بزن بریم کمدی بسازیم!
خلاصه داستان: ژوبین و موسیو ژان که در پرواز لسآنجلس به تهران با هم همسفرند، بعد از رسیدن به مقصد به شکلی تصادفی با هم آشنا میشوند. ژوبین برای سر زدن به مادربزرگ مریضش به تهران آمده و موسیو ژان هم برای کار دیگری. به اصرار ژوبین، موسیو کمی در خانه آنها میماند و در این میان، مادربزرگ ژوبین، عاشق موسیو میشود. در نهایت موسیو به همراه ژوبین و دختر دیگری به نام آیدا به خانهاش میروند و در آنجا آیدا با دیدن تابلوهای نقاشی فراوانی که روی دیوار میبیند به این فکر میافتد یک نمایشگاه نقاشی برگزار کند…
یادداشت: کمدی جواب میدهد. هر کسی در سینمای ایران این روزها دوست دارد کمدی بسازد؛ سیوپنج میلیارد، پانزده میلیارد و … این رقمهای سنگین هر کسی را تهییج میکند که دست به کار شود و «چیزی» بسازد. حالا دیگر ماهیت این «چیز» مهم نیست، مهم این است که با تمام توان، روی مؤلفههایی تأکید کرد که تماشاگرپسند باشد و اصلاً اینکه پسند تماشاگر چیست و چهقدر، مهم نیست. اصلاً اینکه ممکن است بتوان با ایدههایی بهتر، حتی با همان مؤلفههای تماشاگرپسند، کمی سلیقه خرج کرد و چیزی متفاوت ارائه داد، در فکر و مخیله سازندگان فیلمها نمیگنجد چرا که کوچکترین تخطی از فرمولهای گیشهپسند، احتمالاً کار را خراب خواهد کرد و این ترس دارد. پس بهتر است همهچیز همانطور پیش برود که بود، بدون کوچکترین دستکاری و تغییر. حالا دیگر با دیدن رقم فروش فیلمهای کمدی، دهانها بیش از پیش آب افتاده. فیلمنامههای کمدی دست به دست میچرخد و تهیهکنندهها دستهایشان را به هم میمالند و حتی بدون خواندن کلیت فیلمنامه، تنها با شنیدن دوسه جمله، دوسه جملهای که البته حاوی همان مؤلفههای تماشاگرپسند است، تهیه فیلم را برعهده میگیرند تا پول پارو کنند. فیلمنامهنویسان این فیلم هم که هر دو خانم هستند، یک روز که دور هم نشستهاند به این فکر میافتند که یک فیلم کمدی بسازند. نقشهها ریخته میشود، مؤلفههای تماشاگرپسند در یک کاغذ یادداشت میشود (همانهایی که در خلاصه داستان فیلم هم در فضای مجازی منتشر شده: “اینستاگرام، فحش رکیک، پیرزن موتورسوارِ تکچرخزن، داف وطنی، عشق خارجی، خونه مادربزرگه، درود بر شرف آریاییت!”)، فیلمنامه نوشته میشود (واقعاً نوشته میشود؟!) و حالا زمان پارو کردن پول است.
فیلم با روایت تقدیر آغاز میشود و ادامه مییابد. آقای تقدیر از دست خودش میگوید که ژوبین و موسیو ژان را در یک هواپیما گذاشته و راهی تهرانشان کرده. اما کمی که میگذرد دست سازندگان رو میشود: تقدیر هیچ دستی در ماجراهای این داستان ندارد. پس چرا باید مدام روایت بگوید و در داستان باشد؟ چون فیلمنامه آنقدر حفره دارد و کمبود، که این حرف زدنها لااقل سورخها را میگیرد و پر میکند. اگر روایتهای تقدیر نبود، معلوم نبود چهگونه قرار است سیر ناموزون، خستهکننده و البته آشفته داستان را به هم وصل کنند. این که داستان از زبان تقدیر گفته شود همانقدر بیربط است که به عنوان مثال پیشزمینه زندگی بهروز و علاقهاش به سینمای ایران یا نشان دادن هالیوود و سپری شدن چند دقیقهای از فیلم در آمریکا. البته اینها از نظر ما بیربط است اما طبیعتاً وجود این بخشها برای دیده شدن، پسندیده شدن و جلب تماشاگری که به ظاهر نگاه میکند لازم و ضروریست.
بهروز عشق بهروز وثوقیست و اصلاً اسمش از همینجا میآید. او سیاهیلشکریست که سعی میکند خودش را در گوشه و کنار کادر بازیگران معروف جا بدهد و وارد سینما شود که همینطور هم میشود. دیدن بهروز وثوقی، نام بردن از چند بازیگر مهم آن سالها، دیدن صفهای طولانی جلوی سینماهای نمایشدهنده فیلمهای قدیمی خاطرهانگیز برای مخاطب و اصلاً به میان کشیدن پای سینما به داستان چه نتیجهای دارد؟ فایده این پیشزمینه و اطلاعات چیست؟ نتیجه این است که فقط میبینیم بهروز خودش را گریم میکند و در قالب اشخاص دیگر میرود! همین! انگار اگر او عشق سینما و بازیگری نبود، نمیتوانست خودش را گریم کند و در قالب آدمهای دیگر برود! یعنی داستانسازی برای بهروز صرفاً بهانهایست برای جلب توجه مخاطب وگرنه در بطن و متن داستان نه تأثیری دارد و نه استفاده میشود. طبیعتاً جمله «میخوام دو روز بدون ترس، بهروز باشم» نیز هیچ کمکی برای عمق بخشیدن به این ماجرا و این شخصیت نمیکند. فرض کنید او خودش را گریم میکند و در نقش نصاب تابلوی گرانقیمت به خانه لیندا میرود. خب آخر این چه کاریست؟! این موضوع حتی با منطق کمدی ماجرا هم جور در نمیآید و اصولاً ایده بینمک و نچسبیست. او میتواند بهروز باشد اما بیجهت خودش را گریم میکند! البته این موضوع باز از نظر ما بیجهت است، در واقع کاملاً هم جهتدار است؛ کافیست به تیزرهای تبلیغی فیلم نگاه کنید که چهگونه به گریمهای متفاوت «عمو پرویز پرستویی» تأکید میکنند. این یعنی پول!
از یک فیلم نود دقیقهای، نیم ساعت گذشته اما هنوز نمیدانیم ماجرا چیست. بهروز چرا به ایران آمده؟ آن خانهای که پر از تابلوی نقاشیست، متعلق به زن اوست؟ مال خودش است؟ نقاشیها مال کیست؟ بهروز چرا نمیتواند وارد خانه شود؟ این پرسشها باید در همان دقایق ابتدایی جواب داده شوند و روشن باشند، حال و هوای فیلم که مثلاً کمدیست، چنین طلب میکند (طبیعتاً با فیلم جنایی که طرف نیستیم!) اما چون پایههای داستان سست است، نیم ساعتی گیج هستیم که ماجرا چیست؟ از آن جالبتر وقتیست که آیدا (مهناز افشار) که تا پایان هم معلوم نیست در داستان چه میکند، پیشنهاد برگزاری نمایشگاه نقاشی را به موسیو ژان/ بهروز میدهد. آیدا چه کاره است که چنین پیشنهادی میدهد؟ چهگونه این فکر به ذهنش رسیده و چرا؟ او جز این که مدام مشغول چک کردن گوشیاش و لایک زدن در اینستاگرام است، هیچ کار دیگری نمیکند. البته برای اینکه کمی بامزه باشد، تندتند حرف میزند و شیطنت میکند، اما وقتی میبینیم نقش او را مهناز افشار و با دو برابر سنی که قرار است شخصیت آیدا در داستان داشته باشد بازی میکند، همان بامزهبازیها هم تبدیل میشوند به لوسبازی. آیا نمیشد هنرپیشه دیگری که سن و سالش متناسب با شخصیت آیدا در فیلم باشد، انتخاب شود؟ میشد، اما حضور مهناز افشار یعنی افزایش مخاطب، یعنی پول!
فیلمهای کمدی و حتی غیرکمدی ما آنچنان از شکل و شمایل افتادهاند که کمکم دارند تبدیل به ژانری مخصوص به خود میشوند، چیزی در مایههای «فضایی ـ تخیلی»! یعنی آنقدر بیتوجه به جزییات و آنقدر بیربط به کلیات که آدم در میماند چهگونه این تکهها را به یکدیگر ربط بدهد و اصلاً آیا نویسنده، فیلمساز، بازیگران و یا هر شخص دیگری در پشت صحنه، بعد از خواندن فیلمنامه یا حتی هنگام فیلمبرداری، به خودش و بعد به دیگران نمیگوید که: این چه ربطی به آن داشت؟ این صحنه یعنی چه؟ چرا؟ این گونه است که داستان آنقدر ریختوپاش میشود که سر و تهش را نمیشود به هم ربط داد و خیلی جاها انگار سازندگان فیلم در آسمان سیر میکردهاند. نمونههایش در همین فیلم فراوانند؛ همینطور که داستان پیش میرود (کدام داستان؟!) ناگهان ژوبین را میبینیم که برای عدهای استندآپ کمدی اجرا میکند و ظاهراً آنها قرار است به او رأی بدهند. انگار غافلگیرمان کرده باشند، چند لحظهای طول میکشد که به خود بیاییم و به دوروبر مسلط شویم! این صحنه یکهو از کجا پیدایش شد؟ ژوبین چهگونه از اینجا سر در آورد؟ اینجا اصلاً کجاست؟ از اینها مهمتر: این صحنه چه ربطی به کلیت ماجرا دارد؟ اصلاً اینکه ژوبین کمدین باشد، چه دردی را دوا میکند؟ کمدین بودن او در کلیت کار چه استفادهای دارد و به کجا میکشد؟ نمونهای دیگر از این ایدههای «فضایی»، آنجاست که بهروز گذشته خود را تعریف میکند و به اینجا میرسد که پدرش یک روز که به جای او به باجه بلیتفروشی آمده بود (چون پدر بهروز و خودش مانند سیبیاند که از وسط دو نیم شده باشند)، تابلوی اصل پیکاسو را در سالن سینما میبیند و آن را میدزدد! این واقعاً چهجور داستانپردازیایست؟! راه بهتری برای دزدیدن تابلوی پیکاسو وجود نداشت؟! تابلوی اصل پیکاسو آن هم در لابی یک سینما و آن هم بدون حفاظ؟! درست است که با فیلمی کمدی طرف هستیم اما این نباید به بیمنطق بودن داستان منجر شود. بیمنطقی یک چیز است و از بیمنطقی کمدی آفریدن چیزی دیگر. اتفاقاً کمدی حتی بیش از فیلم جدی به منطق و نظم نیاز دارد. در همین خردهداستانهای بیربط و ریختوپاش است که به عنوان مثال مشخص نمیشود بالاخره ژوبین چرا آنهمه راه از آمریکا به ایران آمد؟ مگر مادربزرگش مریض نبود؟ پیرزن «فیلم» بازی میکرد؟ اگر «بله»، چرا؟ از آنجایی که سازندگان، «فضایی» فکر میکنند و هیچ نیازی به توضیح نمیبینند، در صحنهای دیگر، پیرزن قرصی میخورد که او را به هپروت میبرد و در نهایت هم مشخص نمیشود او چه خورده جز اینکه فیلمساز در یک نمای نزدیک از روی جعبه، کلمه «قرص!» را نشان مخاطب میدهد که ظاهراً با همین کلمه و آن علامت تعجب، باید بفهمیم این چه داروییست.
وقتی صرفاً ملاک پول در آوردن باشد، ریزهکاریها که هیچ، نکات کلی هم فراموش میشوند و مؤلفههای دیگری هم چاشنی همین جزییات و کلیات فراموششده میشوند تا «رقم بالا برود»؛ رقصهای وقت و بیوقت شخصیتهای داستان از جمله پرویز پرستویی (که واقعاً نمیدانم خود ایشان چه حسی دارند وقتی صحنههای رقص خودشان را روی پرده میبینند) تا ژوبین رهبر که انگار چون خوب میرقصد، برای اولین بازی سینماییاش انتخاب شده تا گنجاندن صحنههای موزیکال مانند آنجا که همه شخصیتها داخل اتوموبیل نشستهاند و شعری میخوانند در حالیکه فیلم نه ربطی به کمدی موزیکال دارد و نه اصلاً پیشزمینهای برای این صحنه چیده شده … و بجز اینها شاهد ایدههای بینمک و تکراریای ـ مانند پیرزن تنهایی که عاشق مرد کوچکتر از خودش میشود و به شکل چندشآوری مدام میخواهد برای او دلبری کند و حتی تا دیالوگهای بینمکی مثل «آبانگور شیرازی» که قرار است برای مرد فرانسوی سرو کنند و البته وجود داف وطنی ـ نیز هستیم!
کمدی ساختن ذوق و قریحهای میخواهد که فارغ از مباحث سینمایی و قوانین نانوشته مرسوم، باید از درون سازندگانش نشأت بگیرد. کسانی که تصور میکنند خلاصه داستانی مانند: «با کلمات زیر جمله بسازید: (دو نمره) موسیوی فرانسوی، تابلوی نقاشی، استندآپ کمدی، اینستاگرام، فحش رکیک، هاهاها، پیرزن موتورسوارِ تکچرخزن، داف وطنی، عشق خارجی، خونه مادربزرگه، درود بر شرف آریاییت!» بامزه و یا تکیه کلام بهروز که مدام میگوید «به خاک رفتیم» خندهدار است، سطح شوخیها و میزان نمک خود را در فیلم هم مشخص میکنند. تفکر «بریم یه فیلمنامه کمدی بنویسیم» کار سینمای ایران را به جاهای باریکی کشانده است. حالا دیگر فیلمهای کمدی سینمای ایران، مانند آدمهای بینمکی میمانند که احتمالاً دوروبر خودمان زیاد دیدهایم. آدمهایی که خیال میکنند بانمک هستند و با جوک گفتن و ادابازی و تقلید صدا سعی میکنند میزان نمک و استعداد و «طنز بودن» خودشان را به رخ دیگران بکشند اما چون خمیرمایه لازم برای این کار را ندارند و راهش را بلد نیستند، حتی تهلبخندی از مخاطب خودشان هم نمیگیرند. موضوع حتی این نیست که بامزهبازیها و جوکهای آن اشخاص تکراریست (چون خیلیها با گفتن جوکهای تکراری هم دیگران را به خنده میاندازند)، موضوع این است که آن اشخاص اساساً برای این کار ساخته نشدهاند و بهزور میخواهند جلب توجه کنند و چیزی که قرار باشد بهزور به دست بیاید، آخر و عاقبت خوشی نخواهد داشت. حکایت فیلم درست مانند آن صحنه بینمکی میماند که ژوبین دارد برای عدهای جک تعریف میکند اما از بس داستانش بیمزه است یکی از تماشاگرها سکته میکند و میمیرد!
حالا دیگر برای پولدار شدن در سینمای ایران نیازی نیست زحمت زیادی بکشیم. یعنی در واقع زحمتکشیدنها برای ساخت و پرداخت درست و حسابی داستان و میزانسن و چینش دکوپاژ نیست، برای قبل و بعد ساختن فیلم است، برای تدارک بازیگران و گروه را به خارج از کشور بردن و بعد هم زحمت ساختن تیزرها و تبلیغهای مختلف برای پر کردن چشم مخاطب و جزییات دیگر است. این میان، چیزی که فراموش میشود خودِ داستان است، خودِ ساختن یک فیلم خوب است، خودِ سینماست.
فیلم دیگر تینا پاکروان در «سینمای خانگی من»:
ـ خانوم (اینجا)
سلام
من حس میکنم سازندگان این گونه فیلم ها در زمان تولید فیلم و در پشت صحنه بخودشان خیلی خوش می گذره و شاید با هم خیلی می خندند و فکر می کنند(به اشتباه) که مخاطب هم تو سینما می خندد ولذت می برد.
حال کردن با گروه و خوش گذشتن وسفر رفتن عوامل ربطی به طنز بودن و سرگرم کننده بودن یک فیلم ندارد.
سپاس
سلام. بله موافقم. اینها مثال همان «خود گویی و خود خندی» هستند!
سلام
واقعاً حالم بد شد از دیدن این فیلم… البته وقتی بدون برنامه و همینطوری خانوادگی برای دیدن فیلم به یک پردیس سینمایی میرویم و ساعت یکی از فیلمها با ساعت ما هماهنگ میشود طبعاً انتظارات زیادی نخواهیم داشت. اما علیرغم همین سطح انتظارات پایین ما این فیلم واقعاً توی ذوقم زد. یادش به خیر… در دوران اوج وبلاگنویسی یکی از نویسندگان فیلم وبلاگ پرمخاطبی داشت و اتفاقاً خوب هم مینوشت… آن خاطرات خوش هم به قول بهروز به خاک رفت!!
سلام بر دوست نادیدهی قدیمی … دربارهی فیلم که طبعاً همعقیدهام. اما قسمت دوم نوشته دربارهی وبلاگنویس سینمایی را متوجه نشدم؛ نکند منظورتان من هستم؟! که اگر منم، هنوز هم پرمخاطبم و خوب مینویسم و به خاک نرفتهام فعلاً :))))
سلام
یکی از دو نویسندهی فیلم را گفتم…
منظورشون خانم انالی اکبری هست که تو اینستا هم بدک نمینویسند
الان اون قسمت استندآپ بی ربط فیلم رو نوشتین یادم افتاد که خیلی به سریال خانم میزل شگفتانگیز هم علاقه دارند و خواستند احتمالا ادای دین هم بکنند.
قصد توهین ندارم ولی راستش خیلی وقته فهمیدم فیلمنامههای منتقدان و نویسندگان سینمایی بدترین انتخابهاست. هرچی فیلم و سریال از نوشتههاشون دیدم عملا نابود بوده امثال نقیبی و خوشخو و حالا خانمش. حالا شادمهر راستین را استثنا در نظر میگیرم.