نگاهی به فیلم استفانی Stephanie

نگاهی به فیلم استفانی Stephanie

  • بازیگران: شری کروکس، فرانک گریلو، آنا تُرو  و …
  • فیلم‌نامه‌نویسان: بن کولینز، لوک پیوترووسکی
  • کارگردان: آکیوا گولدزمن
  •  ۸۶ دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال ۲۰۱۸
  • ستاره‌ها: ۳/۵ از ۵
  • این یادداشت در شماره ۵۴۸ مجله «فیلم» منتشر شده است
  • رسم‌الخط این یادداشت بر طبق رسم‌الخط مجله «فیلم» تنظیم شده است

 

آن‌ها معصوم نیستند…

 

خلاصه داستان: استفانی در خانه تنهاست و همدم او یک عروسک است که با آن حرف می‌زند و بازی می‌کند. در همین تنهایی‌ست که چیزهای عجیبی می‌بیند و صداهای ترسناکی می‌شنود تا این‌که بالاخره پدر و مادر به خانه برمی‌گردند و در جواب این‌که چرا او را تنها گذاشته‌اند، چیز خاصی برای گفتن ندارند …

 

یادداشت: روزگاری در سینما، بچه‌ها مانند جکی کوگان پسربچه‌ی چاپلین، نمادی از معصومیت و شیطنت‌های بچه‌گانه بودند که نهایت کارشان این بود شیشه بشکنند، بزرگ‌ترها را اذیت کنند و آخر کار هم با کتک خوردن از آن‌ها آرام شوند و سر جای‌شان بنشینند. آن‌ها لوح‌های سفید و دست‌نخورده‌ای بودند که قرار بود سیاهی و تباهی دنیای بزرگ‌ترها درشان راهی نداشته باشد. اما هر چه جلوتر آمدیم، کم‌کم سینما متوجه شد اتفاقاً بچه‌ها زمینه خوبی هستند برای غافلگیر کردن مخاطب؛ چیزی که مخاطب فکرش را هم نمی‌کند این است که بچه‌ای در یک فیلم جن‌زده شود، آدم بکشد یا هیولایی درون خودش داشته باشد. در واقع به این فکر افتادند که از جایی مخاطب را بترسانند که هیچ هم ترسناک به نظر نمی‌رسد. ایده‌ای که در طول سال‌ها و به شکل‌های مختلف جواب داد. نگاه کنید به بدذات (ماروین لروی، ۱۹۵۶) که چه‌گونه یک دختربچه هشت‌ساله، دمار از روزگار بزرگ‌ترها در می‌آورد و یکی‌یکی‌شان را می‌کشد یا بکش، بچه، بکش (ماریو باوا، ۱۹۶۶) درباره دختربچه‌ای‌ که به جان اهالی یک روستا افتاده و آدم می‌کشد. سپس جن و روح و شیاطین هم به جسم و جان بچه‌ها ورود پیدا کردند، از جنگیر (ویلیام فردکین، ۱۹۷۳) تا طالع نحس (ریچارد دانر، ۱۹۷۶). حتی نوجوانانی هم پیدا شدند که قدرت‌های ماوراءالطبیعه داشتند که نیروی قهرشان موجب به‌هم ریختن آسمان و زمین می‌شد که نمونه معروفش کری (برایان دی‌پالما، ۱۹۷۶) است. البته پا گذاشتن بچه‌ها به دنیای تیره و تار، هر چند از یک طرف دراماتیک و سینمایی بود و موجب جذب مخاطب، اما از سوی دیگر هم می‌شد آن را به عوض شدن دوره و زمانه نسبت داد، که انگار واکنشی بود به پیچیده‌تر شدن دنیا و هر چیزی که در آن است. در واقع این رویکرد، ارجاعی فرامتنی هم داشت که هم‌زمان با تحولات اقتصادی و سیاسی جوامع جهانی جلو می‌آمد و هر روز بدبینانه‌تر هم می‌شد. انگار هر چه جلوتر آمدیم، دیگر قرار نبود صرفاً از دیدن بچه‌ای که آدم می‌کشد یا جنی خبیث در وجودش رسوخ کرده، غافلگیر و شگفت‌زده بشویم، بلکه سازندگان این آثار می‌خواستند مخاطب را با دنیای تاریک دوروبرش آشنا کنند و به قول معروف، مانیفست خود را درباره جهان بیرون به ثبت برسانند. مانیفستی که نشان می‌داد دنیا به قهقرا می‌رود و اوضاع و احوال جهان، روزبه‌روز به‌هم‌ریخته می‌شود؛ وقتی یک بچه شش‌هفت ساله معصوم، چنین گرفتار تباهی شود، پس وای به حال دنیا! حالا در جدیدترین فیلمی که از بچه‌ها برای ترساندن، غافلگیر کردن و البته مانیفست دادن استفاده شده، دیگر حتی کورسوی امیدی هم وجود ندارد. این‌جا با تلخ‌ترین و تکان‌دهنده‌ترین اوضاعی مواجهیم که می‌توان فکرش را کرد. دنیا عوض شده، حالا دیگر هیچ‌کس در امنیت کامل نیست، حتی استفانی کوچک.

استفانی کوچک و بامزه، روی تخت نشسته و برای عروسکش فرانسیس، داستانی می‌خواند از موجودی تک‌شاخ که برعکس بقیه همنوعانش دو شاخ دارد و حالا به دنبال راهی می‌گردد تا مثل بقیه شود اما انگار این موجود، خاص‌تر از آن است که چنین اتفاقی برایش بیفتد. پایان داستانی که استفانی برای فرانسیس می‌خواند غم‌انگیز است چرا که آن موجود دو شاخ همانی می‌ماند که بود. معنای داستانی که از زبان استفانی و برای پیش‌درآمد فیلم می‌شنویم، در پایان مشخص می‌شود و به این ترتیب نمادسازی درستی از موقعیت شخصیت داستان شکل می‌گیرد و پیش‌زمینه درستی از آن چیزی که قرار است در ادامه ببینیم، کاشته می‌شود.

استفانی در خانه تنهاست. برای خودش حرف می‌زند، بازی می‌کند، سرگرمی می‌سازد، در نبود بزرگ‌ترها آزادانه کلمه‌های رکیک به زبان می‌آورد و خلاصه در دنیای بچگی سیر می‌کند. وقتی او را تنها در خانه می‌بینیم، این پرسش سنگینی می‌کند که چرا پدر و مادر این بچه، او را تنها گذاشته‌اند؟ و احتمالاً این‌که: «چه خانواده بی‌فکری!». این اولین پرسشی‌ست که به ذهن مخاطب خطور می‌کند و در ادامه، با دیدن نشانه‌هایی عجیب و غریب، پرسش‌های دیگری هم از راه می‌رسند و یکی از ترفندهای این فیلم، ایجاد همین پرسش‌هاست که در بیست دقیقه پایانی به همه آن‌ها جواب می‌دهد.

پرسش‌ها یکی‌یکی از راه می‌رسند: ماجرای خبر بریده‌شده روزنامه که از هجوم هویتی ناشناخته به مردم شهر و بسیج شدن ارتش برای کمک به آن‌ها خبر می‌دهد چیست؟ اخباری که از تلویزیون درباره وضعیت اضطراری پخش می‌شود دقیقاً به چه وضعیتی اشاره دارد؟ چاقویی که در پذیرایی خانه استفانی به سقف فرو رفته داستانش چیست؟ این سروصداهای ترسناکی که استفانی می‌شنود و تصویرهای گاه ترسناکی که می‌بیند، معنای‌شان چیست؟ و… این ابهام‌ها، با دیدن جسدی کبودشده در یکی از اتاق‌های خانه که روی درش اسم «پال» نوشته شده، به اوج خود می‌رسند؛ این جسد متعلق به کیست، چه کسی او را کشته و اصلاً روی تخت‌خواب چه می‌کند؟

 هر چند ردیف کردن این مؤلفه‌های پرسش‌برانگیز، بعد از گذشت حدود بیست دقیقه از فیلم، دیگر تکراری می‌شوند و کمی به سمت خسته‌کننده شدن پیش می‌روند طوری که نزدیک است مخاطب که از این همه ابهام به تنگ آمده و تصور می‌کند جواب درستی هم در نهایت به او داده نخواهد شد، از پای فیلم بلند شود و به کارهای خودش برسد، اما با پیدا شدن سروکله پدر و مادر، ناگهان دوباره موتور داستان راه می‌افتد و وضعیت بغرنجی که مخاطب در آن قرار گرفته، بیش از پیش به ذهن فشار می‌آورد: این مرد و زن تا حالا کجا بودند؟ تفنگی که در لباس پدر مخفی شده و استفانی برای لحظه‌ای آن را می‌بیند، برای چیست؟ زخم‌های روی بدن مادر که یک روز صبح هنگام تعویض لباس، استفانی آن‌ها را می‌بیند، چرا و چه‌گونه به‌وجود آمده‌اند؟ و خلاصه این‌که چرا پدر مشغول درست کردن حصاری بلند و محکم در اطراف خانه است؟

به‌هرحال کم‌کم همه‌چیز روشن می‌شود. به تمام ابهام‌هایی که در طول داستان شکل گرفته پاسخ داده می‌شود و این‌جاست که فیلم آن روی موحش و تکان‌دهنده‌اش را به مخاطب نشان می‌دهد. نکته این‌جاست که داستان از زاویه دید معصومانه دختر آغاز می‌شود. استفانی وقتی که برای به راه انداختن موتور مخلوط‌کن و درست کردن آب‌میوه، دستش را لای دنده‌های دستگاه می‌گذارد، به‌شدت نگرانش می‌شویم که نکند موتور راه بیفتد و انگشت‌های ظریف او را قطع کند. وقتی هم که شیشه مربا روی زمین می‌شکند، مدام در ذهن‌مان می‌چرخد که پای این بچه، روی خرده‌شیشه‌ها نرود که وقتی می‌رود، آهی از نهادمان بلند می‌شود. فیلم‌ساز با این ترفند فوق‌العاده، ابتدا کاری می‌کند که دل‌مان برای این کودک معصوم بسوزد و نگرانش شویم تا وقتی خبردار می‌شویم هیولایی در جسم و روح او رسوخ کرده، آن معصومیت و دل‌سوزی ابتدایی و این ترس انتهایی از استفانی، تناقضی شدید و البته خانمان‌برانداز ایجاد کند.

استفانی هیولایی ترسناک در درون خود دارد که گاه به گاه به خاطر عصبانیت، حسادت و احساس‌های دیگر بروز پیدا می‌کند و البته خودش از آن بی‌خبر است. این هیولا، مانند ویروس، تمام شهر و کشور را در برگرفته و خیلی‌ها مبتلایش هستند (آن خبر بریده روزنامه را به یاد خواهیم آورد). کشور در حالت اضطراری سر می‌کند و ارتش برای کمک به مردم وارد عمل شده است (به یاد اخبار تلویزیون و اعلام وضعیت اضطراری خواهیم افتاد). پدر و مادر استفانی از خانه دور شده‌اند تا از گزند دیو درون این بچه در امان باشد بلکه راهی بیابند (تازه متوجه می‌شویم این پدر و مادر، آن‌طور که فکر می‌کرده‌ایم بی‌فکر نبودند) و این در حالی‌ست که استفانی، برادرش پال را با چاقوی آشپزخانه و در لحظه بروز و ظهور ناگهانی دیو درونش کشته (آن چاقوی فرورفته در سقف یادمان می‌آید) و جسد او را روی تخت اتاقش انداخته (تازه متوجه می‌شویم که ماجرای جسد سیاه‌شده درون اتاق خواب چیست). این‌گونه است که ابهام‌ها برطرف می‌شوند و جای خود را به ترسی درونی و بی‌مهار می‌دهند.

در بخشی از فیلم، استفانی از پدر که مشغول درست کردن حصار دور خانه است، می‌پرسد آیا حصار را برای جلوگیری از ورود هیولا می‌سازد؟ و وقتی پدر جواب مثبت می‌دهد، استفانی دوباره می‌پرسد: «فکر می‌کنی این حصار آن‌قدری قوی باشد که نگذارد هیولا به داخل بیاید؟» و این‌جاست که پدر جوابی ندارد؛ هیولا درون خانه و لای تاروپود وجود استفانی پنهان شده. آن‌ها که این را می‌دانند، ناامیدانه دنبال راهکاری می‌گردند و این حصار کشیدن دور خانه، یکی از این راهکارهاست. راهکار دیگر وقتی‌ست که پدر ناامیدانه با استفانی حرف می‌زند و به او می‌گوید آن‌ها، یعنی خودش و زن، مسئول درست کردن استفانی با تمام خصوصیات ظاهری‌اش هستند اما آن چیزی که در مغز دخترک می‌گذرد، دیگر دست آن‌ها نیست و به خود دختر مربوط است. پدر ادامه می‌دهد که استفانی می‌تواند آن‌قدر قوی باشد که جلوی هیولا را بگیرد. می‌تواند چنان احساساتش را کنترل کند که هیولای درونی‌اش از جسم او استفاده نکند. اما تمام این حرف‌ها بی فایده‌اند و انگار این را خود پدر هم به‌خوبی می‌داند. آن‌ها حتی وقتی تصمیم می‌گیرند با عمل جراحی، این هیولای سیاه را از جسم دختر خارج کنند هم ناموفق می‌مانند و از این به بعد، تنها یک راهکار باقی می‌ماند.

سکانس کشتن استفانی، اوج تلخ‌اندیشی و سیاه‌نگری فیلمی تکان‌دهنده است که نمونه‌اش را دست‌کم در بین فیلم‌های ترسناک چند سال اخیر به یاد ندارم. پدر و مادر تنها راه‌شان این است که نوشیدنی‌ای سمی به دختر بدهند و از ادامه آدم‌کشی و اتفاق‌های ترسناکی که او (نه او، بلکه دیو درونش) به وجود می‌آورد، جلوگیری کنند. پدر، دختر را به باغ جلوی خانه می‌برد و بعد از کمی صحبت، به او اصرار می‌کند که نوشیدنی‌اش را بخورد اما در آخرین لحظه، این دیو درون دختر است که مانع از این کار ‌شده و همین امر، موجب می‌شود آن موجود ترسناکِ رخنه‌کرده در جان دختر، بیش از پیش عصبانی شود و شعله‌های خشمش در نهایت به ترسناک‌ترین شکل ممکن، جان پدر و مادر را هم بگیرد.

سکانس کشتن پدر و مادر (با کارگردانی حساب‌شده و تمهیدی جذاب) و سپس کشیدن شدن جسد آن‌ها روی زمین در حالی‌که استفانی، که حالا دیگر به‌تمامی به یک موجود سیاه تبدیل شده، جلوی جسدها در حرکت است و سپس خراب شدن خانه، از آن لحظه‌های ترسناکی‌ست که به فکر فرو می‌بردمان. اما فیلم تا زمانی که نابودی کل کشور و بعد کل دنیا را نشان نمی‌دهد، پایان نمی‌گیرد. پایانی موحش که در برابرش تسلیم می‌شویم. این‌جا آن ارجاع فرامتنی که در اوایل این نوشته صحبتش شد، بیش از پیش آشکار می‌شود؛ حالا دیگر هیچ امیدی در کار نیست. حتی دیگر بچه‌ها هم حامل ذاتی سیاه و پر از تباهی هستند که همه‌چیز را به نابودی می‌کشاند. حالا دیگر اوضاع و احوال جهان دوروبرمان، به‌هم‌ریخته‌تر از آن چیزی‌ست که فکرش را می‌کرده‌ایم. احتمالاً آدم‌های خوش‌بین، با دیدن این فیلم به سازندگانش بدوبیراه خواهند داد و ایده‌پردازی نویسنده و کارگردان را مهمل خواهند خواند، اما بدبین‌ها (واقع‌بین‌ترها؟) به لرزه خواهند افتاد. و خلاصه این‌که: بچه‌ها می‌توانند حامل دیوی باشند که دنیا را به آتش می‌کشد. از این پس بیش‌تر مراقب‌شان باشید؛ آن‌ها آن‌طور که به نظر می‌آید، معصوم هم نیستند!

۱۴ دیدگاه به “نگاهی به فیلم استفانی Stephanie”

  1. محمدی گفت:

    سلام … من ۲۶ دقیقه از فیلم رو دیدم و در همون ۲۶ دقیقه هم کلی صبر و حوصله خرج کردم تا فیلم رو حذف نکنم اما متاسفانه تماشای فیلم هر لحظه عذاب آورتر میشد با بازی بسیار بد دختربچه ی نقش اصلی و کارگردانی بد و فضای بچه گانه ی فیلم و اینکه ادامه و پایان این فیلم هر چی که باشه به نظر من اینکه از زمان تقریبا ۱ ساعت و نیمه ی فیلم یک سوم رو اینجوری هدر بده کافیه که لیاقت هیچ امتیازی رو نداشته باشه این برای من بدترین شروع یک فیلم ظاهرا ترسناک بود .. و تا حالا از حذف هیچ فیلمی به این اندازه مطمئن نبودم ..

    • احمدرضا گفت:

      سلام پشیمون میشی چون منم اولش با تو هم عقیده بودم ولی بعد از نقد فیلم تا آخرش نگاه کردم خوب بود فقط فیلم معنای آنچنانی نداشت

    • Rdln گفت:

      فیلم نگران کننده ای هست گاهی کارگردانهای دنیا فیلم‌هایی ک میسازن بیشتر شبیه یجور پیشگویی یا روشن کردن ذهن مخاطب تا سرگرمی مث فیلم‌هایی ک همه زامبی شدن یا کارتون هایی ک میسازن و بعدها اتفاق میفتن حس میکنم شاید دنیا واقعا داره ب همون سمت ها میره

  2. behnam گفت:

    سلام
    به منم نچسبید

  3. Sarah گفت:

    نمیتونم بگم فیلم قوی ای بود و بازیگرها هم به نظر تازه کار میومدن اما داستان فیلم چیز متفاوتی بود و میشه گفت که جذبم کرد
    بخش ابتدایی فیلم غم انگیز به نظر میرسه استفانی تنهاست و با عروسکش حرف میزنه و تنها چیزی که میخوره مربا ست وقتی فیلم جلوتر میره ادم بیشتر دلش واسش میسوزه بخصوص توی اون صحنه ای که با یه خرگوش تو باغ حرف میزنه و یه ظرف مربای هویج جلوش میزاره اما خرگوشه فرار میکنه و استفانی اروم و غمگین میگه:تنهام نزار.
    ولی بعد اینکه فهمیدم مادر و پدرش از ترس و بدنبال راه حل خونه رو ترک کردن و اینکه استفانی برادرشو کشته ، یکم قضیه جدی تر شد هرچند هنوز نمیشه کاملا استفانی رو مقصر دونست چون عمدی اون کارها رو نکرده و حتی نمیدونه هیولایی تو وجودش داره و درواقع خودش هم از اون هیولا میترسید
    وقتی پدر استفانی اسلحه رو گرفت سمتش ، استفانی یه لحظه تو حالت هیولا میره و بعد دوباره به حالت قبل برمیگرده و میگه بابا من قول میدم که کنترلش کنم سعی میکنم که کنترلش کنم ولی پدرش دوباره قصد بیرون کشیدن اسلحه رو پیدا میکنه و بهش شلیک میکنه
    من تو این صحنه عصبانی شدم و با خودم فکر کردم که با اینکه استفانی قول داده بود ولی بازم پدرش سعی کرد اونو بکشه و اگه همچین قصدی نداشت ممکن بود استفانی بتونه خودشو کنترل کنه و دیگه کاملا تبدیل به هیولا نشه
    اما تو صحنه اخر یعنی کشتن خانواده اش نظرم عوض شد بخصوص وقتی تو اخر فیلم کل دنیا را نابود کرد فهمیدم که این بچه از همون اول کنترل شدنی نبود و تصمیم به قتلش بهترین کار بود چون در عوض جون مردم جهان از دست نمیرفت
    یه چیزی هم که واسم تعجب اور بود این بود که استفانی هنگام کشتن خانواده اش با لحن یه بزرگسال حرف زد و رفتار کرد و در اخر عروسکش که نماد معصومیتش بود رو زمین انداخت و از روش رد شد
    این فیلم برخلاف فیلم های ترسناک دیگه ربطی به روح و جن و شیطان نداره
    کلا همونطور که تو همین سایت گفته شد درمورد تغییر دنیای امروز با گذشته ست و من این نظرو قبول دارم
    درکل این فیلم به خاطر موضوع جدیدش چیز تازه ای واسم بود

  4. marzieh گفت:

    با سلام و تشکر بابت نقد جالبتون
    منم اولش که این فیلم رو دیدم فکر کردم مزخرفه ولی بعد از یه مدتی دیدم اتفاقا موضوعش جدیده
    نه تنها برای بچه ها دیدم که برای خودمون هم همینطوره که همه یه هیولایی درونشون دارن که جدیدا داره بیشتر خودشو نشون میده

  5. Shabnam گفت:

    بنظرمن این فیلم خیلی چرت و بی سرو ته بود اصلا هیچیش معلوم نبود و باعث شده بود که مخاطبان کلی سوال بی جواب داشته باشن من با این حال که فیلم کامل دیدم و تحلیل شمارو خوندم بعد فهمیدم داستان از چه قراره وگرنه به خودی خود هیچیش معلوم نبود انگار کارگردان فقط میخواسته سرو تهشو هم بیاره در کل جزو بدترین فیلمای بود که دیدم

    • مریم گفت:

      سلام، من هم تقریبا بعد از دیدن ۲۰ دقیقه اول فلم بسیار خسته شدم و میخواستم چینل را تغییر دهم حتی درست داستان را درک نمیتوانستم که از چی قرار است، مجبور شدم در گوگل داستان را سرچ کنم تا حداقل سرنخی به دستم بیاید که موضوع چیست!
      با این وضع باید فلم در رده امتیاز پایین قرار بگیرد چون تا مدت زیاد بیننده را جذب خودش نمیتواند!

    • Hst گفت:

      اتفاقا قسمت پایانیش ک رسید من دقیقا متوجه منظور کارگردان شدم ، بعد از سکانسی که استفانی جلو حرکت میکرد و پدر و مادرش رو پشت سرش میکشید پیام رو خیلی واضح و خلاقانه ب بیننده انتقال داد
      بنظرم خیلی جالب بود

  6. باران گفت:

    سلام من این فیلم و نگاه کردم بنظرم خیلی مزخرفه. اگ کلی بخایم ب این فیلم نگاه کنیم آره شاید داستان متفاوتی و میخاد بیان کنه. ولی کارگردانی این فیلم خیلی ضعیف بود. میتونست صحنه های هیجانی و بیشترکنه. اونایی ک این فیلم ودیدن متوجه میشن ک زیادی صحنه های آروم داره. ناسلامتی فیلم ترسناکه . این چ وضعشه؟ 🤣🤣🤣
    کلی بگم موضوع فیلم شاید بد نبود ولی بد کارگردانی شده بود. صحنه ترسناکش خیلی دیر شروع میشه.. تقریبا ۵۰ دقیقه باید نگاه کنین ک صحنه ترسناکش بالاخره روکنه.. درکل جالب نبود👎

  7. مصطفی گفت:

    اونایی که این فیلمو چرت یا بی معنی معرفی کردن یا از بازی استفانی انتقاد کردن یک مشت انسان سطحی نگر و عامی بودن که چیزی از نقد معنا مفهوم فیلمنامه کاراکترها و شاخص های یک فیلم با مضمون روانشناختی کودک ندارند. اولا فیلمو باید با زبان اصلی و بدون سانسور ببینید تا هنر بازی استفانی درک کنید. بعد یک لحظه یاد بچگی های خودتون بیفتید که همیشه فکر میکردید یه شیطان یا هیولا هست که دنبالتونه تا به هر نحوی بلایی سرتون بیاره. حالا فیلمنامه نویس و کارگردان اومدن این نوع خیالپردازی کودکانه که ریشه در بچگی تمام انسانها داشته رو به شکل فیلم در اورده و میخواد بگه حتی اگر یک هزارم درصد در اینده ای دور طا نزدیک این اتفاق ب واقعیت تبدیل بشه چه هرج و مرجی جهانو دربر میگیره.

  8. بارا گفت:

    جالبه هیچکس نفهمید این بچه ها توسط روحی شیطانی مراقبت و تسخیر میشدن. عکسش توی اتاق مادر بود و انتهای فیلم بالای سر استفانی پرواز میکرد و تمام مدت سایه اش دخترک رو گرفته بود. انگار که موجوداتی به وسیله بچه ها کره زمین رو فتح کردن.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم