ایرج و میترا در دوران اوج بمباران تهران، رابطهای سرد و قهرآمیز با یکدیگر دارند. این رابطه آنقدر بد است که حتی زمان اعلام وضعیت قرمز، هیچ کدامشان به زیرزمین پناه نمیبرند و بر این باورند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. اما از میان همسایههایی که به زیرزمین پناه میبرند، پسر نوجوانی هست که عاشق دختر همسایه میشود … فیلم جدید معادی هر چند با یک نمای تراولینگ بسیار خوب آغاز میشود که به بیننده این فرصت را میدهد طی یک حرکت چند دقیقهای بدون قطع حالوهوای دوران بمباران تهران را به خاطر بیاورد و لمس کند، اما بعد از این نمای طولانی آغازین، وقتی به داستان نزدیک میشویم، با روندی ناموزون و ریتمی کند، شاهد خردهداستانها و تکهپارههایی هستیم که قرار است بهزور تصاویر نوستالژیک دههی شصت به هم بچسبند، از تیلهبازی و پوست پرتقال روی بخاری تا شعارنویسی روی دیوار و توپ پلاستیکی دولایه و غیره. فیلم بین مدرسهی ایرج و منزل او در رفتوآمد است و در این رفتوبرگشتها، نه چیزی به داستان اضافه میشود و نه مخاطب به کشف جدیدی میرسد. از خانهای که سرد است و فضای سنگینی دارد و زن و مرد در موقعیتهایی یکسان، هر کدام در اتاقی و گوشهای نشستهاند و با هم حرف نمیزنند، به مدرسه میرویم که مثلاً یکبار معلمها دارند تصمیم میگیرند امتحان بچهها را برگزار کنند یا نه و بار دیگر که یکی از معلمها بچهاش به دنیا آمده، مشغول رقص و آواز میشوند. معادی تنها با تکیه بر همین تکهپارهها و گاهی طنازی سیامک انصاری در نقش مدیرمدرسه و دیالوگهای بامزهاش تلاش میکند انسجامی به اثر بدهد، که نمیتواند.
فیلم دیگر معادی در «سینمای خانگی من»:
ـ برف روی کاجها (اینجا)
.
مارچلو مرد ریزهمیزه و ترسوییست که شغلش شستن و تیمار سگهاست. او که از همسرش طلاق گرفته، هر از گاهی با دخترش به مسافرت میرود و به این شکل زندگی بیسروصدایی را میگذراند. اما در محلهی مارچلو، مردی غولپیکر و پردردسر به نام سیمونه هم زندگی میکند که مدام از او «جنس» میخواهد و مزاحمش میشود. سیمونه آنقدر مردم شهر را آزار میدهد که آنها تصمیم میگیرند او را بکشند … از جایی که مارچلوی ریزنقش حاضر نمیشود اعتراف کند که تحت فشار سیمونه، کلید مغازهاش را در اختیار او قرار داده تا با شکافتن دیوار به جواهرفروشی همسایه برسد و دزدی کند، فیلم دچار افتی محسوس میشود چرا که متوجه نمیشویم به چه علت مارچلو چنین فداکاریای انجام میدهد. داستان فیلم تا به این لحظه، چیزی مبنی بر این جنبهی شخصیت مارچلو نشانمان نداده که انتظار دارد این حرکتش را باور کنیم. به همین دلیل است که شکاف بزرگی در این بخش فیلم به وجود میآید و اجازه نمیدهد داگمن به اثری فوقالعاده تبدیل شود وگرنه غیر از این موضوع، همه چیزش فوقالعاده است؛ داستانی گیرا و جذاب که پله به پله شخصیت اصلی فیلم را به نابودی میکشاند، بازیهای فوقالعاده، فضاسازی بسیار خوب آن شهرک ساحلی محل زندگی و کار مارچلو و …؛ مارچلوی صاف و ساده که اسیر دستان سیمونه، غول بیشاخ و دم میشود و در نهایت هم با چنان خفتی او را از سر راه برمیدارد که تعجب میکنیم.
.
در دههی ۱۹۷۰ میلادی، در رومای مکزیکوسیتی، کلئو به عنوان مستخدم برای یک خانواده کار میکند. خانوادهای شلوغ که همگی به او علاقه دارند. مشکلات وقتی آغاز میشود که کلئو ناخواسته از پسری باردار میشود … فیلم جدید کوآرون، با آن نماهای جذاب و پرداخت فوقالعادهی بصریاش، روایتیست از اتفاقهایی که بر سر کلئو و خانوادهی رییسش میآید. کوآرون به شکل ظریفی خردهداستانها را درون ماجرای اصلی که همان سرگذشت کلئو باشد، در هم تنیده و هوشمندانه رویشان تأکید زیادی نمیکند. دو تا از سکانسهای فوقالعادهی فیلم یکی به دنیا آمدن بچهی مردهی کلئوست و دیگری نجات بچههای در حال غرق شدن در دریای خروشان. هر چند در بخشهایی، بهخصوص در اواسط داستان، فیلم از ریتم میافتد و خستهکننده جلو میرود اما کوآرون با پختگی همهچیز را جمعوجور میکند تا مخاطب با زندگی سادهی دختری آشنا شود که کمحرف و آرام، تلخیها را با تمام وجودش میچشد و دم برنمیآورد. این تلخیها از نکتهی سادهای مانند کنایههای آقای خانه که همیشه از او بابت اینکه کثافت سگ را پاک نمیکند شاکیست، آغاز میشود (و ما میدانیم که او همیشه آنجا را تمیز میکند و حتی سکانس آغازین فیلم هم با همین صحنه شروع شده است) و به قسمتهای تلختری مانند نامردی پسری که حاملهاش میکند و بعد تنهایش میگذارد، میرسد.
فیلم دیگر کوآرون در «سینمای خانگی من»:
ـ جاذبه (اینجا)
.
ویروسی انسانها را به دیوانگی کشانده. ویروسی که از طریق نگاه کردن به محیط بیرون به آدمها سرایت میکند. مالوری برای اینکه بچههایش را از این ویروس در امان نگه دارد، تمام تلاش خود را به خرج میدهد … سوزان بیر استاد درامهای خانوادگی پیچیده است و در فیلم جدیدش تعریف داستانی از نوع ترسناک / علمی تخیلی، کارش را خراب کرده. داستانی که وجه استعاریاش، خواهناخواه بیرون میزند و جذابیت فیلم را از بین میبرد. مشکل اینجاست که از آن ویروس لعنتی، هم چیزهایی میبینیم و هم نمیبینیم! این موجود/ویروس/چیز/روح دقیقاً چیست؟ مشکل اصلی فیلم این است که این را روشن نمیکند. یعنی هم یک آثاری از این «چیز» نشان میدهد و هم نشان نمیدهد و مخاطب را بلاتکلیف باقی میگذارد. به همین دلیل داستان برای مخاطب تا پایان جا نمیافتد: آدمها با نگاه کردن به محیط خارج دچار دیوانگی میشوند و این اصلاً ایدهی بچسبی نیست! ضمن اینکه روایت هم هرچند بین حال و گذشته در نوسان است، اما مدام در جا میزند، چیزی پیش نمیرود، موقعیتها مدام تکرار میشوند و این نکتههاست که فیلم جدید بیر را بیاثر میکند.
فیلم دیگر بیر در «سینمای خانگی من»:
ـ در دنیایی بهتر (اینجا)
.
جک قاتل سریالی مبتلا به وسواس فکری ـ عملیست که ماجرای قتلهای بینقص و هوشمندانهاش را تعریف میکند … راستش با توجه به شنیدهها و البته سابقهی فون تریه، منتظر یک فیلم خشن و غیرقابل تحمل بودم که چنین نشد! تریه دوباره از سرراستگویی نیمفومانیک فاصله گرفته و به سمت نمادپردازی و مغلقگویی فیلمی مثل ضدمسیح رفته. خانهای که جک ساخت، پرحرف و طولانیست و دیدنش تا انتها حوصله میخواهد. در واقع یک ساعت اول فیلم جذاب است اما هر چه جلوتر میرویم، خستهکنندهتر میشود چون میزان ردیف کردن نمادها و شدت حرفهای فلسفی و گیرهای روحی و روانی جک (خود فون تریه احتمالاً!) بیشتر میشود و ارتباط با فیلم کمتر. درست است که فون تریه معتقد است آدم هر چه دلش میخواهد باید به تصویر بکشد ولی خب موضوع این است که این «هر چه» هم در عالم سینما باید حد و حدودی داشته باشد.
فیلمهای دیگر فون تریه در «سینمای خانگی من»:
ـ رییس کل (اینجا)
ـ ملانکولیا (اینجا)
ـ نیمفومانیاک (اینجا)
ـ اروپا (اینجا)
.
وینایاک در پی به دست آوردن گنجی خانوادگی، به روستایی میرود که دوران کودکیاش را آنجا گذرانده است. گنج نفرینشده در اعماق چاهی تاریک تعبیه شده و وینایاک حریص و مشتاق، تلاش میکند به آن برسد … یکی از آن فیلمهای ترسناک و درجهیک هندی که فضاسازی بینظیر و داستان جذابش، بیننده را میخکوب میکند. روند حریص شدن وینایاک به جایی میرسد که حتی بچههای خودش را هم آموزش میدهد تا بتوانند به عمق چاه بروند و سکههای طلا را از جیب آن موجود ترسناک بربایند. فیلم دربارهی همین روحیهی آزمندی انسانها حرف میزند و خیلی هم خوب این کار را میکند. فضای مالیخولیایی تومباد فرصت نفس کشیدن به مخاطب نمیدهد. زمان فیلم صد دقیقه است، اما اگر مثل فیلمهای دیگر هندی، دو ساعت و سه ساعت بود باز میشد تا انتها دید و لذت برد.
.
رام به یاد دوران مدرسه، تصمیم میگیرد همکلاسیهای بیست سال پیش را دوباره دور هم جمع کند. او بیش از همه انتظار، جانو، عشق دوران نوجوانیاش را میکشد. رام در طی تمام این سالها، بعد از جدا از شدن جانو، با هیچ زن دیگری رابطه نداشته و همیشه به او فکر میکرده. شب مهمانی فرا میرسد و جانو که حالا دیگر شوهر و بچه دارد، به مهمانی وارد میشود. رام مثل گذشته، با دیدن جانو به تبوتاب میافتد … فیلمی در مایههای پیش از طلوع و پیش از غروب (ریچارد لینکلیتر) که دو عاشق، با هم حرف میزنند و از وجود هم لذت میبرند. اما تفاوت این فیلم اینجاست که رام و جانو از دوران گذشته عاشق هم بودهاند و حالا قرار است دوباره یاد آن دوران بیفتند. یک عاشقانهی بهشدت لطیف و زیبا که صحنههای تأثیرگذاری تدارک دیده مانند آنجا که رام از قاشقی که جانو لحظههایی پیش با آن غذا خورده، غذا میخورد و تأکید دوربین روی آن که وارد دهان رام میشود نشان میدهد که انگار این مرد حتی از قاشقی که معشوقش به دهان برده هم لذت میبرد. رام و جانو سعی میکنند جدایی ۲۲ ساله (یا به قول جانو که با تأکید ابراز میکند ۲۳ ساله) را جبران کنند، پس لحظهای درنگ هم جایز نیست. عشق آنها به هم در لحظهای که قرار است جدا شوند به اوج میرسد و این از آن بخشهاییست که نگه داشتن اشکها کار سختی به نظر میرسد.
.
منطقهای که تایلر با خانوادهاش در آن زندگی میکند، سال هاست که از وجود یک قاتل زنجیرهای که زنها را میکشد، در ترس فرو رفته است. ماجرا وقتی ترسناکتر میشود که تایلر پی میبرد پدرش همان قاتل است … فیلم واقعاً چیز خاصی ندارد. اینکه پدر تایلر قاتل است، تا قبل از اینکه او عمل خلافی انجام دهد، در هالهای از ابهام قرار دارد و همین موضوع باعث میشود مخاطب پای فیلم بماند تا نتیجه را ببیند. اما وقتی نتیجه مشخص میشود، دیگر همهچیز در تکرار میافتد. به عنوان مثال داستان دوباره به عقب برمیگردد تا ببینیم که چهگونه تایلر و کَسی، مرد را تعقیب کردهاند و سر بزنگاه یقهاش را گرفتهاند. بدون آنکه نکتهی خاصی برایمان روشن شود، دوباره همهچیز را از اول میبینیم تا به نقطهی پایانی برسیم. موضوع دیگر هم این است که معلوم نمیشود چهطور بعد از اینهمه سال، پلیس نتوانسته ردی از قاتل پیدا کند، آن وقت دو نوجوان ترسو، مثل آب خوردن پیدایش میکنند؟!
.
کامرون دختر نوجوانیست که تمایلات همجنسخواهانه دارد و به همین دلیل بعد از اینکه دوستپسرش مچ او را با دختری دیگر میگیرد، خانواده مجبور میشوند کامرون را به یک مدرسهی مذهبی بفرستند بلکه همهچیز را فراموش کند … فیلم هیچ نکتهی خاصی ندارد. دختری تمایلات همجنسخواهانه دارد و بعد از رفتن به آن مدرسه با مدیر خشک و رسمیاش، باز هم دست از فانتزیهایش نمیکشد و در نهایت هم با چند نفر دیگر فرار را بر قرار ترجیح میدهد. همین! در واقع کارگردان فیلم که انگار به نظر میرسد رگ و ریشهای ایرانی هم داشته باشد، نظرش این است که اگر چنین تمایلاتی دارید، مخفی نکنید، بروید حالش را ببرید! خیلی هم خوب. تنها نکتهی چشمگیر فیلم، حضور کلوئه گریس مورتز زیبا در نقش کامرون است که با آن چهرهی عجیبش، حسابی توجه مخاطب را جلب میکند.
.
جکسن تصاویری دیدهنشده از جنگ جهانی اول را مرمت و بازسازی کرده و مخاطب را به میان سربازانی برده که در جنگی بیهوده گرفتار شدهاند. رنگی شدن تصاویر و همچنین تنظیم کردن سرعت فیلم برای اینکه حرکت آدمها به سبک فیلمهای قدیمی تند به نظر نرسد، چنان با دقت و حرفهای انجام گرفته که حیرتانگیز است. با رنگی شدن فیلم ما هم همراه با سربازانی که حتی معنای جنگ هم برایشان ناآشناست، وارد کارزاری از نابودی و تباهی میشویم و احتمالاً تا پیش از فیلم جکسن، حتی در بهترین فیلمهای جنگی هم چنین سیاهیای را حس نکرده بودیم. صدای حرفهای سربازان واقعی جنگ جهانی اول که از بین ۶۰۰ ساعت مصاحبه با ۱۰۰ سرباز دستچین شده روی تصاویر مستند جنگ که ۱۰۰ ساعت طول زمانیاش بوده (و به گفتهی جکسن یک سال طول کشیده تا این مصالح را جمعوجور کنند)، آنچنان تکاندهنده است که تا پیش از این چنین چیزی ندیده بودیم. جکسن البته فراموش نمیکند که مستندش ریتم درستی داشته باشد و داستان این سربازها از ثبتنامشان در جنگ تا ورود به کارزار را پیگیری کند در حالی که نریشنها هم این تصاویر را همراهی میکنند. واقعیتهایی که از زبان سربازها و در طی نریشنها ادا میشود گاهی مو بر تن راست میکند، مثل جاهایی که دربارهی نحوهی ثبتنامشان برای رفتن به خط مقدم حرف میزنند؛ آنها همگی نوجوانی هستند که سنشان مناسب جنگ نیست اما افسرهایی که قرار است ثبتنامشان کنند، فقط با یک جمله سنشان را دو سالی بیشتر میکنند تا برای جنگیدن واجد شرایط شوند، به همین راحتی! مستند تکاندهندهی جکسن، سند معتبر و ترسناکیست از فجایعی که دولتها به وجود میآورند و زیردستها مجبور به پیروی از آن هستند، بدون اینکه بدانند چه بلایی سر خودشان و دیگران خواهند آورد.
.
آسگر هولم در شرکت خدمات اورژانس کار میکند و متصدی تلفن است. او مدام باید گوشبهزنگ باشد تا در سریعترین زمان ممکن، برای فرد حادثهدیده کمک بفرستد. یکبار زنی به او زنگ میزند و ادعا میکند که دزدیده شده است. آسگر تلاش میکند موقعیت زن را بررسی کند و نجاتش دهد … یکی از جدیدترین فیلمهای محصول دانمارک که ساختاری آشنا دارد؛ یک بازیگر و یک مکان محدود. اما اینبار شخصیت داستان با تلفن یک آدمربایی را پیگیری میکند و در این مسیر شاهد یکیدو غافلگیری هستیم که در مکالمههای بین او و اشخاص آنطرف خط اتفاق میافتد. اما متأسفانه برعکس نمونههای مشابه آمریکاییاش مانند لاک (استیو نایت)، داستان کشش لازم برای دنبال کردن تنها آدم فیلم را ندارد. مصالح، کم و لاغر است در حالی که در چنین فیلمهایی، اتفاقاً این فیلمنامه و چینش خردهداستانهاست که کار را پیش میبرد وگرنه کارگردان چندان دست بازی برای دکوپاژ ندارد.
.
دوک سو شیم پیرمرد تنهای صاحب چند واحد آپارتمانیست که آنها را به افراد مختلف اجاره داده و برای گرفتن پول اجاره، مستأجرها را بهشدت اذیت میکند. وقتی جسد پیرمردهایی در نقاط مختلف شهر کشف میشود، مردم به هول و هراس میافتند و خبرهایی مبنی بر این که قاتل مجهولالهویهای که سی سال پیش آدمها را در این شهر سربهنیست میکرده، دوباره برگشته تا به کارش ادامه بدهد، به گوش میرسد. وقتی نزدیکترین دوست شیم هم به قتل میرسد او در صدد پیدا کردن قاتل برمیآید … فیلمی معمولی که بهضرب و زور داستانش را پیش میبرد و نکتهی خاص، سکانسی جذاب یا لااقل حرف نویی ندارد. ضمن اینکه در قسمتهایی بهشدت ضعیف عمل میکند. به عنوان مثال، ورود کارآگاهی که ناگهان و بیمقدمه مشخص میشود پیرمردیست دچار آلزایمر که به شکلی تصادفی وارد ماجرا شده و میخواسته به شیم در پیدا کردن قاتل کمک کند (هر چند این ماجرا عقبهای در ذهنش دارد و انگار سالهاست آزارش میدهد)، هیچ دردی را از داستان دوا نمیکند و بسیار تحمیلی و نچسب به نظر میرسد، همچون خردهداستانهای دیگرش.
.
مادر خانواده میمیرد و بعد از مرگ او، نشانههایی ترسناک پیش میآید که بچههایش را دچار وحشت میکند … فیلمی ترسناک از سینمای اندونزی که خستهکننده و تکراریست. کل فیلم بر پایهی لحظههای ترسناکیست که قرار است روح مادر به وجود بیاورد، اما این لحظهها هیچکدام آنقدرها تأثیرگذار و جذاب نیستند. ضمن اینکه منتظر ماندن برای رسیدن به صحنهی ترسناک بعدی، بدون وجود مایهی داستانی خوب در بین دو صحنه، همهچیز را کند و کشدار و تکراری میکند.
.
اندی مردی چهلساله است که تنها زندگی میکند و تاکنون با هیچ زنی رابطه برقرار نکرده. دوستان او در محل کارش تصمیم دارند دختری برایش جور کنند اما اندی چندان به چموخم کار آشنا نیست … کمدیهای جاد آپاتو حالوهوای خاصی دارند؛ بددهن، آزاردهنده و گستاخ و روراست. او سعی میکند در خلال داستان بامزه و گستاخانهاش، از دیدگاه مردی چهلساله و بیدستوپا، نشان بدهد که مهم نیست در چه سنی هستی، یک روز ممکن است آن کسی را پیدا کنی که دلت بخواهد همیشه با او باشی؛ عین اتفاقی که برای اندی میافتد. چه این ایده را باور داشته باشیم یا نه، فیلم دربارهی عشق حرف میزند و پر است از دیالوگها و موقعیتهای بانمک و خندهدار. یکی از آزاردهندهترین صحنههای فیلم جاییست که اندی تصمیم میگیرد موهای تنش را برای هر چه جذابتر شدن از بین ببرد؛ کاری دردناک و ترسناک که در عین بامزه بودن، بهشدت آزاردهنده است.
فیلم دیگر آپاتو در «سینمای خانگی من»:
ـ بلبشوی تماشایی (اینجا)
.
بن و آلیسون به شکلی اتفاقی با هم آشنا میشوند و همان شب اول به رختخواب میروند که باعث بارداری ناخواستهی آلیسون میشود. در حالی که هر دو از این اتفاق شوکه هستند، از یک طرف آلیسون سعی میکند بچه را به دنیا بیاورد و از طرف دیگر بن که بیکار است و الکی میچرخد، میخواهد با موضوع کنار بیاید … یک کمدی سرحال و زننده و پر از شوخیهای کلامی و جذاب به سبک آپاتو که در عین حال بسیار آموزنده است. شخصیتهای داستان سعی میکنند در طول روایت یکدیگر را بشناسند، شرایط هم را درک کنند و با هم کنار بیایند. آپاتو بسیار روان و جذاب، داستانش را از نقطهی الف به نقطهی ب و سپس به نقطهی پ میرساند و قدم به قدم ماجرا را پیش میبرد. سبک زندگی آمریکایی، نگاه تلخ و در عین حال طنازانهی آپاتو به اوضاع و احوال اجتماع و در عین حال تشویق به تشکیل زندگی خانوادگی و در کنار هم بودن، باردار را به فیلم جذاب و در عین حال آموزندهای تبدیل کرده است.
.
مایکل پری و دوستش به خاطر دزدیدن یک ماشین مرتکب قتل میشوند. مایکل محکوم به اعدام میشود و دوستش حکم حبس ابد میگیرد. هرتزوگ در حالی که تنها هشت روز به اعدام مایکل مانده در زندان با او ملاقات میکند تا اوضاعش را بررسی کند و بداند روزهای نزدیک به مرگ چه حالی دارد … هرتزوگ اینبار هم سراغ موضوع تکاندهندهی دیگری رفته و با داستانکهای عجیبی که برای مستندش تدارک دیده، حسابی ذهن آدم را درگیر میکند. مستند او یک بخش مرکزی دارد که همان مصاحبه با مایکل و دوستش است. مایکل تنها هشت روز بعد از این مستند اعدام خواهد شد و دیدن چهرهی بهظاهر بشاش و نگاههای هوشمندش، دل هر بینندهای را به درد خواهد آورد. هر چند به ادعای خود هرتزوگ، قرار نبوده در این مستند از کسی جانبداری شود، اما به شکلی ظریف کاری میکند که با مایکل همذاتپنداری کنیم. نکتهی تکاندهنده این است که مایکل به خاطر هیچوپوچ و تنها برای هوسی گذرا به این حال و روز افتاده. برای هرتزوگ، مرز بین مرگ و زندگی اهمیت ویژهای دارد؛ اینکه لحظهای هستی و لحظهای دیگر میتوانی نباشی که این را در چند مستندی که ساخته بهخوبی نشان داده. اینجا هم او سعی میکند مایکل را در همین مخمصهی بودن و نبودن نشان بدهد: چهگونه میشود لحظهای بود و لحظهای دیگر نه؟ هرتزوگ برای شاخ و برگ دادن به مستند خود ریزهکاریهایی نظیر مأمور اعدامی که دیگر به تنگ آمده و از شغل خود کناره گرفته یا زنی که عاشق یکی از زندانیها شده و با او ازدواج کرده در حالیکه میدانسته حکم مرد حبس ابد است، کاری میکند تا بیش از پیش به این آدمها و البته مفهوم مرگ و زندگی آشنا شویم. اما قطعاً تکاندهندهترین قسمت مستند برمیگردد به پدری که فرزندش به حبس ابد محکوم شده در حالی که خودش هم پشت میلهها، حکم ابد دارد (انگار تبهکاری در این خانواده موروثیست). مرد نزدیک به چهل سال است که پشت میلههاست و زمانی که میخواهد تاریخ آزادی احتمالی پسرش را پیشبینی کند به جای اینکه بگوید ۲۰۴۱، میگوید ۱۹۴۱ و اینجاست که هرتزوگ با هوشمندی و لحنی جذاب روی این نکته تأکید میکند و پدر را ار اشتباه در میآورد؛ مرد تاریخ را گم کرده است.
فیلمهای دیگر هرتزوگ در «سینمای خانگی من»:
ـ گریزلیمن (اینجا)
ـ معمای کاسپار هاوزر (اینجا)
ـ غار رویاهایی فراموششده (اینجا)
.
پپینو در حالی که با ماتیلد، یکی از دختران دن وینچنزو نامزد است، به دختر زیبای او اگنس چشم دارد و در نهایت هم یک روز بهزور به او نزدیک میشود. اگنس که از این کار خود پشیمان شده، نزد کشیش اعتراف میکند، اما وقتی خبر به دن وینچنزوی غیرتی میرسد، داستان پیچیده میشود … فقط این ایتالیاییهای ظریف و طناز هستند که میتوانند چنین فیلمهای سهلممتنعی بسازند، کسانی مثل ماریو مونیچلی، دینو ریتزی و یا همین پیترو جرمی. داستان پرپیچوخم این فیلم یک لحظه هم رهایتان نخواهد کرد. از آن دست فیلمهاییست که همیشه میگویم مرزی بین شوخی و جدیشان نیست، در عین شوخی، جدیاند و برعکس. با ظرافت تمام روی لبهای حرکت میکنند که آدم را دیوانه میکند، من را که دیوانه میکند. حکایت زندگی دردناک اگنس زیبا، در عین تلخ بودن، طنازانه است تا حدی که گاهی با صدای بلند میخندیم، اما آن صحنههای پایانی چنان دردناک است که نمیدانیم چه باید بکنیم. دن وینچنزو در حال احتضار، همچنان به فکر آبروی ازدسترفتهی خود است در حالیکه تمام شهر دختر او را فاحشه خطاب میکنند. فیلمی فوقالعاده که باید با دقت دید و از لحظهلحظهاش درس گرفت، در فیلمنامهنویسی، داستانپردازی، بازیگری و صدالبته کارگردانی.
فیلم دیگر جرمی در «سینمای خانگی من»:
ـ طلاق به سبک ایتالیایی (اینجا)
.
رین دختریست که بعد از مرگ مادربزرگش، توسط مردی طماع به صاحبان یک فاحشهخانه در جزیرهای دورافتاده فروخته میشود. رین مجبور است در آن جا کار کند و البته کتک خوردن هم بخشی از زندگی روزمرهاش است. اما او دختریست وحشی و ناآرام که لحظهلحظهی زندگیاش در فکر بازگشت به خانه است … راستش فیلم نکتهی خاصی ندارد جز بازی خوب میکو هارادا که بعدها در آشوب (آکیرا کوروساوا) بازی کرد. بازیگری که اینجا در نقش رین، آن روحیهی پرشور و قدرتمند را بهخوبی نمایش میدهد. دختری خشن که فریاد میکشد و کتک میزند و دادوقال میکند تا به آن هدفی که دارد برسد. بدقلقیهای او تا آنجا پیش میرود که حتی دوست ندارد زن باشد.
.
سه مرد و یک زن برای پیدا کردن الماس، در منطقهای بیسکنه، روز و شب و در گرما و سرما، زمین را شخم میزنند اما انگار تلاششان بیهوده است … فیلم از لحاظ بصری بسیار قدرتمند است؛ تصاویر سیاه و سفید و آسمان غالباً ابری و نماهای ضدنور شخصیتهایی که دل زمین را سوراخ میکنند تا به الماس برسند، به نوعی بیانگر پایان احتمالاً محتومیست که انتظار شخصیتها را میکشد. دوربین این زن و مردها را بین آتش و لای درختها و زیر باران دنبال میکند و به این شکل فشار طبیعت و زور بیشتر محیط دوروبرشان را به رخ میکشد. به قول یکی از شخصیتها، طبیعت از رمزورازهایش حسودانه محافظت میکند. آنها مقهورش میشوند و تا بوده، همین بوده. فیلم را باید دید، توضیح صحنهها و نماهای حیرتانگیزش در نوشته بیفایده است.
.
جان ترنت را به تیمارستان منتقل میکنند اما او اعتقاد دارد دیوانه نیست. او برای دکتر ماجرای خودش را تعریف میکند؛ یک مأمور بیمهی زرنگ که دست کلاهبرداران را رو میکند. ناپدید شدن پرطرفدارترین نویسندهی داستانهای ترسناک، ساتر کین، باعث میشود او به دنیایی عجیب پا بگذارد که توضیحش آسان نیست … کارپنتر چنان در خلق فضای مالیخولیایی با رنگ آبی غالبی که تقریباً در تمام صحنهها دیده میشود، موفق است که این فیلم را تبدیل به یکی از بهترین فیلمهای او میکند. در مدخل دیوانگی، صحنههای دیوانهوار و هذیانی کم ندارد و شخصیت اصلیاش را در چنان گردابی فرو میبرد که مخاطب هم کمکم فرق بین خیال و واقعیت، خواب و بیداری را فراموش میکند. کار به جایی میرسد که در میمانیم جان ترنت در داستانهای ساتر کین پرسه میزند و مخلوق اوست یا نه؟ اینجا مبحث خالق و مخلوق هم به شکلی زیرپوستی به میان میآید.
فیلمهای دیگر کارپنتر در «سینمای خانگی من»:
ـ چیز (اینجا)
ـ بخش (اینجا)
.
تری و تاد برادرهای دوقلو هستند. تری در همان سنین نوجوانی مرتکب قتلی میشود و آن را به گردن تاد میاندازد. تاد ده سال به زندان میافتد و در این مدت، تری به کارهای خودش مشغول میشود. شبی که خبر میرسد تاد از آسایشگاه روانی فرار کرده، تری و مادرش برآشفته میشوند هر چند برای تری فرصت خوبیست که باز هم چند نفر را بکشد و قتلها را به گردن تاد بیندازد … یکی از آن فیلمهای ترسناک/اسلشری نمونهای دههی هشتاد، با بودجهای اندک و ساختاری خامدستانه که در عین تمام ضعفهای داستانی و ساختاری، چیزی در خودشان دارند که من را جذب میکنند. آن عامل جذابیت تازه و بکر بودن و عشق به سینما و خالص بودنشان است. خشم خونین یکی دیگر از این سری فیلمهای بهاصطلاح ترسناک است که کل داستانش، جدا از سکانس معرفی ابتدایی، در یک شب میگذرد. به شکل عجیبی، شخصیتها در آن شب تاریک، دور هم میچرخند انگار که هیچکس در آن شهر وجود ندارد، تمام شخصیتها از یک مسیر مشخص میگذرند، انگار که دیگر هیچ مسیری برای عبور کردن وجود ندارد و در نهایت هر جا میروند باز هم با تری مواجه میشوند که تبر دست گرفته و همه را قلعوقمع میکند. البته مطمئنم که کارگردان این فیلم، که تنها دو فیلم در کارنامهاش دارد و این دومین و آخرین فیلم اوست (اولین فیلمش را سال ۱۹۷۷ ساخت) به این چیزها فکر نکرده و کلاً سبکبالتر از این حرفها بوده که بخواهد به این کلیگوییهای بیاهمیت بها بدهد.
تومباد را به توصیه شما دیدم. عالی بود و فضاش من رو یاد هزارتوی پن هم میانداخت. چه بازیگری و کارگردانی و صحنهپردازی و گریم درجه یکی داشت و چقدر سخته باید بقیه رو مجاب کنی کلی فیلم هندی خوب هست که سگش شرف داره به سینمای روشنفکرانه بی سر و ته ما که هر چهار پنج سال یبار دو سه تا فیلم خوب ازش درمیاد.
فیلم هندی؟ مگه خوبم میشه. اکی پروفسور بشین قاعده تصادف ببین که اونم کپی یه فیلم هندیه.
چه خوب که خوشتان آمد. خوشحالم و موافق دوسه خط آخر نوشتهتان هستم بهشدت …
بمب یک عاشقانه دیشب در سینما دیدم. دقیقه ۳۰ منتظر نقطع عطف بودم. ولی هیچ…هر چه صبر کردم نشد.دقیقه ۵۰ خسته کننده شده بود.همه خسته همه. معادی متولد نیویورکه. چطور نمیفهمه فیلم باید ارتباط سکانس به سکانس داشته باشه.صحنه دقیقه ۳۷ برده صحنه ۹۰ . آخرین صحنه هیجانی فیلم.
با تمام حرفتان موافقم جز آنجا که «معادی متولد نیویورکه. چطور نمیفهمه …»! مگر کسی که متولد نیویورک است به شکل مادرزادی سینما را خواهد آموخت؟! مثلاً فیلمسازان اهل آفریقای جنوبی سینما را نمیفهمند؟!
داداش: منظورم به این بود که متولد نیویورک که در فیلمهای شوالیه تاریکی(کذا). کمپ ایکس بازی کرده نباید بداند فیلم دوتا نقطه عطف میخواهد. نباید خسته کننده باشد. خدا شاهده من بعد از فیلم بمب شاید دیگر فیلم ایرانی نبینم. البته جشنواره فجر میگفتند فیلمهای امسال بهتر شده . اما هر بار مایوس کننده تر.
اسفند ۹۷٫و الان دی ۹۹ هستیم دوسال گذشته. امروز که این کامنت را میخوانم یک عذرخواهی به شما بدهکارم . جسارت مرا ببخشید در این کامنت نتونستم چیزی که در قلبم بود را در قالب کلمات به شما برسانم.
ممنونم که این سالها همراهم بودین. باعث افتخار منه. این کامنتها و حرفها هم گذراست. ما همهمون داریم از هم یاد میگیریم…
فیلم روما هم دیدم. حقیقتاً خوشم نیامد. فیلم تا آخر دیدم.اما وسط فیلم روی مخ بود. دوصحنه غرق بچه و تولد بچه مرده واقعا شاهکار بود. برای همینه شده جزء ۲۵۰ فیلم؟ آخه داستان خاصی نداشت که. راستی هر روز به سایت سر میزنم. عجب سایتی. دیر کشفش کردم.
روما بعضی جاها خسته کننده و ملال آور میشد. من وقتی فهمیدم ۳تا اسکار برده نگاهش کردم. ولی واقعا خسته شدم. خوشم نیومد زیاد. اما دو صحنه اشاره کردی واقعا زیبابودند.
قصد گیر دادن ندارم. سرچ کردم
Seduced and Abandoned
برای دانلود .دیدم نوشته ۱۹۶۴
بله! من یه سال اشتباه کردم! ممنونم