.
جادوی جیلان
.
خلاصه داستان: سینان که در روستایی کوچک به همراه خانوادهاش زندگی میکند، در فکر چاپ کتابش است. کتابی که از خاطرات شخصیاش نشأت گرفته. اما او پول کافی برای این کار ندارد و به هر کسی هم که رو میاندازد، کمکی نمیکنند. پدر او هم که در فکر کندن چاه و رسیدن به آب است تا با آن دشت را سیراب کند، مرد بیخیالی به نظر میرسد که با شرطبندی روی مسابقههای اسبدوانی، همهچیزش را از دست داده و در آستانه بازنشسته شدن از شغل معلمی، هیچ پولی در بساطش نیست. تمام تلاش پدر این است تا به آب برسد اما این کار از نظر سینان و بقیه مردم روستا، عبث و احمقانه است …
یادداشت: درخت گلابی وحشی به یک رمان میماند. بیلگهجیلان دومین رمان چهارصد صفحهای آکین آکسو، که از اقوامش است و در نوشتن فیلمنامه هم مشارکت داشته را برای جدیدترین اثر خود انتخاب کرده. رمانی که در واقع زندگی واقعی آکسو است. بیلگهجیلان در ابتدا قصد داشت فیلمنامهای درباره پدر خودش بنویسد که بعد از خواندن رمان آکسو که خیلی اتفاقی به دستش رسیده بود، تصمیم میگیرد داستان او را تعریف کند. آکسو در فیلم نقش همان روحانی را بازی میکند که روی درخت رفته تا سیب بچیند و اتفاقاً یکی از بهترین بازیهای فیلم متعلق به اوست. نقش پررنگ آکسو که حالا معلمی در ارزینجان ترکیه است، در فیلم جدید جیلان انکارناشدنیست.
درخت گلابی وحشی، از همهچیز حرف میزند، سیاست، دین، مذهب، ادبیات و جامعه. جیلان عاشق تعریف کردن داستان است، عاشق توجه به جزییاتی غریب که فضا میسازند. راشهای اولیه فیلم پنج ساعت بود که در نهایت به سه ساعت کاهش پیدا کرد و این نشان میدهد که جیلان سر پرشوری دارد و عاشق گفتن قصیده است. قصیدهای که نرمنرمک شکل میگیرد و مخاطب را درون خودش حل میکند. لحظههایی در فیلم وجود دارد که آن را تا حد یک فضای رویایی پیش میبرد. مثل جایی که سینان، به عنوان نویسندهای تازهکار که در پی انتشار اولین کتاب خود است، نویسنده معروفی را در کتابفروشی میبیند، کنارش مینشیند و شروع میکند به حرف زدن و پرسیدن سوالهای فراوان از او. آنها که طبقه دوم نشستهاند، گرم صحبت میشوند. در این همین لحظه، دوربین از زاویه دید نویسنده معروف، به درِ ورودی طبقه اول نگاه میکند که دختری زیبا از زیر باران به کتابفروشی پناه میآورد. همین! برای جیلان، همین لحظه مهم است، لحظهای بین واقعیت و رویا.
هر چه جلوتر میرویم، واقعیت زندگی تکراری سینان، بین خواب و خیال و توهم میچرخد و ما به عنوان مخاطب نمیدانیم اینها از کجا نشأت میگیرند؟ در لحظه عجیب دیگر، سینان وارد قهوهخانهای میشود که پدرش در آن نشسته. دوربین که همراه با سینان به پدر نزدیک میشود، قهوهخانه را پر از مشتری میبینیم. اما لحظهای بعد وقتی سینان سر میچرخاند، هیچکس آنجا نیست و پدر هم روی همین نکته تأکید میکند. اینگونه انگار وارد دنیایی خیالی شدهایم که در عین حال واقعی هم هست و از روزمرهها نشأت میگیرد. مثل آن صحنه تکاندهنده پایانی که مخاطب را به هولوولا میاندازد؛ سینان از دیدگاه مخاطب / کارگردان، خودکشی کرده اما در دیدگاه پدر مشغول کندن چاه است تا به آب برسد. سینانی که خودش را حلقآویز کرده واقعیست یا آنی که دارد چاه میکند؟ مخاطب کدامش را باور میکند؟ کدامش را باید باور کند؟ اصلاً این لحظه و لحظههایی شبیه این، از دیدگاه چه کسیست؟ فیلم در عین واقعگرایی، به لحظههای ناب جادویی هم نقب میزند و به این شکل مخاطب را به درون هزارتویش میکشد.
سینان از روستای محل زندگیاش متنفر است. یکبار به دوست پلیسش میگوید اگر دیکتاتور بود، روستایش را با بمب اتم از بین میبرد. او در پی زندگی دیگریست. نوشتن کتاب برای او مفریست برای فرار از زندگی روزمره اما فضای بسته روستا (شاید بتوانیم بگوییم فضای بسته جامعهای که جیلان، هم عاشق آن است و هم به آن نقد دارد) این اجازه را به او نمیدهد. آدمهایی که در گشتوگذارهایش در روستا با آنها برخورد میکند، آنقدر افکار عقبمانده و پوسیدهای دارند که به او حق میدهیم اگر کاری از دستش برمیآمد، باید بلایی سر این آدمها میآورد!
آدمهای این روستا تقریباً هیچ کاری نمیکنند و جیلان نگاه نقادانهاش را با نشان دادن آنها در کسوتهای مختلف، برای بیننده روشن میکند. سینان در تمام طول مدت فیلم، مشغول کلنجار رفتن با آنهاست. او با پرسشهای بیوقفهاش آنها را به چالش میکشد و سعی میکند افکار متفاوت خود را بهشان نشان بدهد و وادارشان کند از پوستهشان خارج شوند، هر چند این کارش در نهایت نتیجهای هم در برندارد. به عنوان مثال دقت کنید به حرفهای طولانیاش با آخوندهای روستا که افکار دگم و بستهشان چنان بار آمده که ایدههای سینان را درک نمیکنند. یا نگاه کنید به سکانس صحبت طولانی سینان با آن نویسنده معروف که در نهایت به عصبانیت نویسنده میانجامد. البته جیلان فقط به این آدمها هم اکتفا نمیکند و نمونههای دیگری مانند شهردار را هم نشانمان میدهد که برای اتاقش در نگذاشته تا به گفته خودش، به این شکل نشان بدهد که از مردم است و دوست دارد درد آنها را بشنود و احتمالاً مشکلاتشان را حل کند، اما وقتی سینان از مقدار نهچندان زیاد پولی حرف میزند که برای چاپ کتابش لازم دارد، شهردار فوری موضعش را عوض میکند و او را به شخص دیگری پاس میدهد که تاجر است و دستی در کارهای اینچنینی دارد. حتی سینان به آن مرد هم سر میزند که سروکارش با شن و ماسه و سنگ است و کار نوشتن را هم چیزی همتراز با کار خودش میداند و نوشتن کتاب را با حمل کردن شن و ماسه با کامیون مقایسه میکند. در نهایت هم که حرف سینان را متوجه نمیشود و با تعصبی کورکورانه، به او درس زندگی میدهد و با جملههایی آشنا برای ما، از این حرف میزند که درس خواندن را رها کرده و برای خودش کسی شده و حالا دانشگاهرفتهها برای کار پیش او میآیند و این که: زندگی آن چیزی نیست که سینان و امثال او فکر میکنند. سینان با چنین موجوداتی درگیر است. هر چهقدر چشماندازهای روستا، با آن دقت نظر همیشگی جیلان و فیلمبردار همیشگیاش گوکهان تیریاکی در نمابندیها، زیبا و خیرهکننده است، به همان اندازه آدمهای دوروبر سینان خفقانآور هستند.
اما شاید مهمترین سکانس فیلم، همان نیم ساعت ابتدایی شکل میگیرد. جایی که سینان با دختری به نام خدیجه برخورد میکند. از همان ابتدا، نوع دکوپاژ و کادربندیهای جیلان، این سکانس را به نقطه ثقل داستان بدل میکند. سینان در حال راه رفتن است که دختری صدایش میزند. او به سمت صدا برمیگردد و در نمایی دور و میان درختهایی که برگهایشان به رنگ زرد در آمده و صحنهای زیبا تشکیل داده، دختری برای سینان دست تکان میدهد. حرکت سینان به سمت دختر و عبورش از روی پلی چوبی برای رسیدن به او، چنان است که گویی به دنیایی دیگر قدم میگذارد. او با خدیجه مشغول صحبت میشود و در خلال حرفهایشان بویی از علاقه هم به مشام میرسد. کمکم خدیجه دردودلهایش را برای سینان میگوید. او خیالاتی در سر میپروراند و شاید تنها کسیست که خیال و رویایی از جنس رسیدن به جزیره گنج در سر دارد. حرفهای خدیجه زیبا، کمکم سینان را به حس و حالی دیگر فرو میبرد که تا پایان فیلم هم نمونهاش را نمیبینیم و به همین علت است که این سکانس رنگی، با بخشهای دیگر فیلم به کلی فرق دارد. کمکم باد شروع به وزیدن میکند، دختر موهایش را به دست باد میسپارد و سینان را به غلیان احساسات میاندازد.
جیلان عاشق این لحظههای زندگیبخش، زیبا و در عین حال مرموز است. نمونهای دیگر از این مواجهه را میتوان در صحنهای از فیلم دیگرش روزی روزگاری در آناتولی هم دید، جایی که قاتل به همراه پلیسها شبی را در خانه کدخدا اتراق میکنند و در لحظهای حساس با دیدن دختر زیبای کدخدا، انگار مسخ میشوند. روز بعد، همه در فکر این دختر هستند و جیلان، مرگ و نیستی نیمه اول آن فیلم را با حیات نیمه دومش تعویض میکند که انگار آن دختر زیبا و مرموز، همهچیز را از بیخ و بن تغییر داده است. درست مانند اتفاقی که در درخت گلابی وحشی هم میافتد و سینان، جایی در مسیر زندگیاش به دختری زیبا و مرموز برمیخورد که مثل هیچکس نیست. حیف که کمی بعد، او ناخواسته ازدواج میکند و اسیر دیدگاههای بسته و سنتی آدمهای دوروبرش میشود.
اتفاقاً درست بعد از این سکانس مرموزانه/ عاشقانه است که سینان آدمهای دوروبرش را به چالش میکشد و عاصیشان میکند. انگار درست بعد از گاز گرفته شدن لبش توسط آن دختر عجیب، برای رسیدن به آرزوهای دورودرازش، تلاش بیشتری به خرج میدهد و در این مسیر جسارت بیشتری هم از خود نشان میدهد. حتی گاهی گستاخانه حرفهایی میزند که دیگران را عصبانی میکند. مثل آنجا که با کنایه، از خدیجه با دوستش حرف میزند و او را که عاشق خدیجه بوده و حالا با ازدواج دختر، ازدسترفته میبیندش، میرنجاند که باعث دعوایی سخت میشود. در ادامه همین رفتار عجیب و بیمحاباست که بر سر گم شدن چند لیر از جیبش، به کل افراد خانواده مشکوک میشود و بر سرشان داد میزند. حالا انگار او تبدیل به انسانی دیگر شده که قرار نیست منفعل باشد.
اما جدا از خدیجه که اصولاً حضوری نمادین در داستان دارد، ادریس، پدر سینان وجهه دیگری از شور زندگی در آن روستای زیبا اما تهیست. پدری که با یک آدامس اسباببازی برقدار، دخترش را شوکه میکند و مدام در حال خندیدن است. خندیدنی خاص که کمکم تبدیل به موتیفی عجیب میشود. او برای آبیاری دشت در فکر کندن زمین و رسیدن به آب است. آرزویی که از همان ابتدا در فیلم مطرح میشود و تا انتها هم باقی میماند. او پای سینان را هم به آرزویش میکشد و در حالی که همه معتقدند در این مکان آبی وجود ندارد، پدر مصرانه زمین را میکند. به این شکل است که او تبدیل میشود به تنها آدمی که در فکر رویایی بزرگ است اما انگار فشار محیطی که در آن زندگی میکند، به او این اجازه را نمیدهد که رشد کند و به آرزویش برسد. او در لحظههای پراسترس، مثل آنجا که سینان بر سر گم شدن پولش دادوبیداد میکند، مدام در حال خنده و شوخی و آرام کردن اطرافیان است. او یکی از بهترین شخصیتهای داستان است که با بازی خوب مورات جمجیر تبدیل میشود به یکی از نقاط مهم فیلم. او را از ابتدای داستان مردی میبینیم بیخیال و شنگول که به رغم مشکلات فراوان و بیپولی، همچنان میخندد و بیعار به نظر میرسد. اما وقتی سینان در کیف او تکهای روزنامه پیدا میکند که نقدی از کتاب بهچاپرسیدهاش است، اشک در چشمهای پسر حلقه میزند و درست در همین نقطه متوجه میشویم این پدر سرخوش، بیشتر از آن چیزهایی که فکر میکردهایم، میداند. این موضوع در سکانس انتهایی که پدر و پسر با هم خلوت میکنند، بیشتر مشخص میشود. در این سکانس مهم، ادریس از بینتیجه بودن جستجویش برای آب میگوید و بعد بیخیال شانه بالا میاندازد و ادامه میدهد که: «چه باید کرد؟ [کاریش نمیشود کرد]» او که سعی داشت حرفش را از ابتدای فیلم به کرسی بنشاند، در انتها به این نتیجه میرسد که انگار اشتباه میکرده و جملهای میگوید که فکر مخاطب را مشغول میکند: «بازم اونا [مردم روستا] حق داشتن». استفاده از واژه «باز هم»، به شکلی زیرپوستی نشان میدهد که انگار پدر هم مانند سینان، تمام آرزوهایش را با این مردم عجیب و غریب به خاک سپرده است و ظاهراً دفعه اولش نیست. او در ادامه حرفهایش با سینان، از دیدگاه جالبش نسبت به زندگی میگوید و این که آدمها را با تمام خاطرات خوب و بدشان باید فراموش کرد. در این لحظهها، نهتنها سینان، بلکه ما هم با تعجب به مردی خیره میشویم که از ابتدا گمان میکردیم حرفی برای زدن ندارد و تنها قرار است آن خنده مقطعش را نشانمان بدهد. در حالی که سینان با ناامیدی تمام، از جوانی بههدررفتهاش حرف میزند و حتی برای نشان دادن این هدررفتگی، زندگی پدر را به میان میکشد که با معلمی، جوانیاش را از دست داد، پدر با همان لبخند همیشگی بر لب (که حالا دیگر برای مخاطب آنقدرها هم آزاردهنده نیست) میگوید اگر کاری را که انجام میدهی، دوست داشته باشی، تمام مشکلات حل خواهد شد. او حتی صحبت را به کتاب سینان میکشاند و اینجاست که متوجه میشویم او برخلاف دیگران، کتاب پسر را با دقت خوانده و حتی متوجه انعکاس شخصیت خودش در داستان پسر هم شده است. این در حالیست که کتاب سینان هیچ فروشی نکرد و به انباری کتابفروشی منتقل شد. حتی مادر و خواهر او هم کتابهایش را نخواندند و به این شکل شخصیت پدر، برای سینان و ما پررنگتر میشود. سینان وارد چاه میشود تا آرزوی پدر مبنی بر رسیدن به آب را عملی کند، هر چهقدر هم که این کار عبث و بیهوده به نظر برسد و هر چهقدر هم که به هدررفتن جوانی او منجر بشود.
در حالی که خودِ ترکها، این فیلم جیلان را «سیاهنمایی» از جامعه ترک نمیدانند، خیلی از نویسندههای ما بعد از دیدن فیلم آن را سیاهنمایی خواندهاند! اما واقعیت این است که جیلان عاشق ترکیه است. او در حالی که بهراحتی میتوانست (و همچنان هم میتواند) در کشورهای دیگر و با بازیگرانی دیگر فیلم بسازد، هیچگاه از مملکت خود خارج نمیشود و همیشه داستانهایی درباره ترکیه میگوید. به لوکیشن فیلمهای مختلفش که نگاه کنیم این میزان از علاقه را درک خواهیم کرد. استانبول (در فیلمهای دوردست و سه میمون)، کیریک کاله (در روزی روزگاری در آناتولی)، کاپادوکیا (در خواب زمستانی)، ارزروم (در اقلیمها) و حالا هم چاناککاله در این فیلم. او قدم به قدم شهرهای مختلف ترکیه را میچرخد و در عین نشان دادن زیباییهای نفسگیر مملکتش، به عنوان انسانی آزادیخواه و مترقی، کمبودها، سیاهیها و تعصبهای بیجایی که در مملکتش وجود دارد را نشان میدهد تا انسانها بیشتر دربارهاش فکر کنند و قدمی رو به جلو بردارند. نکته اینجاست که شخصیتهای داستان او، بهخصوص شخصیتهای این فیلم، هیچگاه در نظر مخاطب کریه به نظر نمیرسند چون جیلان اعتقادی به کریه بودن آدمها ندارد. کافیست نگاه کنید به همان شهردار که چهگونه ابتدا از سینان استقبال میکند و درباره فهمیدن درد مردم داد سخن میدهد اما وقتی پای پرداخت پول به میان میآید، مثل بچهها سعی میکند حواس سینان را پرت کند. اتفاقاً در این صحنهها، طنزی ملایم جاریست که شاید تهلبخندی هم از مخاطب بگیرد. یا به عنوان مثالی دیگر نگاه کنید به دو روحانی روستا که سینان با آنها حرف میزند. چهرههایشان به هیچ عنوان دافعهبرانگیز نیست و این نشان میدهد که جیلان قصد کوبیدن طرف مقابلش را ندارد. او دوست دارد قصه آدمهای سرزمین زیبایش را تعریف کند. از خفقانها اگر میگوید، اتفاقاً به دلیل نگاه دلسوزانهاش به محیط اطراف خود است، نه به دلیل سیاستزدگی و مخالفت با این حزب و آن جناح.
جیلان عاشق قصهگوییست و این را از آن سکانسهای مثل همیشه بلند و پرحرفش حس میکنیم. او ترتیبی میدهد که هر سکانس، به شکلی جداگانه داستانی برای گفتن داشته باشد در عین حالی که در خدمت کلیت کار قرار میگیرد. به عنوان نمونهای مشخص، نگاه کنید به سکانسی که پول سینان گم میشود و او افراد خانه را مقصر میداند. این سکانس از حضور همسایه برای کمک گرفتن از آنها آغاز میشود و در نهایت به دعوای انتهایی میرسد. در این میان او حتی به شیوه فیلمهای هیجانانگیز، کمی هم دلهره به صحنه میافزاید؛ بستن درِ پذیرایی توسط دختر، سایهای که از پشت درِ شیشهای میگذرد و نگاه مشکوک دختر، باز شدن در به خاطر وزش نسیمی ملایم و تکان خوردن لوستر و تمام این لحظهها، در حالی که مادر با چشمانی گریان مشغول دیدن صحنهای از یک فیلم قدیمی ترکیست که در آن ییلماز گونی (هنرمند مورد علاقه جیلان) بازی میکند. این شیوهایست که او برای قصهگوییاش در نظر میگیرد و به همین دلیل است که مدت زمان طولانی فیلم، اگر کمی صبور باشیم، چندان حس نمیشود چون او بهخوبی بلد است حس جاری در صحنه و میان شخصیتهایش را بیرون بکشد و با ریزهکاریهایی همراه کند که مخاطب به دنبال داستان کشیده شود. همچنان که مثل اغلب فیلمسازان خوب دنیا، بلد است از محیط زندگی شخصیتهایش هم شخصیتی دیگر بسازد و مناظری را نشان بدهد که حتی برای کسی که در همان محیط هم زندگی میکند، تازگی داشته باشد. نکته جالبتر اینکه او کار با بازیگران را هم بهخوبی میشناسد. آیدین دوغو دمیرکول که در نقش سینان بازی میکند، در واقع بازیگر چندان شناختهشدهای نیست. او تا پیش از فیلم جیلان، در برنامههای کمدی تلویزیونی ظاهر شده و تنها در یک فیلم سینمایی کمدی نقش ایفا کرده است. عجیبتر این که او هیچگاه فیلمهای جیلان را ندیده بود! مورات جمجیر هم که نقش ادریس را بهیادماندنی بازی میکند، در واقع بازیگری کمدیست که تا پیش از فیلم جیلان، در سریالهای کمدی تلویزیون و فیلمهای سینمایی کمدی بازی کرده بود. همانطور که میبینید، جیلان با انتخاب این بازیگرها خطر بزرگی را به جان میخرد و از آن به سلامت عبور میکند. او ابایی از این ندارد که بازیگر نقش اولش هیچگاه فیلمهای او را ندیده باشد و حتی حال و هوای کارهای او را هم نشنیده باشد. او با انتخاب دو بازیگر طنز برای نقش اول فیلمش، اتفاقاً نشان میدهد که میانه خوبی هم با طنز دارد و هیچکدام از فیلمهایش هم عاری از طنازی نیستند
جادویی که او از همپوشانی داستان، شخصیتها و فضا میآفریند، مخصوص خود اوست و تقلیدناپذیر. بیجهت نیست که سکانس پایانی صحبت پدر و پسر، در پنج شرایط آب و هوایی مختلف فیلمبرداری شد و در نهایت هم جیلان، صحبت آن دو در هنگام بارش برف را برای فیلمش انتخاب کرد، به این دلیل ساده که او عاشق برف است. او میتواند کاری کند که در این دور و زمانه، یک فیلم سهساعته هم چندان خستهکننده به نظر نرسد و این جادوی اوست.
فیلمهای دیگر بیلگه جیلان در «سینمای خانگی من»:
ـ خواب زمستانی (اینجا)
ـ دوردست (اینجا)
ـ روزی روزگاری در آناتولی (اینجا)
ـ اقلیمها (اینجا)
فیلمش عالی بود و الان که مینویسم عالی احساس میکنم کلمه براش ناکافیه ولی کلمه ی بهتری برای جایگزینی اش پیدا نمیکنم! نوشته های شمام که مثل همیشه عالی واقعا وقتی نقدهاتونو شروع میکنم متوجه نمیشم که کی به انتهاش میرسم.مرسی مرسی و مرسی(سه بار تشکر کردم شاید کافی باشه!)
ممنون از محبت و انرژی مثبتی که منتقل کردید. خوشحالم که دوست داشتید. ممنون، ممنون و ممنون.
هم از تماشای فیلم لذت بردم(مثل باقی فیلم های جیلان) و هم از خوندن نقد دقیق شما. ممنون
ممنونم از انرژی مثبتتان. لطف دارید.
جناب دامون بنده نقدهای شما رو خیلی میپسندم…پر حرف نیستید،،خیلی اصطلاحات خاص سینمایی بکار نمیبرید که بگید ته سینما و نقد هستید با اینکه معلوم سواد سینمایی زیادی دارید، همین نوشتار از فیلم درخت گلابی گواهی اطلاعات فرعی و اصلی شما از سینمای جهان است،،از فیلمهایی نوشته اید که ارزش دیدن واقعا دارند،،…اما گله دارم که چرا غیر از سایت در تلگرام یا اینستا فعالیتی ندارید..یا اگه دارید بگید ادرس…
به این دلیل تلگرام و اینستا ذکر کردم چون فعالیت روزمره اکثرا در این اپلیکیشن هاست..
سلام و ارادت. ممنون از شما. نظر لطفتان است. بسیار خوشحالم کردید. اتفاقاً در من اینستاگرام بسیار فعال هستم. میتوانید به این آدرس بیایید: damoon_ghanbarzadeh. ممنون از انرژی مثبتتان.
سلام
اقا من جای دیگه ای پیدا نکردم بنویسم، میشه تاپ ۱۰فیلمای ترکیه ای رو بنویسید؟ ینی از نظر خودتون. فیلمای جیلان تاپ ۱۰ من هستن(البته بعلاوه یکی دوتا از فیلمای دهه ۷۰ -۸۰) اما گفتم نظر شما رو هم بدونم بهتره. هم خودم ببینم اگه ندیدم و هم وقتی خواستم به دیگران معرفی کنم کم نیارم🙂
سلام. ممنون از توجهتون. راستش من زیاد اهل این تقسیمبندیها و انتخابها نیستم و اصولاً در این بازیها شرکت نمیکنم. اما برای اینکه بیادبی نکرده باشم، فقط چن تا فیلمو نام میبرم که فیلمای خوبی بودن و در حال حاضر حضور ذهن دارم ازشون: Ayla که همینجا دربارهش یه مطلب مفصل نوشتم. Muslum که باز هم اینجا دربارهش نوشتم. Head-On یکی از بهترین فیلمای فاتیح آکین. Vizontele ساختهی ییلماز اردوغان. G.O.R.A (عمر فاروک سوراک). چن از فیلمای بازیگر مشهور کمدی ترکیه، کمال سونال که مطلبی جداگانه دربارهش خواهم نوشت بهزودی و خیلی فیلمای دیگه که الان حضور ذهن ندارم و البته اسم بردن ازشون هم فایدهای نداره چون برای دانلود پیدا نخواهند شد، زیرنویس ندارند و چن تا نکتهی دیگه! ارادت.
خیلی ممنون از پاسخ و توجهتون
واقعیتش منظورم از چن تا فیلم دهه ۷۰ همون فیلمای کمال سونال فقید و بعلاوه ی فیلمایی مثل yol… بود ترسیدم از کمال سونال اسم بیرم گفتم میگین این کیه که توو فیور هاش کمدی هم جا داره😒و فکر میکنم بجز چن تا فیلم اخر همه ی فیلماشو دیدم. مثل بیشتر خانواده های ترک، ما هم بچگیمون با کمدی های اون گذشته. کاش اونایی که رو نگفتین هم میگفتین چون من نیازی به زیرنویس ندارم راستی یه سایت معرفی کنم که هر فیلم ترکی بخواین میتونین پیدا کنین. اونایی هم که نیست درخواست بدین زودی قرار میدن
سایتturkdl. گوگل سرچ کنید لینک های بروز شده اش است چون همش فیلتر میشه.
بازم مرسی از پاسختون. خیلی خوشم میاد که جواب میدین(توو مجله هم همیشه نقدهاتون رو دنبال میکنم😉)
بله اون سایت رو میشناسم. سایت کاملی نیست، ولی خوبه. ممنونم. از بردن نام کمال سونال نترسید! مثلاً سری Hababam Sınıfı جزو بهترین فیلمهای کمدی تاریخ سینمای ترکیه هستن. ممنون که پیگیر نوشتههام هستین. خوشحالم. ضمن اینکه برای شمارهی جدید مجله هم دربارهی سینمای ترکیه و فیلمی ترکی خواهم نوشت که به وقتش مشخص خواهد شد. نام بقیهی فیلما رو هم سر فرصت خواهم گفت. حافظهم باید یاری کنه. ممنون.
نقد خیلی خوبی بود . نکات جالب و تازهای داشت برای من و خوندنش لذت بخش بود. فیلم هم که حرف نداشت .
ممنون از توجه
سلام
ممنون از نقدی که به فیلم داشتید و کلا توجه به سینمای جیلان که به نظرم از متفکرترین کارگردانان حال حاضر دنیاس.چند نکته توی نقدتون اشاره کردید که بیشتر ارجاعش دادید به بر هم زدن مرز واقعیت و خیال.ازونجایی که تا حدی نظر متفاوتی نسبت به دیدگاهتون دارم خواستم تا برداشت شخصیم رو باهاتون به اشتراک بگذارم و همینطور تفسیر کلی که از این فیلم داشتم رو مطرح کنم.
معتقدم بیش از هر چیز این فیلم بر محوریت شناخت واقعیت زندگی و آن چیزی که هر فرد به عنوان ماهیت زندگی میشناسه بنا شده.اینکه واقعیاتی که آدمها بهش معتقدند در برخورد با یک پدیده مشترک مثل زندگی میتونه چقدر متفاوت باشه و اینکه هر کس تمایل داره اون بخشی از واقعیت را ببینه که مناسب حالش هست.
سینان جوانی که در مرحله ای حساس از زندگی در جستجوی واقعیتی متقن از زندگی هستش تا نگرشش رو به جهان پیرامونش منسجم کنه و به مدد اون به هر انچه در زندگی براش اهمیت داره دست پیدا کنه و به نوعی نقشه راهی رو کشف کنه که غیر از نظر در مرحله عمل هم بتونه او را به مطلوبش برسونه.
شاید به همون میزان که کامو در ادبیات سعی در نمایش دریا به عنوان نمادی از آزادی و اختیار اصرار داشته ، جیلان هم در عالم سینما از دریا برای القای حس اسارت یا آزادی در تفکر قهرمانهای داستانهاش بهره برده.فیلم با نمایی آغاز میشه که سینان داره به دریای آزاد نگاه میکنه اما از پشت شیشه،گویی مانعی همیشه مابین سینان و پیوستنش به آزادی اندیشه فاصله انداخته و سینان تنها تصویری از آزادی رو اون هم منعکس شده بر روی شیشه میبینه و درکی درست از واقعیت آزادی برا او میسر نیست.اما این شیشه شفاف و نازک که مانع تحقق رسیدن سینان به واقعیتی که در جستجویش هست چه ما به ازایی در دنیایی که سینان در آن مشغول دست و پا زدن هست داره؟
در ابتدای ورود سینان به محیط خانه پس از پایان تحصیل و آشنا شدن با یک یک افراد خانواده ، من شخصا بیشترین تشابه شخصیتی رو مابین پدر و پسر یعنی ادریس وسینان دیدم.یعنی مخاطب معتقد هست که اگر شباهتی در رفتار و نگرش مابین اعضای خانواده وجود داشته باشد پسر شبیه پدر هست و دختر شبیه به مادر.(مثلا همون گفتگوهای اغازین که مادر از پدر خرده میگیره که کتاب تورو به کجا رسوند تو زندگی که حالا پسرت رو برسونه و یاروحیه ارام و صلح طلب پدر که خیلی مشابه سینان هستش که در زمان مباحثه هم حتی بر خلاف مخاطبینش مثل نویسنده یا صاحب معدن شن و ماسه ارامششو حفظ میکنه یا حتی زمان درگیری فیزیکی با رضا فقط کتش رو از تنش در میاره و محل رو ترک میکنه و خیلی موارد ریز دیگه که همسانی این پدر و پسر رو برامون پررنگ میکنه)این انگاره منهای مخاطب در پس اندیشه سینان هم مستتر هستش و به نوعی سینان اندیشه های نظری خودش رو مشابه با پدر میدونه ولی وقتی به حال و روز فعلی پدر دقیق میشه و متوجه میشه چنین اندیشه هایی در عمل شخصیتی مانند ادریس را در گذر زمان خلق میکنه،ترسی وجودش رو در بر میگیره و نتیجتا تمام تلاشش رو برای نپذیرفتن آرا و نظرات پدر که بخش عمده ایش مشابه با عقاید خودش هست به خرج میده.برای همین ما در ابتدا در گفتگو مابین پدر بزرگ و سینان میبنیم که سینان به نوعی از پدرش دفاع میکند و به پدر بزرگ میگه که اگر این چیزی هست که پدرم رو اروم میکنه بذار باهاش سرگرم باشه ولی هر چه که میزان بدگویی ها از پدر در شهر بیشتر میشه بر وحشت سینان اضافه میشه و برای اینکه جدایی مسیر خودش رو از پدرش اعلام کنه به بزرگترین منتقد پدرش تبدیل میشه که همواره حق رو به مخالفین پدرش میده وتمام کوتاهی ها و نواقص رو زیر سر پدرش میدونه.
این گریز از واقعیت ذهنی در سینان در دل فیلم به مدد گفتگوهای دو نفره و در مورد ملاهای دهکده در گفتگویی سه نفره نمایش داده میشه.سینان با شهردار،خدیجه،سلیمان بیک نویسنده،صاحب معدن شن و ماسه و دو ملای روستا در فواصل مختلف گفتگوهای طولانی رو انجام میده ونکته ای که در تمامی این گفتگوها به چشم میاد تسلط بالای سینان در تمامی این گفتگوهاس و اینکه نظراتی که در گفتگوها مطرح میکرد قابل دفاعتر بود و به نوعی دست بالا رو در مباحثات با طرفین مقابلش داشت.اما چرا همیشه در پایان گفتگو ها یا شکست خورده به نظر میرسید و یا انگار هیچ تاثیری در طرف مقابل گفتگو ایجاد نمیکرد.پاسخ اصلی این سوال به نظرم اعتقادیست که هر یک از طرفهای گفتگوی سینان به واقعیتی که از دنیا داشتند درونشون وجود داشت.تمامی این افراد به درست یا غلط معتقد به واقعیتهایی در زندگی بودند که حاضر نبودند اون رو کتمان کنند چرا که در همسویی با واقعیتی بود که اجتماع پذیرفته ولی سینان به واسطه اینکه میدید ان واقعیاتی که در زندگی برایش اهمیت دارد در جهتی ناسازگار با واقعیات اجتماعی است و ممکن است حاصلش تبدیل شدنش در آینده به ادریس دیگری شود به نوعی همواره جایگاهش را متزلزل میدید.از همین رو همیشه ما در پایان نماهای گفتگوهای طرفین مقابل سینان را همچنان پا برجا بر مواضعشان میدیدیم چرا که پشتوانه اجتماع را در پس خود میدیدند. در حالیکه سینان آواره کوه وتپه های اطراف روستاست ،انگار که بعد از هر گفتگو به دنبال واقعیت گمشده اش است که به مدد آن بتواند همدلی سایرین در پذیرش عقایدش را به دست آورد و در جستجوی چنین واقعیت متقنی دایما از تپه ها بالا و پایین میرود و در کوچه پس کوچه های شهر در جستجوس.ولی خدیجه پیرو واقعیتی که میگوید همیشه ادمی باید دم دست ترین راه زندگی رو برگزیند بر خلاف گفتگوی طولانیش با سینان تن به ازدواج با مرد طلا فروش میدهد چرا که به واقعیت ازدواج و ماندن زن در خانه در زندگی روستا اعتقاد دارد.صاحب معدن شن و ماسه بعد از دفاعی که از ارزشهای شهادت طلبی میکند در پاسخ به بی توجهی سینان به اهمیت تاریخی این موضوع و اینکه توجه سینان بیشتر به پیرمرد بی ارزش ۸۰ ساله ایست تا نقشی که شهدا در تاریخ ترکیه ایفا کردند این مسیله را حاصل تحصیلاتی میداند که در تناقض با واقعیت است ونتیجه اش این میشود که در دنیا واقعی سینان بیکاره است و برای امرار معاش باید نزد او که تحصیلاتی ندارد مشغول شود.شهردار با وجود استقبال اولیه چون نوشته سینان جهت گیری خاصی نسبت به حزب سیاسی حاکم ندارد و حتی تبلیغی در جهت رونق توریسم در منطقه نمیکند تمایلی به حمایت از نشر اثر سینان به عمل نمیاورد.سلیمان بیک نویسنده نظریات سینان رو حاصل رمانتیسم خاص سنین جوانی میداند که کم کم با بالا رفتن سنش از بین میرود و به نوعی بعدا با انچه واقعیت هست مواجه میشود(واقعیت بحثهای بی انتها در خصوص اینکه مرکز ثقل ادبیات آیا زبان است یا چیز دیگر نیست و برای سلیمان بیک پشیزی اهمیت ندارد بلکه واقعیت در آن لحظه برای او درد پاهایش است که کم کم دارد به گردنش میزند و زودتر میخواهد خودش را به خانه برساند تا پایش را در آب نمک بگذارد).یک نکته در اینجا اضافه کنم در خصوص ورود دختر جوان در زیر باران به داخل کتابخانه که در نقدتون اشاره کردید بهش چونکه نظری متفاوت با اونچه مطرح کردید دارم.در این سکانس در گفتگو سینان با سلیمان، نویسنده در بخشی از کلامش اشاره میکنه که واقعیت دایما در اطراف تو در حال وقوع هست و این تو هستی که باید بهش توجه کنی و همین سکانس هست که رویکرد کارگردان در بیان این موضوع که توجه ادمها در پی بردن به واقعیات مختص همون شخص هستش رو مشخص میکنه.در این سکانس پیش از ورود دختر زیر باران ما مدتی دراز سینان رو در حال چانه زدن با کتابفروش بر سر فروش کتاب قدیمی با زاویه دوربینی از بالا که سلیمان بیک را به صورت محو (فلو) نشون میده میبنیم.در تمامی این نما ما ذره ای توجه از جانب سلیمان نسبت به واقعیت در حال وقوع در پیرامونش نمیبینیم و هیچ اهمیتی حاکی از علاقه مندیش که در طبقه پایین چه اتفاقی دارد میفتد در سلیمان بروز پیدا نمیکند(با اینکه سینان و کتابفروش در حال گفتگو هستند)اما بلا فاصله سلیمان بعد از اینکه نطقی در باب وقوع همیشه در جریان واقعیات در پیرامونمان ارایه میدهد ما شاهد ورود بی سرو صدا دختر به کتابفروشی هستیم و باز هم تکرار زاویه دوربین از بالا و سلیمان که این بار سرش را به سوی واقعیت در حال جریان میچرخاند چرا که این بار واقعیتی است که برایش اهمیت دارد.این موضوع برخورد دو گانه با واقعیت در گفتگوی سه نفره با ملاها هم نمود میابد.جیلان اندیشمندانه این گفتگو را سه نفره انتخاب میکند برخلاف سایر گفتگو ها چرا که میخواهد نشان دهد حتی در میان دو شخص که در یک کسوت مشغولند میتوان چقدر در برخورد با پدیده ها واقعیات متفاوتی برداشت کرد.اختلاف عقایدی که میان دو ملا بر سر بسیاری از مسایل وجود داشت از ماجرای ابوذر و اینکه چرا برخی صحابه پیامبر بیشتر مورد توجهند تا اینکه آیا باید مساجد پر زرق و برق باشند و ….نشان از اختلاف فهم واقعیت در میان آدمهاس.اینکه این گفتگو در میان تمامی گفتگوها سه نفره انتخاب شده بسیار هوشمندانه بوده چرا که خواست جیلان نمایش این مطلب بوده که حتی در پدیده ای مثل دین که تا حد امکان با محافظه کاری راه را بر تفسیرهای متفاوت میبندد چگونه ما بین دو متخصص دینی که هیچ اختلاف مذهب و شریعتی در حد شیعه و سنی نیز ندارند باز هم اختلاف برداشت واقعیت وجود دارد.
در کنار این سفر گفتگوهای اودیسه وار ، گریز سینان از پذیرش پدر به عنوان کسی که در آینده به آن تبدیل خواهد شد ادامه دارد در نظرش پدر تبدیل به دزد پولهایش میشود چرا که هر خباثتی دیگر از او ممکن هست.این در حالیست که خود سینان از صندوق پدر بزرگ کتاب قدیمی را میدزدد و در قفسه های خانه مادر بزرگش سرک میکشد تا سکه طلای بیاید و از کلبه پدرش سگ شکاری او را تا پول لازم برای چاپ کتابش را فراهم آورد.او که در گفتگو با اهالی روستا پی میبرد اندیشه اش برای مردم غیر قابل فهم است تنها راه رستگاری خود را در چاپ نظراتش و اشتراک گذاشتن عقایدش با سایرینی میداند که دردی مشترک با او دارند.اما چاپ کتاب وعدم توفیق در فروش حتی یک نسخه از آن تیر خلاصی است که نه بر پیکر سینان بلکه به شیشه ای که ذهن سینان را در بر گرفته و مانع رسیدنش به دریای آزاد واقعیت میشد شلیک میشود.تنها بعد از مواجهه با این حقیقت است که سینان در یکی از کشف و شهودهایش به یاد سگ شکاری میفتد که از پدرش دزدیده و فروخته تا پول چاپ کتاب را تهیه کند.این سگ که به قول پدرش تنها کسی است که او را قضاوت نمیکند و از همین رو برای پدرش انقدر ارزشمند و دوست داشتنی است که علی رغم ناتوانیش در حفاظت از مرغها از دست راسوها همچنان نگهش میدارد.سینان این سگ را میبیند که او را با خود به کنار دریای ازاد واقعیت میکشاند و خودش را داخل دریا میندازد تا سینان را متوجه سازد.در حقیقت شیشه همان قضاوت مردم است که سینان را انچنان تحت تاثیر قرار داده که واقعیات زندگی که برایش مهم است را به کناری گذاشته چرا که ممکن است در آینده جامعه او را همچون پدرش طرد کند.سینان با اینکه در ظاهر از روستایش متنفر بود و عقاید مردم را پوسیده میدانست اما بیش از حد به این شیشه دست و پا گیر بها میداد و حتی کتابش را درباره همین روستا و مردمانش نوشته بود.اما حالا این شیشه شکسته.در اینجا به سراغ پدرش در کنج انزوایی که در آن به چوپانی مشغول است میرود و در غیابش تکه مقاله ای را میابد که نشان میدهد تنها مخاطب کتاب و عقایدش همین پدری است که در تمام این مدت از او فراری بوده.در همان شب پذیرش سرنوشت پدر و به نوعی کنار آمدن سینان با واقعیات مورد پذیرشش آغاز میشود و این موضوع با خوابی که در شب سینان میبیند توسط جیلان اعلام میشود،خواب نوزادی که در باغ به درختی بسته شده در گهواره و مورچه ها از سر روی او بالا میرومند.این ماجرایی است که پدر بزرگ سینان و پدر ادریس از آن به عنوان دلیل تمایز رفتاری و عجیب و غریب بودن ادریس برای سینان تعریف کرده .جیلان با این رویا در واقع آغاز این پروسه را که سینان تصمیم گرفته واقعیت دنیایش را خلاف آنچه اجتماع از او انتظار دارد پی بگیرد اعلام میکند.سینان دیگر ترسی ندارد روزی همچون پدرش قضاوت شود چرا که این بار پدرش را بر حق میداند.پدری که همچون او در جوانی سودای پی گرفتن آرزوهایش را داشته اما بعد از ازدواج مسیر اجتماع را دنبال میکند و به گفته همسرش با اساتید و آدم حسابیها میگشته و خانه وزندگی داشته.پدر روزی تصمیم به طغیان میگیرد و هر آنچه را منطبق بر واقعیت اجتماع ساخته به آتش میکشد.قمار میکند برای باختن،نه برای بردن.چرا که اینگونه آنچه را که اجتماع برای او ساخته ازبین میبرد.حال سینان بر خلاف پدرش که در سن او به جای تعقیب واقعیت شخصیش واقعیت اجتماع را دنبال کرده تصمیم میگیرد تا واقعیات شخصی خود را پی بگیرد حتی اگر در تناقض با اجتماع باشد.اینجا لحظه ایست که بر خلاف منتقد من معتقدم جیلان کاملا در سکانس دار زدن و بعد کندن چاه تفکیک لازم را ایجاد کرده.فراموش نکنیم پدر لحظاتی پیش از صحنه حلق آویز شدن در چاه داستانی را تعریف کرده مبنی بر اینکه چوپانی (نمادی از پدر که هم اکنون مشغول چوپانی است)گوسفندی(نمادی از سینان که در طول فیلم سر در گم و گمگشته بوده در تپه ها) را در طوفان گم میکند و فکر میکند که او را از دست داده ولی بعد از دو سه روز صدایی میشنود و گوسفندش را در بین شاخ و برگ میابد که بچه ای را هم به دنیا آورده.بلا فاصله بعد از این داستان ما با سینان حلق آویز شده رو به رو میشویم که در واقع استعاره ای از سینانی است که پروسه تبدیلش با رویا بچه آویخته در گهواره آغاز شده وبا سینان حلق آویز شده از چاه به پایان رسیده و از دل این مرگ نمادین سینان جدید یا همان گوسفند متولد شده در داستان پدر تولد میابد. حال با سینانی روبه رو ایم که با واقعیات مورد پذیرشش که مخالف با اجتماعش است کنار آمده و چاه واقعیاتی را میکند که روستاییان بر عبث بودنش اصرار دارند،ولی سینان میکند چرا که معتقد است هر جا قورباغه ای هست آب هم هست.
سلام و ممنون از مطلب مفصلتون…
بعد دیدن فیلم دلم خواست دربارش بخونم ک به زیبایی تمام نقد شده و لذت بردم
درود
در مورد طنز کاملا موافقم, اوج طنز فیلم اون سکانس خودکشی پدر بود, سینان دچار عذاب وجدان میشه که همیشه خیال میکرده پدرش چقدر بی خیاله ولی وقتی می بینه پدرش خودشو حلق آویز کرده عذاب وجدان رو میشه تو صورتش دید. میره بالای سر جنازه و تماشاش میکنه یکهو پدر چشمشو باز میکنه و میگه خیلی خسته بودم زیر درخت گرفتم خوابیدم.
اینجا من کلی خندیدم, البته منظورم این نیست طنز یعنی اینکه شما قاه قاه بخندی ولی واقعا سکانس خنده دار و جالبی بود