذرد که قطار هم مجبور است همان مسیر را برود و این باعث ایجاد لحظههای نابی میشود. مخصوصاً وقتی یک الاغ سر راه خط آهن میایستد و مسافران مجبورند خط آهن را با دست جابهجا کنند تا از کنار الاغ رد شوند! درگیری کیتون با قطار، چند سال بعد در شاهکارش ژنرال، جنبهی جدیتر و عمیقتری به خود میگیرد. صحنههای آبشار که آمادگی بدنی کیتون در اوج خودش است، بسیار دیدنی از کار در آمدهاند.
فیلم های دیگر این نابغه در «سینمای خانگی من»:
ـ کشتی بخار بیل جونیور (اینجا)
ـ شرلوک جونیور (اینجا)
ـ یک هفته (اینجا)
ـ فیلمبردار (اینجا)
عادل مرد آسمانجلیست که با آفاق در کار دزدی هستند. عادل به نوعی به آفاق وابسته است و نمیتواند بدون او درآمدی کسب کند اما در عین حال میخواهد از زیر یوغ او خلاص شود در نتیجه تصمیم به ازدواج با دختری فقیر و ساده میگیرد. ازدواجی که بهزودی با دستگیری عادل بههم میریزد … فیلمی کند و خستهکننده دربارهی مردی یکلاقبا و دو زن بدبخت که زندگی سیاهشان مخاطب را دلزده میکند. فیلم یکجورهایی لخت است و دیر جلو میرود و همین باعث میشود نیمساعت ابتدایی، صرف ماجرای عاشقانهی عادل شود که در یک نظر نرگس را میپسندد، به خواستگاریاش میرود و به خانه میبردش. روندی که میشد در عرض ده دقیقه هم تعریفش کرد و اینهمه کش دادن نداشت.
فیلم دیگر بنیاعتماد در «سینمای خانگی من»:
ـ زردقناری (اینجا)
نگار و کامران در خیابانهای دوبی بر اثر تصادف ماشینهایشان آشنا میشوند و این آشنایی به ازدواج منجر میشود. اما بعد از ازدواج رفتار خوب کامران عوض میشود و نیما، دوست کامران سعی میکند با نگار همدردی کند که این موجب نزدیکی آندو به هم میشود … فیلم را همان ده سال پیش در سینما دیده بودم و چیز زیادی از آن به یاد نداشتم برای همین تصمیم گرفتم دوباره ببینمش. پیچوخمهای فیلمنامهی پیمان قاسمخانی به سبک تریلرهای نفسگیر هالیوودی، خوب است و تا جایی آدم را غافلگیر میکند، اما پیچهای پایانی و نحوهی رو شدن آنها نچسب و گلدرشت است بهخصوص که فیلم در زمینهی کارگردانی هم بسیار آسیب دیده و در حدواندازههای فیلمنامه نیست (دقت کنید به اسلوموشن شدن تصویر در صحنهای که برای اولینبار میفهمیم کامران و نیما همدست هستند و به یاد بیاورید آن خندههای گلدرشت و از ته دل نیما را). انفجار ماشین در پایان، آنقدر بیمقدمه و سادهلوحانه است که کلیت فیلم را تحتالشعاع قرار میدهد.
فیلمهای دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»
ـ چک (اینجا)
ـ مردان مریخی، زنان ونوسی (اینجا)
علی به عشق بوکس و قهرمان شدن در این رشته به نیویورک آمده است. او هر روز و شب برای رسیدن به قهرمانی تلاش میکند اما وقتی طی یک شرطبندی، قرار میشود در مسابقهای مهم به عمد ببازد، رویاهایش بههم میریزد … فیلم حالا دیگر کهنه و خستهکننده به نظر میرسد. نادری از نیویورک شهری را تصویر کرده که یک مشت مشنگ و خل و جانی و دزد و بیخانمان در آن زندگی میکنند. او با نگاهی یکطرفه و بهشدت سطحی، دنیای به اصطلاح قهرمانش را ساخته که قرار است احتمالاً در حسرت خوبیهای کشورش بسوزد. فیلم به اندازهی فریادهای رفیق علی که میگوید: «من وطنمو میخوام»، گلدرشت و شعاریست.
فیلم دیگر نادری در «سینمای خانگی من»:
ـ مرثیه (اینجا)
سلام
خواستم پیشنهاد کنم انیمیشن گورستان کرم های شب تاب را مشاهده کنید چون داخل سایتتون چیزی در مورد این انیمیشن نبود و احتمال دادم که شاید این انیمیشن زیبا را مشاهده نکرده باشید
اسم انگلیسی این انیمیشن Grave Of The Fireflies 1988 است و امتیاز imdb 8.5 داره
سلام و ممنون از شما.
لارنس معروف را یروز می بینم.
پیشنهاد لطفاً تو این بخش سال ساخت فیلم را هم بنویسید
فکر خوبی ست. چشم. سعی می کنم.