به همین سادگی، به همین بیرحمی
خلاصه داستان: وان و مارکوس دو دوست صمیمی هستند که یک روز تصمیم میگیرند برای شکار گوزن به روستایی دورافتاده سفر کنند. آنها در هتل روستا اقامت میکنند و بعد از برداشتن وسایل مورد نیاز به جنگل میروند. وان که روحیه آرامی دارد، از شکار میترسد و سعی میکند از این کار طفره برود اما مارکوس او را ترغیب میکند. بعد از کمی گشتزنی چشمشان به گوزنی میافتد که مشغول پرسه زدن است. مارکوس تفنگ را به دست وان میدهد و از او میخواهد که شلیک کند. وان ترسزده و مضطرب، بالاخره هدفگیری میکند و درست در لحظهای که قرار است به ماشه فشار بیاورد، دستش میلغزد و تیر به پسربچهای اصابت میکند که همان حوالیست. پسربچه بلافاصله میمیرد و وان و مارکوس ناگهان خود را در موقعیتی پیشبینینشده و ترسناک مییابند …
یاداشت: نگارنده همیشه عادت دارد خودش را جای آدمهایی بگذارد که ناگهان بلایی غیرقابل تصور سرشان آمده و در یک لحظه همهچیزشان بر باد رفته. آدمهایی که هیچ پیشزمینهای ندارند و مشغول زندگی روزمرهشان هستند اما دست تقدیر (یا هر چیزی که دوست دارید بنامیدش) ناگهان مسیر زندگیشان را بههم زده است. همذاتپنداری با این اشخاص، سخت و ترسناک است. دلیل سختیاش مشخص است (اصولاً همذاتپنداری با هر انسانی سخت و شاید حتی نشدنیست) اما چرا ترسناک؟ چون این آدمهای از همهجا بیخبر، فقط با یک حرکت اشتباه به فنا میروند. انگار وقتی خودتان را به جای این آدمها میگذارید، با ماجرای دراماتیکتری مواجه میشوید تا زمانی که تصور میکنید در جلد مثلاً یک قاتل هستید که قرار است قتل سوم یا چهارمش را انجام بدهد و برای این کار نقشه میکشد. وقتی با آدمهایی کاملاً عادی سر و کار دارید، تصور ارتکاب قتل و جنایت و از این قبیل شرارتها، آخرین چیزیست که ممکن است با دیدنشان به ذهنتان خطور کند، و انگار بیشتر به غافلگیرکننده بودن زندگی و بیحساب و کتاب بودنش پی میبرید. همه ما مشغول زندگی هستیم و روزمان را شب میکنیم و حتی یک لحظه تصور نمیکنیم ممکن است ثانیهای دیگر، اتفاق مهیبی زندگیمان را دگرگون کند. این که آن ماجرایی که قرار است زندگیمان را دگرگون کند در یک ثانیه اتفاق میافتد، ابعاد قضیه را بهشدت ترسناک جلوه میدهد، و این البته عین زندگیست.
همین موضوع شاید در تاریخ سینما، با داستانهای مختلف، بارها تکرار شده باشد. احتمالاً پرتکرارترین ایدهای که به همان مواجهه شدن غافلگیرانه یک آدم معمولی با سطح ترسناک زندگی میپردازد و به این شکل بیرحمی زندگی را هم گوشزد میکند، ایده تصادفی مرگبار با اتوموبیل است. بارها دیدهایم که شخصیت از همهجا بیخبر یک فیلم، که بسیار هم آدم سربهراه و خوبیست، شبی که دارد از کار برمیگردد، در جادهای خلوت و مثلاً مه گرفته، کسی را زیر میگیرد و از این لحظه به بعد، آن روی دیگر زندگی برای او مشخص میشود. آدمی که تا چند ثانیه پیش، در فکر رسیدن به خانه و خوردن شام و گپ زدن با همسر و احتمالاً بازی با بچههایش بود، ناگهان در گردابی ترسناک میغلتد که رهایی از آن ممکن نیست و قطعاً او را تا آخر عمر گرفتار خواهد کرد؛ به همین سادگی و به همین بیرحمی. وقتی خودمان را جای چنین آدمهایی میگذاریم، موی تنمان سیخ خواهد شد از این جهت که هر لحظه امکان دارد زندگی ما هم بر سر یک حرکت ساده، زیر و رو شود.
نگارنده سالها پیش داستانی کوتاه نوشته بود که برای روشن شدن منظور بسیار کارآمد است. هر چند رسم بر این است (یا لااقل رسم مجله «فیلم» اینچنین است و من هم از همینجا آموختهام) که در اینچنین یادداشتهایی، نویسنده از خودش چیزی نگوید و کمتر خودش را به رخ بکشد، اما همین یکبار را اجازه میخواهم تا ایده کلی این داستان کوتاه را عرض کنم. ماجرا این است که شب تولد پسربچه خانوادهای برپاست. خانه شلوغ و پرسروصداست. در لحظهای که قرار است مادر خانواده، چاقوی کیکبری را سر میز بیاورد تا پسربچه کیک را بِبُرد، در فاصله بین آشپزخانه تا پذیرایی، ناگهان برق قطع میشود. ثانیهای نمیکشد که صدای فریاد مردی در تاریکی به گوش میرسد. وقتی بلافاصله چند نفر روشنایی را تأمین میکنند، مشخص میشود لحظهای که برق قطع شده، خانم خانه پایش به چیزی گیر کرده و چاقویی که در دستش بوده ناخواسته به شکم یکی از مهمانها فرو رفته است. پایان داستان را لو نمیدهم اما تصور کنید اگر مهمان مُرده باشد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ زندگی زن و خانوادهاش در کسری از ثانیه نابود میشود، بر سر هیچوپوچ و به همین سادگی.
حالا اولین فیلم بلند مت پالمر، که تا پیش از این سه فیلم کوتاه ساخته، دقیقاً در همین مایههاست. فیلم با صحنهای عاشقانه و خیالانگیز آغاز میشود که بهترین شروع ممکن است؛ وان و همسر حاملهاش روبهروی هم دراز کشیدهاند و طی دیالوگهایی مشخص میشود وان قرار است به شکار برود و همسرش راضی نیست. بعد از رد و بدل شدن چند دیالوگ و حرکت عاشقانه، در نهایت وان از خانه بیرون میرود تا سوار اتوموبیل مارکوس شود. قرینه این صحنه ابتدایی، در آخرین نمای فیلم قرار دارد تا به این شکل مضمون تکاندهندهاش کامل شود. به این نما خواهیم رسید.
به رسم همیشه، دو دوست از لحاظ اخلاقی با هم متفاوت هستند؛ مارکوس نیمه شجاع و خودانگیخته و شرور ماجراست و وان نیمه آرام و مقید و کمی هم ترسو. در حالی که مارکوس با آن خندههای شیطانی به وان توصیه میکند احساسات را کنار بگذارد و غریزه را وارد کند و گوزنها را با شلیک گلوله از پا در بیاورد، وان ادعا میکند کشتن گوزنها منصفانه نیست. پس از پایان فیلم با یادآوری این دیالوگ، طنز سیاه و هراسناکش را درک میکنیم: کجای زندگی منصفانه است که کشتن یا نکشتن گوزنها باشد؟! و وان این موضوع را طی اتفاقهایی هولناک میفهمد.
کابوس زمانی شروع میشود که تیر وان خطا میرود و پسربچهای را از پا در میآورد و در ادامه و برای پنهان کردن این ماجرا، مارکوس هم مجبور میشود پدر آن پسر را با گلوله سربهنیست کند و در یک لحظه، دو جسد روی دست این دو دوست میماند. فیلمنامه دقیق پالمر، چنان قلابهایی در طول مسیر بر سر راه آدمهایش و همچنین مخاطب قرار میدهد که لحظه به لحظه بر استرسمان افزوده میشود و کابوس وان را همراه او تجربه میکنیم؛ از لکهخونی که روی ساک مسافرتی آنها باقی میماند و تبدیل میشود به مدرکی واضح و اعصابخردکن که دو دوست سعی میکنند آن را از چشم بقیه پنهان کنند تا آن صحنهای که مارکوس و وان متوجه میشوند چند مرد دور اتوموبیل آنها میپلکند و ترس برشان میدارد که نکند لو رفته باشند اما در آخرین لحظه مشخص میشود قضیه مربوط است به دو دختر جوانی که مارکوس و وان شب پیش در حالت مستی به آنها نزدیک شدهاند و حالا مردها که از بستگان دخترها هستند آمدهاند یقه این دو نفر را بگیرند و تا آن فستیوال شبانه که چهره روستاییانی که در آن شرکت کردهاند برای وان و مارکوس (و البته ما) بسیار مشکوک است، آنها به شکل عجیبی به وان و مارکوس نگاه میکنند و این دو نفر هم تمام تلاش خود را میکنند که عادی به نظر برسند هر چند کار غیرممکنیست و …
فیلم با این قلابها به مخاطب و البته وان و مارکوس اجازه نفس کشیدن نمیدهد. در واقع ذهنمان هر لحظه درگیر این است که آیا اینها لو خواهند رفت؟ آیا مردم بومی منطقه متوجه شدهاند؟ آیا جسدها پیدا خواهند شد؟ اگر پیدا نشوند چه اتفاقی میافتد؟ اگر بشوند چه؟ اینگونه است که فیلم لحظه به لحظه بر فشار خود اضافه میکند و این فشار را بهراحتی میتوانیم در چهره دو بازیگر اصلی فیلم ببینیم و بخوانیم. در این مسیر، البته فضاسازی بینظیر کارگردان از روستایی کوهستانی با جنگلی انبوه و مرطوب، کمک میکند تا خفقان موجود در ماجرا و کابوس این دو دوست را با تمام وجود حس کنیم. دوربینی که به موقع روی دست قرار میگیرد و رنگآمیزی گرفته فضای داستان، در شدت بخشیدن به عمق این کابوس کمک فراوانی میکنند.
اما قصد فیلمساز این نیست که بهراحتی دست از سر مخاطب بردارد و همین موضوع است که کالیبر را تبدیل به فیلمی هراسانگیز میکند. بعد از گیر افتادن وان و مارکوس (که البته گرفتار شدن مارکوس به دست روستاییان چندان منطقی نیست و خیلی بهتر از اینها میتوانست اتفاق بیفتد)، تکاندهندهترین قسمت داستان اتفاق میافتد، یعنی جایی که مردان روستایی تصمیم میگیرند برای انتقام، تفنگ را به دست وان بدهند تا مارکوس را بکشد و در صورتی که این کار را با موفقیت به اتمام برساند، آزاد شود؛ بدون اینکه پای پلیس به میان بیاید. دیدن این سکانس هراسناک، نقطه عطف فیلمیست که سعی میکند آدمی معمولی و ترسو را در موقعیتی غیرقابل باور قرار دهد. موقعیتی که در کسری از ثانیه تغییر کرده است و تبدیل به کابوسی هراسناک شده است. با دیدن چهره وان، در حالی که بین کشتن مارکوس و یا کشته شدن خودش، باید یکی را انتخاب کند، به صحنههای آرامشبخش ابتدایی رجوع میکنیم و چهره خندان و عاشقپیشهاش را در ذهنمان مجسم میکنیم. نه او و نه ما، به هیچ عنوان تصور نمیکردیم که آخر و عاقبت وان به این جاها کشیده شود و این همان بخش هولناک کالیبر است، بخشی از بازنمایی زندگی ماست، زندگی شکننده و هر لحظه در حال تغییر انسانها، انسانهایی که از یک دقیقه بعد خودشان خبر ندارند. حالا آن دیالوگ معنادار ابتدایی داستان که مارکوس درباره کنار گذاشتن احساسات و وارد کردن غریزه و در نهایت شکار کردن به زبان میآورد، اینجا به کار وان میآید؛ او در حالیکه لوله تفنگ مرد زخمخورده را پس سرش حس میکند، باید بین کشتن و کشته شدن یکی را انتخاب کند و طبیعیست که با وارد کردن غریزه، کشتن را انتخاب میکند و ماشه را میکشد و مغز مارکوس را کف اصطبل میریزد. کابوس تکمیل میشود.
به صحنههای پایانی میرسیم، جایی که وان، مانند مسخشدهها، دیگر خواب و آرامش ندارد. همسرش که وضع حمل کرده، نمیداند چه اتفاقی برای او افتاده اما ما میدانیم که چه تصاویر هولناکی پس ذهن وان وجود دارد. تصاویری که میتوانست پس ذهن هر کدام از ما که مخاطب فیلم بودهایم، به وجود بیاید، دیر یا زود. نمای پایانی که گفتیم به شکلی قرینه نمای احساسی ابتداییست، حسابی تکانمان میدهد؛ وان در حالی که نوزادش را بغل گرفته، رو به دوربین میایستد و به ما خیره میشود؛ طولانی و عمیق، نگاهی که حرفهای زیادی در خود دارد. و بعد سیاهی از راه میرسد. در ابتدا، وان انسانی منزه و حتی ساده بود که زندگیاش را با شادی و خوشی میگذراند و در انتها او تبدیل به موجودی دیگر شده است. نگاه خیره او به دوربین (ما) دو نکته را در خود پنهان دارد. اول اینکه چشمان خوابزده او در صحنههای آغاز فیلم با چشمان از حدقه درآمده و ترسیده او در انتها عوض شده؛ انگار تازه به کابوسگونه بودن زندگی پی برده و از خواب غفلت بیدار شده باشد. دوم اینکه، او با نگاه طولانیاش با زبان بیزبانی اعلام میکند که ما هم هر لحظه در معرض چنین کابوسی قرار خواهیم گرفت و راه فراری نیست. چه کسی فکرش را میکرد که زندگی وان به این شکل و با یک شلیک اشتباه نابود شود؟ موسیقی وهمانگیز و مرموزی که همزمان با نگاه خیره وان به ما آغاز میشود و تا انتهای نوشتههای پایانبندی فیلم هم ادامه میباید، کوبندگی این لحظه را در ذهن مخاطب تداوم میبخشد. واقعاً کجای زندگی منصفانه است که کشتن یا نکشتن گوزنها باشد؟!
فیلم خوبی بود انصافا
خیلی فیلم تأثیرگذاری بود ، و این سوال رو در ذهن من ایجاد کرد که اگر من بجای وان بودم چکار میکردم ( زمانی که گلوله مغز پسرک رو سوراخ میکنه و مارکوس برای دفاع از وان پدر کودک رو میکشه و علی رقم مخالفت نه چندان پیگیر وان مارکوس دو نفر مقتول رو دفن میکنه
، و در بخش دوم این کابوس وان تصمیم میگیره برای نجات و بقا خودش و بازگشت پیش همسر مهربان وآغوش گرفتن فرزندی که قراره به دنیا بیاد ،دوست قدیمی خودش که از بچگی پشتیبانش بود رو بکشه )سوال و انتخاب خیلی سختیه
سلام
چسبید
پایان ذهن رو درگیر کرده یا فیلم مه داربوت افتادم
سلام. خیلی هم عالی.