چهار دوست، در روزهای پایانی جنگ بین ایران و عراق، در جهنم ابوقریب گرفتار میشوند و مجبورند برای بقا بجنگند … فیلم بیقصهی توکلی، نجات سرباز رایانوار، ما را یکراست به میانهی جهنمی میبرد که مثل کابوسی دور ما و شخصیتهای داستان را احاطه کرده است. توکلی با پلانسکانسهای طولانی، حرکات پیچیدهی دوربین روی دست و ترکیبی از توپ و تانک و خاک و مسلسل، چنان فضایی ایجاد میکند که تا به حال نمونهاش را در فیلمهای ایرانی ندیده بودیم. حتی این فیلم برعکس فیلمهای بهاصطلاح دفاع مقدسی سینمای ایران، نه آن بالاها سیر میکند و نه شخصیتهایی اسطورهای میآفریند. هر چه هست، روی زمین است. حتی اگر نام فیلم و آن نوشتههای اول هم نبود (که میتوانست نباشد و در این صورت احتمالاً بودجهای هم نمیگرفت!) داستان میتوانست در هر جای دیگری از دنیا اتفاق بیفتد. توکلی بیمحابا تاولهای چرکی و پوستهای ورمکرده و سرهای ترکیده و دست و پاهای قطع شده و رگهای پاره شده را نشانمان میدهد تا از هر چه جنگ است متنفر شویم اما خب مشکل اینجاست که شخصیتهای داستان همدلیبرانگیز نیستند و در نتیجه مرگشان هم حسی ایجاد نمیکند. فیلم صرفاً یک ضربشست تکنیکی برای سینمای ایران است و بس.
فیلمهای دیگر توکلی در «سینمای خانگی من»:
ـ من دیهگو مارادونا هستم (اینجا)
ـ اینجا بدون من (اینجا)
ـ پرسه در مه (اینجا)
ـ آسمان زرد کم عمق (اینجا)
ـ بیگانه (اینجا)
فرید بیکار و معتاد است و زندگی آشفتهای دارد. او که پسر بزرگی به نام نوید دارد، از همسرش جدا شده و با مادر غرغرویش زندگی میکند و مدام با او کلنجار میرود. فرید وقتی به گروه تلگرامی دوستان دوران مدرسهاش دعوت میشود و میفهمد همهی دوستانش به جا و مقامی رسیدهاند، بیش از پیش حرص میخورد و حسادت میکند. او برای فرار از موقعیتش در تهران، به زاهدان میرود و آنجا به شکلی اتفاقی با یکی از دوستان دوران مدرسهاش که حالا به واسطهی غواصی و کشف جسد کسانی که در آب غرق شدهاند، معروف و محبوب شده، مواجه میشود. او که فرصت را مناسب دیده، سعی میکند حسادت و حرصش را با خراب کردن کار غواص بر سر او خالی کند و جایگاهش را نزد مردم جنوب از بین ببرد … نعمتالله و البته همکارش هادی مقدمدوست، دوباره دست به خلق شخصیت جذاب و جدیدی در سینمای ایران زدهاند. مردی که به خاطر عقدههای درونی، به هیچ جا نرسیدن خودش را به گردن این و آن میاندازد و نمیتواند قبول کند خودش باعث اوضاع نامیزانش است. او از زمین و زمان و پدر و مادر و همکار شاکیست و همه را مقصر میداند. او به جای بالا کشیدن خودش تلاش میکند دیگران را به زیر بکشد و به نظرم نعمتالله با زیرکی، اخلاق قالب این روزهای جامعهی آشفتهی ما را بهمان نشان میدهد. تصاویر او از زابل، حیرتانگیز است. کافیست به آن ساختمانی نگاه کنید که با روی هم گذاشتن کانتیرهای بزرگ ساخته شده و یک مجموعهی آپارتمانی را تشکیل داده. جدا از این، محیط خشک و گرم آنجا، با وزش بادهای ناگهانی و به پا شدن گردوخاک و خاکستری بودن کلی فضا، به درونیات شخصیت اصلی داستان راه میبرد و به نوعی با آن یکی میشود؛ مردی که به ناگهان شعله میکشد و همهچیز را با دست خودش نیست و نابود میکند. دیالوگهای فیلم مثل تمام کارهای نعمتالله فوقالعاده جذاب نوشته شدهاند. هر چند که پایان فیلم چندان خوب نیست. در واقع نسبت به نسخهی جشنواره کوتاهتر شده اما گنگتر هم شده.
فیلمهای دیگر نعمتالله در «سینمای خانگی من»:
ـ آرایش غلیظ (اینجا)
ـ رگ خواب (اینجا)
جنیفر عزم خود را جزم میکند که از سه مرد انتقام بگیرد. مردانی که به او تجاوز کردهاند و تا دم مرگ او را کشاندهاند … فیلم را که ببینید با آن همه خون و خونریزی و صحنههای مهوع، به فکرتان هم نمیرسد که یک خانم کارگردانش باشد. اما کارگردان این فیلم واقعاً یک خانم است که خیلی هم خوب از پس درآوردن فضای خوفناک و گاهی هم عامدانه طنز داستان برآمده است. داستان خاصی در کار نیست و از این لحاظ نکتهای در فیلم وجود ندارد که بشود رویش مکث کرد و دربارهاش حرف زد، چون قرار بوده مکث فیلمساز روی تصاویر تیره و تار و حالبهمزن باشد. تصاویری که مخصوصاً در آن سکانس پایانی تعقیب و گریز ریچارد و جنیفر در راهروهای خانه به اوج خود میرسد. چنان بدنها از هم جر میخورند و کلهها میترکند و خونها روی زمین میریزند که بیا و بنگر!
همسر گری توسط چند خلافکار کشته میشود و خودش هم به دلیل ضربهای که به سرش وارد آمده، به فلجی کامل مبتلا میگردد. اما یکی از دوستانش که دانشمندی گوشهگیر و عجیب است به او پیشنهاد میدهد تراشهای کوچک ساختهی خودش را درون بدن گری کار بگذارد؛ تراشهای به نام استم که میتواند توان حرکت را به گری برگرداند تا او به دنبال قاتلهای همسرش بگردد … فیلم با ایدهای فوقالعاده، به مضمون انسان/ربات میپردازد. پرسش مهم این است که آیا گری آن کارهای سخت را خودش انجام میدهد یا تراشهای که درون بدنش کار گذاشتهاند؟ پرسشی که خودش هم چند بار در طول فیلم مطرح میکند و جز در پایان داستان، جوابی برایش ندارد؛ این ربات است که بر انسان چیره شد. آن هم انسانی مانند گری که از همان ابتدا هم مخالف تکنولوژیست و مثلاً ترجیح میدهد به جای سوار شدن به ماشین بدون رانندهی همسرش، ماشین قدیمی خودش را تعمیر کند و سوار شود. نگاه او به تکنولوژی، نگاهی پر از شک و تردید است اما نکته اینجاست که همین آدم در نهایت به رباتی بیرحم تغییر میکند. کارگردان با هوشمندی، حرکات دوربین و بازیگر را طوری طراحی کرده که بعد از به حرکت در آمدن گری به خاطر کارگذاشتن تراشه، به یاد حرکات خشک و مکانیکی یک ربات بیجان بیفتیم. صحنههای درگیری فیلم بسیار خوب و تروتمیز طراحی شدهاند و بهشدت جذاب هستند.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ موذی: قسمت سوم (اینجا)
جانگ سو جوان کارگریست که یک روز به شکل تصادفی با دختری به نام مه هی آشنا میشود که ادعا میکند دوست دوران بچگیاش است. جانگ سو خاطرات مه هی از دوران گذشته را به یاد نمیآورد اما چون انسان گوشهگیر، منزوی و تنهاییست، حرفهای دختر را قبول میکند و سعی میکند او را به خلوت خود راه بدهد. دختر که سر پرشوری دارد و قصد سفر به آفریقا در ذهنش است، از جانگ سو میخواهد به خانهاش بیاید تا در غیاب او به گربهاش رسیدگی کند و این سرآغاز ماجراییست که انگار بین خیال و واقعیت میگذرد … فیلم ستایششدهی لی چانگ دونگ در جشنوارهی کن امسال، برای من کمی زیادی گنگ و نامفهوم است. من هیچگاه از داستانهای موراکامی خوشم نیامده و حالا این فیلم هم که اقتباسی از روی یکی از داستانهای این نویسندهی شهیر است هم برای من جذاب نیست، چون به نظرم زمانش بیجهت طولانیست و به جای آنکه مرموز باشد، گنگ و نامفهوم است. هر چهقدر فیلم قبلی این فیلمساز کرهای، شاعری، جذاب و شاعرانه و اتفاقاً مرموز بود، اینجا مشخص نیست دقیقاً قرار است چه ببینیم. پرسههای جانگ سو و نگاه حیران او، راه به جایی نمیبرد و برای من که شیفتهی سینمای کره هستم، دیدن این فیلم خستهکننده و کشدار، یک ناامیدی کامل را به همراه دارد. فیلمساز خواسته حرفهای زیادی در باب چیستی زندگی و مرز بین تخیل و واقعیت و مسائل روز جهان و فاصلههای طبقاتی و … بزند که نتیجهاش گیجی کامل من است. خیلیها که از فیلم خوششان آمده، داستان موراکامی را مبنا قرار میدهند و از این طریق به این میرسند که این فیلم بهخوبی توانسته اقتباس کند و فلان و بهمان. اما به نظرم یک فیلم، مثل هر اثر هنری دیگری، باید قائمبهذات باشد و بدون آنکه بدانیم پیشزمینهاش چیست، خودش حرف خودش را بزند. که به نظرم این فیلم نمیتواند بزند.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ شاعری (اینجا)
نیک پلیس خشن و البته وظیفهشناسیست که سعی میکند میان گروه دزدانی که قرار است به یکی از محافظتشدهترین بانکهای آمریکا دستبرد بزنند، رسوخ کند. او خبرچینی از بین گروه دزدان پیدا میکند و از طریق او در چند و چون نقشهها قرار میگیرد اما هیچچیز به آن سادگی که او فکر میکرد، پیش نمیرود … فیلمی که میتوانست به یکی از آن فیلمهای سرقت درجهیک تبدیل شود، در دستان کارگردانی فیلماولی و البته نابلد، تبدیل شده به فیلمی بیجهت طولانی با شاخ و برگهای اضافه و بیدلیل که در تعریف ماجرایش چندان موفق عمل نمیکند و نتیجه این میشود که برخی از اتفاقهای داستان را نمیفهمیم یا لااقل من نفهمیدم. مثل ماجرای خانوادگی نیک و قهر کردن همسرش که هیچ ربطی به داستان ندارد یا ماجرای ازدواج دختر یکی از اعضای گروه دزدان که باز هم هیچ دخلی به داستان اصلی ندارد. ایدهی دزدی از آن بانک ترسناک، ایدهی هیجانانگیزیست که در عمل تبدیل شده به یک سری هیجانهای گنگ و دستوپاشکسته که ابتدا و انتهایش را نمیشود به هم ربط داد. در این میان معلوم هم نیست چرا کارگردان اصرار دارد با تدوین موازی جمع دزدها و پلیسها، آنها را مانند هم نشان بدهد.
دختر کوچک خانواده که چارلی نام دارد، به شکل دردناکی در حادثهی رانندگی میمیرد و برادرش پیتر، که مسبب مرگ اوست، دچار عذاب وجدان شدیدی میشود. بعد از مرگ دختر، مادر به اوضاع وخیم روحی مبتلا میشود در حالی که جنون در خانوادهی آنها ارثیست. اوضاع خانه و آدمهایش وقتی بیمارگونهتر میشود که مادر تصمیم میگیرد توسط جلسههای احضار ارواح، روح دختر کوچکش را نزد خود بیاورد … به نظرم ساختار و فضا و کلاً کارگردانی این فیلم، چند پله از فیلمنامهی مبهم و داستان گنگش جلوتر است. کارگردان سیویک سالهی، با همین اولین فیلم بلندش نشان میدهد که فیلم ساختن را بلد است. او با استفادهی حداقلی از عناصری که در فیلمهای وحشت، آن هم از نوع جن و روح، به وفور از آنها استفاده میشود، کاری میکند کارستان. قدرت او در جاسازی دوربین و پرداخت فضا به گونهایست که حتی صدای سادهای که چارلی از دهانش خارج میکند، تبدیل میشود به عنصری تکاندهنده و موحش. اما متأسفانه فیلمنامهی موروثی گنگ و ریختوپاش است و در انتها باز به مسیر همان فیلمهایی میافتد که نمونهاش را هر روز میبینیم.
ولری، بعد از شش ماه از زندان مرخص میشود و نزد دو دختر و شوهرش برمیگردد. جرم او کشتن مرد همسایه است که هنگام رانندگی و در حالت مستی اتفاق افتاده. بعد از آزادی، مارک، پسر متوفی سعی میکند خودش را به ولری نزدیک کند. او اعتقاد دارد ولری بهعمد پدرش را با ماشین زیر گرفته … فیلم نرم و آرام و البته کمی هم خستهکننده پیش میرود اما معمای اصلی و تعلیق بیننده میان این پرسشها که عمل ولری عمدی بوده؟ و اگر بوده، چرا؟، باعث میشود داستان را تا پایان دنبال کنیم. اما مشکل اینجاست که در صحنههای انتهایی، کارگردانها بیننده را در خماری میگذارند و در نهایت مشخص نمیکنند بالاخره مرد همسایه چه کرده بود که ولری چنین تصمیمی گرفت؟ فیلم اطلاعاتش را قطرهچکانی که چه عرض کنم، آنقدر با خست برای بیننده رو میکند که جان آدم به لب میرسد! این پرسش انتهایی را هم که اصلاً رو نمیکند!
کشیش تالر مسئولیت کلیسایی تاریخی به نام «نخستین اصلاحشدگان» را بر عهده دارد. او در آنجا دعا میخواند و مراسم مذهبی را به جا میآورد. یک روز زنی نزد او میآید و از شوهرش میگوید که دوست ندارد بچهدار شود. زن از کشیش میخواهد با همسرش حرف بزند. کشیش تالر با مرد که مایک نام دارد گفتگو میکند. مایک انسان حساسیست که ذهن تقریباً بیماری دارد. او از این که بچهای را به این دنیای در حال نابودی بیاورد، بهشدت میترسد. او اعتقاد دارد مردم طبیعت را با دست خودشان نابود میکنند و تا چند سال دیگر، چیزی جز کثافت در زمین باقی نخواهد ماند. این حرفها، کشیش را دچار تردیدهای اساسی میکند … فیلم روند جذاب و کنجکاویبرانگیز را دنبال میکند و حرف مهمی میزند. کشیش تالر در طی داستان متوجه میشود طبیعت دور و اطرافش آن چیزیست که میتواند از آن به واژهی «خدا» هم تعبیرش کند. طبیعتی که ما را در برگرفته و به ما سود میرساند و اما ما بیتوجه دست به نابودیاش میزنیم. نشانهها و علایم این نابودی هر روز بیش از پیش آشکار میشوند و یکی از نمونههایش همین گرم شدن درجهی حرارت زمین است که ما هم به خوبی در این روزهای تابستان حسش میکنیم. فیلم بهزیبایی به این نکته میرسد که تالر کمکم متوجه دور و اطرافش میشود، از لاک دعاخواندن و مراسم مذهبی برگزار کردن بیرون میآید و به جای طلب مغفرت، به طبیعت توجه بیشتری نشان میدهد. تصمیم نهایی او تکاندهنده است، هر چند که عشق مانع میشود.
سم به یک مهمانی میرود و روز بعد که از خواب بلند میشود میفهمد کل شهر مردهاند و زامبیها همه جا را احاطه کردهاند. حالا سم باید راهی برای تنها زندگی کردن و فرار از دست زامبیها پیدا کند … فیلمی کمدیالوگ و متکی بر فضا و رخدادها که با فیلمهای ترسناک دیگر فرق دارد؛ آرام و آهسته و بدون هیجان است و البته هیچکدام از این صفتها، منفی نیستند. فیلمنامهنویسها برای پیش بردن این فیلم خلوت و آرام، ایدههای جذابی در روند داستان کاشتهاند، از جمله اینکه در قسمتی از داستان، سم برای تفریح، به سمت زامبیها گلولههای رنگی شلیک میکند و یا یکی از زامبیها را در آسانسور ساختمان محل زندگیاش زندانی میکند و با او رفیق میشود و حتی در انتها آزادش میکند. این ایدههای خوب باعث میشوند فیلم خستهکننده نشود. اما از جایی که دختر با بازی گلشیفته فراهانی وارد داستان میشود ماجرا افت میکند، ضمن اینکه گرهگشایی این بخش از داستان هم اصلاً جا نمیافتد و روند یکپارچهی آن را دچار تزلزل میکند. فیلمی خوب و آرام و درست و حسابی که در پایان امیدبخش است.
خانوادهی ییلماز دچار مشکل مالی هستند. مادربزرگ خانواده که بر اثر حادثهای مرموز توان حرکت و حرف زدن را از دست داده، پول هنگفتی را در انباری خانه قایم کرده و حالا پسرش برای پرداخت قرضها، سعی میکند پولها را پیدا کند. باز کردن درِ انباری متروکه، آغاز حوادث ترسناکی برای خانواده است … دربارهی این فیلم و کلاً ژانر وحشت در سینمای ترکیه، در شمارهی ۵۴۶ مجلهی «فیلم» مقالهای نوشتهام که برای درک بهتر این قسمت (همراه با سه فیلم پایین که در ژانر وحشت ترکیه معرفی شدهاند) میتواند مفید باشد. تأکید فیلم روی جنبههای بصری است و فیلمنامه در درجهی دوم اهمیت قرار دارد به همین دلیل است که شخصیتها چندان جذاب نیستند و گاه حتی هدف داستان هم در میانههای کار گم میشود. اما مستچی به عنوان یکی از مهمترین کارگردانهایی که در سینمای ترکیه در ژانر ترسناک کار میکند، نشان میدهد که بلد است با گریم و فضاسازی و موسیقی تماشاگر را در حد یک «وای» گفتن یا از جا پریدن، بترساند.
اورهان با کادَر، خواهر صمیمیترین دوستش سدات ازدواج میکند. آنها زندگی عاشقانهای را سپری میکنند تا اینکه در تصادفی که سدات رانندهی ماشین است، کادر و مهمت، پسر کوچک سدات دچار سانحه میشوند. کادر فراموشی میگیرد و مهمت هم فلج میشود. سدات در این حادثه خودش را مقصر میداند و از طرف دیگر اورهان هم که تصور میکند سدات مقصر است، در حالی که کادر را در خانه نگه میدارد، اجازهی دیدار برادر و خواهر را به هم نمیدهد … سومین دنباله از این فیلم ترسناک ترکی، موضوع جالب و عجیبی دارد که در انتها رو میشود. اینبار برعکس همیشه، این انسانها هستند که جنها را در اختیار خودشان میگیرند! توضیح بیشتری نمیدهم تا اگر شد، خودتان فیلم را ببینید. استفادهی فیلم از حاشیههای صوتی ترسناک و تمهیدات کامپیوتری و گریمهای قدرتمند و تدوین خوب، بسیار چشمگیر و حتی در برخی مواقع زیادهرویست!
عظمی وکیلیست که برای کارهای مربوط به وکالت شخصی به نام دراکولا، از استانبول به قصر او در رومانی میرود. اما آنجا با اتفاقهای ناخوشایندی مواجه میشود … اولین فیلم ترسناک سینمای ترکیه که با داستان معروف دارکولا همراه شده است. فیلمی که به عنوان سندی تاریخی از ظهور یک ژانر در سینمای ترکیه گواهی میدهد اما فیلمیست ضعیف و بهشدت خام و مبتدیانه که حالا دیگر صحنههایش خندهدار هم به نظر میرسند. هر چند هنوز ساخت و پرداخت دکور قصر کنت دراکولا، با آن نورپردازی پرکنتراست و آن دیوارهای بلند و گاه معوج، تأثیرگذار و درست است.
دختر نوجوانی به نام گل، توسط شیطان تسخیر میشود و مادر او به همراهی یک روانشناس و یک مرد جنگیر، تلاش میکنند شیطان را از جسم دختر خارج کنند … بازسازی شاهکار ویلیام فردکین، جنگیر، حالا تبدیل شده به یکی از فیلمهای کالت ترسناک سینمای ترکیه که به همان اندازه که طرفداران ویژهی خود را دارد، به همان اندازه هم مورد تمسخر واقع شده و از صحنههای حالا دیگر کمدیمانندش، برای شوخی و خنده استفاده میکنند. متین ارکسان سعی کرده، نما به نمای جنگیر را بازسازی کند اما مشکل اینجاست که با فیلم قدرتمندی طرف شده که به این راحتیها نمیشود از رویش کپی کرد. در نتیجه، هم گریم دختر ابتدایی و خندهدار به نظر میرسد و هم صدایش و هم باقی جزئیات و صحنهپردازیها.
مستندی دربارهی غار شووه واقع در جنوب فرانسه که بعد از اکتشاف مشخص میشود غارنگارههای مهمی در آن وجود دارد که رد پای انسانهای نخستین را گوشزد میکنند؛ غارنگارههایی که در حد یک اثر هنری ارزشمند هستند … مستند هرتزوگ نه از جنبهی ساختاری، بلکه از جنبهی موضوعیاش، مستند مهم و جذابیست. هرتزوگ به همراه گروه فیلمبردارش به درون غاز شووه رفتهاند و به دنبال موجودی به نام «انسان» میگردند. صحبتهای هرتزوگ روی تصاویر، با آن انگلیسی سلیس و تأثیرگذار، جادوی تصاویر را دوچندان میکند. مکث دوربین روی غارنگارههای زیبایی که هر کدامشان بین ۲۵ تا ۳۰ هزار سال قدمت دارند، نشان میدهد که انسانها همیشه رویاهایی در سر داشتهاند.
فیلم دیگر هرتزوگ در «سینمای خانگی من»:
ـ معمای کاسپار هاوزر (اینجا)
دکتر ایندیانا جونز، به دنبال گنجی دستنیافتنی به دل خطرناکترین ماجراها میرود … راستش سری ایندیانا جونزها از آن فیلمهایی بودند که باید اعتراف کنم تاکنون ندیده بودمشان! اولین فیلم این مجموعه، خیلی پرشور و حرارت و جذاب پیش میرود. پایهی اصلی فیلم سکانسهای هیجانانگیزش هستند و طبیعتاً داستان پردازی در درجهی دوم اهمیت قرار دارد. سکانسهایی مانند تعقیب و گریز کامیون ایندیانا جونز و ماشین آلمانیها که هنوز هم نفسگیرند.
فیلمهای دیگر آقای اسپیلبرگ در «سینمای خانگی من»:
ـ پست (اینجا)
ـ لینکلن (اینجا)
دکتر جونز اینبار باید به اهالی یک روستای فقیر هندی کمک کند تا بچههایشان را از دست یک امپراتور ظالم که آنها را به اسارت گرفته، نجات دهد. هدف دیگر این مأموریت برگرداندن سنگی مقدس است که باعث میشود خوشبختی به روستا بازگردد. دکتر جونز با همراهی زن خوانندهی مغروری که تصادفی وارد ماجرای او شده و البته پسر چینی کوچکی به نام شورتی، باید ماجرای هیجانانگیز و ترسناک دیگری را از سر بگذراند … دو ساعت هیجان خالص که بدون وقفه تا پایان ادامه مییابد و هیچگاه از ریتم نمیافتد. یکی از سکانسهای بینظیر فیلم جاییست که جونز و بقیه قرار است در معدنی بزرگ، از دست آدمبدها فرار کنند؛ تعقیب و گریزی نفسگیر روی ارابههای حمل مواد معدنی که بسیار جذاب طراحی شده. کلنجارهای زن خواننده و ایندیانا جونز هم از صحنههای بامزه و خوب فیلم است.
اینبار پدر ایندیانا به دلیل دست یافتن به مکان جام مقدس که گفته میشود عمر جاودان به انسانها میبخشد، توسط نازیها ربوده شده. ایندیانا برای نجات پدر دست به کار میشود و خودش را به میان نازیها میاندازد تا هم پدر و هم جام مقدس را پیدا کند … تمرکز اسپیلبرگ همچنان روی لحظههای هیجانانگیز است که هنوز هم دیدنشان هیجانانگیز است. اینجا البته به گذشتهی ایندیانا هم گریزی زده میشود و شخصیتی جدید که پدر بانمکش باشد، وارد صحنه میشود تا همراه ماجراجوییهای پسرش باشد. کمدی ظریفی در لحظهلحظهی فیلم جاریست که گاهی به خندهمان میاندازد. مثل یکی از بهترین طنزهای فیلم که در صحنهی گیر افتادن ایندی و پدرش اتفاق میافتد؛ ایندی برای اینکه نازیها را بترساند، از همکارش حرف میزند که بهزودی به کمکشان خواهد آمد؛ مردی که هیچگاه گیر نخواهد افتاد، چون به بیست زبان زندهی دنیا مسلط است و چیزهای زیادی در زندگیاش دیده. اما بلافاصله بعد از این حرفها، همکار ایندی را میبینیم که در کوچهپسکوچههای کشوری غریب، گمشده و یک کلمه هم خارجی بلد نیست! بعداً متوجه میشویم، ایندی اینها را برای ترساندن نازیها گفته!
حلزونهای سیاه و آدمخوار به شهر حمله کردهاند و عدهای دست به کار میشوند تا راهی برای مقابله با آنها پیدا کنند … یک بیمووی بکر و فوقالعاده که تا مدتها بعد از دیدنش، حالتان بد خواهد بود! صدای لزج حلزونها، یکی از عناصر ترسناکیست که بهشدت در خاطر خواهد ماند. صحنهپردازیهای فوقالعادهی این کارگردان ناشناختهی اسپانیایی، دوستداران سینمای بیمووی را حسابی سرحال خواهد آورد!
قاتلی زنجیری به جان دانشجویان یک دانشگاه افتاده و حالا پلیس در تعقیب اوست … یک فیلم کالت دیگر از این فیلمساز مهجور اسپانیایی که خون و مثله شدن و جیغ و فریاد بهوفور در آن یافت میشود. فیلمنامهی خندهدار این فیلم، آنقدر جای حرف دارد که میتوان بهراحتی از رویش گذشت اما اتفاقاً همین داستان سطحی و بیمنطق، بخشی از منطق فیلم به حساب میآید تا دیدنش را لذتبخشتر کند. اینگونه فیلمهای اسلشری، به جای تمرکز روی داستان، با تماشاگر بازی میکنند و انگار برای رسیدن به یک صحنهی خونآلود دیگر، بیتابی نشان میدهند و دوست دارند هر چه سریعتر داستان را رها کنند و به آن لحظههای دلخواه و زیباییشناسانهی خون و مثله شدن برسند. این فیلم سکانسهای اینچنینی زیاد دارد و درست نمای پایانیاش، شاهدی بر این مدعاست که کارگردان با فیلم خودش حسابی حال میکند! دیدن بروس لی در نقش استاد کاراتهی دانشگاه (!) در صحنهای کاملاً بیربط به داستان اصلی، یکی از باحالترین بخشهای این فیلم است.
ببینید، داستان فیلم “موروثی” خیلی راحتتر و سرراستتر از این حرفهاست؛ فقط وقتی گیجکننده است که به دنبال توضیح و دلیل منطقی برای اتفاقات فیلم باشید. داستان فیلم همانی است که میبینید، و این از جایی گیجکننده میشود که بیننده با خودش میگوید “نه اینها همه خرافات است و اصلاً امکان ندارد” در نتیجه به دنبال دلیل و توضیح است؛ اولین توضیح که به ذهن بیننید میآید این است که شاید منظور از موروثی همین دیوانگی است، شاید مادر خانواده هم مثل مادر، برادر و پدرش که الان مُردهاند دیوانه است، شاید به قول شوهرش واقعاً او جسد مادر را شبانه دزدیده است؛ و این اولین توضیحی است که یک مخاطبی که از نظرش همهی اینها خارفات است، به سراغش میرود. و قصد کارگردان هم فقط همین ایجاد شک است: ۱٫ همهی اینها از دیدگاه مادر خانواده که یک مجنون است دیده میشود ۲٫ ولی اگر همهی اینها واقعیت باشد چه؟
فقط ایجاد یک شک.
من نگفتم فیلم گیجکنندهایست، گفتم ریختوپاش است. آشفته است. با هم فرق دارند!
دوست عزیز من سعی در خراب کردن شما که ندارم! این حرف خود شماست: “فیلمنامهی مبهم و داستان گنگش”
من و ۴ نفر دیگر را شاید گول بزنید، خودتان را که نمیتوانید گول بزنید. برای خودتون بهتر است، شاید از یک نفر چیزی یاد گرفتید.
موفق باشید.
من گفتم فیلمنامهی مبهم و داستان گنگ، که میشود همان ریختوپاش و آشفته و درهم. اما هنوز میگویم آن چیزی که شما گفتید، چیز دیگریست. فیلم اصلاً گیجکننده نیست، ناتوان است. من نگفتم گیجکننده و اگر شما اصرار دارید که من چنین چیزی گفتم، میتوانم برای بار سوم هم تکرار کنم! ارادت
کلا همه را میگی گنگ بود ببخشید البته
همه که نه، چند تایی را گفتم! ضمن اینکه وقتی گنگ است، گنگ است دیگر. چیز دیگری بلد نیستم واقعاً!