همانطور که گفتم از امروز با یادداشتهای کوتاه و مستقیم و چکشیام دربارهی فیلمهای جشنواره همراه خواهید بود. مثل سالهای قبل سعی میکنم حاشیه نروم و منظورم را خیلی سریع و صریح بگویم و تمام. هر روز، دربارهی فیلمهای شب قبل خواهم نوشت و به این پست اضافه خواهم کرد. در نتیجه این پست تا پایان جشنواره، ثابت خواهد ماند.
معکوس (پولاد کیمیایی): پسر کو ندارد نشان از پدر! همچنان که نمیتوانم با سینمای پدر کنار بیایم، ظاهراً با سینمای پسر هم کنار نخواهم آمد. سرد و خستهکننده، با همان مضامین رفاقت و خیانت و قهرمان و فلان و بهمان. داستانی گنگ و نچسب با شخصیتهایی نچسبتر. نه! کنار نخواهم آمد! (نیم از ۵)
.
سال دوم دانشکدهی من (رسول صدرعاملی): ریتم کند و کشدار، داستانی کممایه. ماجرا خیلی دیر راه میافتد و وقتی هم که راه میافتد، انگار اصلاً راه نیفتاده! بعد هم که تمام میشود، انگار هنوز شروع نشده! بالاخره ماجرای مهتاب چیست؟ عاشق شدنش را میپذیریم، اما چرا در آخر همهچیز را رها میکند؟ رفتار پایانی علی قرار است غافلگیرمان کند؟ که مثلاً او برخلاف تصور ما با کسی «تیک» نمیزند و اتفاقاً خیلی هم وفادار است؟ فیلم رسماً % Eیش نمیرود و مدام درجا میزند. گرههایی افکنده میشود اما به هیچکدام جوابی داده نمیشود. فیلم در سکانسی برفی تمام میشود اما اگر در وسط تابستان هم بود، هیچ فرقی نمیکرد و این یعنی ماجرا از ابتدا میلنگد. (۱ از ۵)
.
غلامرضا تختی (بهرام توکلی): توکلی چیزی بیش از آنچه خودمان میدانیم از تختی نشان نمیدهد. تختی تخت است. از اول تا آخر، همینطور به این و آن کمک میکند و پول خرج میکند، بدون اینکه وارد ریزهکاریهای شخصیت او شده باشیم. دربارهی تختی این چیزها را شنیدهایم و دنبال چیز بیشتری هستیم که فیلم به ما نمیدهد. اما داستان جذاب و سرگرمکننده است. صحنهپردازیهای توکلی مثل همیشه عالیست و پیداست که زحمت زیادی برایش کشیدهاند، اما تختی تخت است، منفعل و گاهی هم احمق است با آن خندههایی که کمکم آدم را عصبی میکند! راستی گریم مادر تختی چرا آنقدر خندهدار شده بود؟ نماهای نزدیک گریم خودِ تختی هم گاهی توی ذوق میزد. و چه حیف که به همین دلایل، فیلم بهتری نمیشود. (۲/۵ از ۵)
.
پینوشت روز اول: خانمی را دیدم که برخلاف بقیه، صف نایستاد. (بله! در کاخ جشنواره هم صف وجود دارد!) رفت و گوشهای نشست و با موبایلش مشغول شد. صف طولانی بود. خانم جوان عین خیالش نبود. بیستدقیقهای گذشت و در نهایت همه وارد سالن شدیم. برگشتم و دیدم که آن خانم جوان، بهترین جای ممکن نشسته. او یک فرق عمده با بقیه داشت که توانسته بود بدون یک دقیقه صف ایستادن چنین شعبدهای کند؛ او زیبا بود و آنجا فهمیدم که زیبارویان صف نمیایستند.
آخرین داستان (اشکان رهگذر): یکی از انیمیشنهای امسال که داستان کاوه و ضحاک را با کمی تغییر به تصویر کشیده است. از لحاظ بصری که چیز چندان چشمگیری نیست، از لحاظ روایت هم بسیار پراکنده و جستهوگریخته جلو میرود؛ کمی ضحاک را نشان میدهد، کمی کاوه را و کمی هم اشخاص دیگر را. سردرد گرفتم از افکتهای صوتیاش با آن حجم فراوان سروصدا. انیمیشنی نامنسجم که کمکم از ریتم میافتد. (۱/۵ از ۵)
تیغ و ترمه (کیومرث پوراحمد): شخصیت پژمان بازغی چه میشود؟ کجا غیبش میزند؟ اصلاً علت وجودی او چه بود؟ چرا فیلم برمیگردد به سه ماه قبل؟ چرا به عقل خود ترمه نمیرسد که سرنوشت پدرش را از پزشک قانونی بپرسد؟ ترمه چرا یکهو وسط ماجرا دیوانه میشود و رفتارش تغییر میکند؟ فیلمی که خیلی رئال جلو میرود چرا ناگهان در آن سروکلهی پدر مرده پیدا میشود؟ دختر عصیانگر و مادر بد به این راحتی خلق نمیشوند. صحنههایی از فیلم چنان به کمدی ناخواسته پهلو میزند که چندباری صدای شلیک خندهی حضار به هوا میرود. متأسفانه همهچیز سطحیست (مثل نقاش بودن بازغی!) و به هیچ شکلی نمیشود جمعوجورش کرد. داشتم فکر میکردم ای کاش پوراحمد به جای کارگردانی، به سمت بازیگری برود، مطمئنم موفقتر خواهد بود. مثالش بازی او در جمشیدیه (یلدا جبلی) است که در جشنواره اکران خواهد شد. (صفر)
بنفشهی آفریقایی (مونا زندیحقیقی): ایدهای کنجکاویبرانگیز با پرداختی متوسط. فیلمی آرام که یک سعید آقاخانی خوب دارد که در حرکتی جالب، سعی میکند خلوت همسر و شوهر سابق همسرش را بههم نزد و حتی به شوهر سابق کمک کند و به او برسد. این قسمت دلنشین است و فقط همین. فیلمی بیدردسر و بدون اوج و فرود. یاد جملهی باباپنجعلی در پایتخت میافتم: «بود بود، نبود نبود»! (۱/۵ از ۵)
درخونگاه (سیاوش اسعدی): اسعدی فیلم را به مسعود کیمیایی پیشکش کرده و فیلم بهتری ساخته. امین حیایی عالیست. ژاله صامتی و محمود جعفری هم. نادر فلاح هم، هر چند داستان شخصیت دیوانهای که فلاح نقشش را بازی میکند، کلاً روی هواست و بیمعنا. از آن بدتر، سکانس رویارویی زن بدکاره و این شخصیت دیوانه است که احساس بدی در آدم ایجاد میکند و کلاً اضافه است؛ اروتیسم اسلامی! دیالوگها نثر مسجع است و بامزه، اما بیرون نمیزند، عوضش تلخی بیش از اندازهی داستان بیرون میزند. اینهمه سیاهی معنا ندارد، انگار زورکیست. کلیشهی زن بدکارهای که بهترین شخصیت داستان است نیز فیلمفارسیوار از کادر بیرون میزند. راستی حیایی در پایان فیلم مُرد؟! اگر مُرد که خیلی مضحک بود! (۲/۵ از ۵)
پینوشت روز دوم: در انیمیشن آخرین داستان زنها بیحجابند و مردها را بغل میکنند. خلاصه نمردیم و لااقل در انیمیشنهایمان چنین چیزهایی هم دیدیم!
.
ناگهان درخت (صفی یزدانیان): یزدانیان عاشق رشت است، عاشق دارودرخت است، عاشق خاطرههای دوران بچگیاش است و … اما اگر بینندهای رشت را دوست نداشته باشد و دارودرخت نخواهد و علاقهای به خاطرات بچگی کارگردان نداشته باشد چه باید بکند؟ فیلم آرام نیست، بلکه کند و کشدار است، اینها با هم فرق میکنند. شخصیتهایی که نمیشود با آنها ارتباط برقرار کرد از بس که سرد هستند و مدام حرفهای روشنفکرانه میزنند. من که نمیتوانم با آدمی که از ماشین پیاده میشود و روی زمین دراز میکشد و این حرکتش قرار است مفهومی داشته باشد، ارتباط برقرار کنم. هیچ قلابی برای برانگیختن توجه بیننده وجود ندارد. کارگردان در دنیای خودش سیر میکند بدون اینکه متوجه منِ بینندهی بدبخت باشد. (۱/۵ از ۵)
سمفونی نهم (محمدرضا هنرمند): جناب هنرمند بعد از سالها فیلم نساختن، حالا انگار از سینما عقب ماندهاند و خبر ندارند که ایدهای که قرار است با آن فیلمنامهای بنویسند کهنه و دمده است؛ ملکالموتی که به زمین میآید تا جان آدمها را بگیرد. فیلمی تکهپاره که معلوم نیست چه میخواهد بگوید. مدد گرفتن از هیتلر و کورش و امیرکبیر هم بیفایده است. هر چه به ساعت نگاه میکنیم، انگار زمان نمیگذرد! تنها یک سکانس خوب تصادف در فیلم وجود دارد که اجرایش عالی و غافلگیرکننده است، باقی غیرجذاب و خستهکننده است. (۱ از ۵)
قصر شیرین (رضا میرکریمی): فیلمنامهای جزیینگر که هر چند دیر شروع میشود اما خوب و عالی ادامه پیدا میکند و به پایان میرسد. داستان ریزبهریز ساخته میشود و جلو میآید. قرار است رابطهی پدر با بچهها در مسیر جاده تغییر کند که میکند، خیلی نرم و روان. قرار است مرد به بچهها واقعیت را بگوید که میگوید، خیلی منطقی و باورپذیر. قرار است رازهایی فاش شود که میشود، خیلی تکاندهنده و جذاب. به نظرم تا اینجا بهترین فیلم جشنواره است. اما آن دو بچهای که در فیلم حضور دارند، شاهکارند، کولاکند. بهترین بازیگران جشنواره هستند تا امروز و حتی شاید تا آخرین روز. بازی پسرکوچک، تکاندهنده است. همپای حامد بهداد پیش میآید و کم نمیآورد و از او هم جلو میزند. عالیست. (۳/۵ از ۵)
پینوشت روز سوم: آنقدر یادداشت کوتاه جشنواره و نمرهدهی به فیلمها در فضای مجازی وجود دارد که واقعاً از این چیزهایی که مینویسم، پشیمان شدهام. با اقیانوسی طرفیم. سرگیجهآور است. همه مینویسند و نمره میدهند. انگار تمام ملت ایران مشغول یادداشت نوشتن و نمره دادن هستند. حتی خیلیها از پنج نمره میدهند! هفت سال پیش که نمرهدهی از پنج را شروع کردم از این خبرها نبود. اما حالا هست. دنیای آشفتهای شده…
.
شب آفتابی (علی مدنی): منی که آنقدر پوستم کلفت است و تقریباً هیچ فیلمی را از میانهاش بلند نمیشوم، نیم ساعت بیشتر نتوانستم دوام بیاورم. انیمیشنی خامدستانه در طراحی و داستانپردازی. انگار مشغول تماشای آیتمی تلویزیونی از ماجراهای «سیا ساکتی» هستیم! بدون کوچکترین تخیل و ذوق در پرداخت و ساخت شخصیتها و البته فاجعهای در داستانپردازی. خب وقتی بلد نیستید، مگر مجبورید؟! (صفر)
مسخرهباز (همایون غنیزاده): ای کاش بیست، بیستوپنج دقیقهای کوتاهتر بود. ای کاش کارگردان اینقدر اصرار نداشت که عشقفیلم بودن و ادای دینش به فیلمهای تاریخ سینما را به رخ بکشد. ای کاش ته ماجرا اینقدر ریختوپاش نمیشد؛ میشد بیسروصداتر تمامش کرد و اینهمه افسارگسیخته نبود به بهانهی پستمدرن بودن! اما کارستان است که بتوانی مخاطب را در تنها در یک مکان محدود کنی و کل فیلم را همانجا بمانی. غنیزاده موفق به این کار شده، هر چند بعد از پنجاهشصت دقیقه به تکرار ایدههایش میافتد. فضایی متفاوت و یک بازی عالی از علی نصیریان. فیلمی با تخیل بالا، تخیلی که جایش در سینمای ما خالیست. فیلمی که حتماً باید دید، مخصوصاً یک ساعت اولش را. (۳ از ۵)
روزهای نارنجی (آرش لاهوتی): کند پیش رفتن با آرام پیش رفتن فرق دارد، این فیلم گاهی کند پیش میرود و گاهی آرام. داستان زنی که دستش نمک ندارد. هدیه تهرانی خوب است، مخصوصاً چهرهی سردش به درد آبان، زن مصیبتزدهی داستان میخورد. صحنههای باغ پرتقال، مخصوصاً در سکانسهای آخر خوب است و برخلاف خیلی از فیلمهای سینمای ایران، خوب جمعبندی میشود و البته امیدوارکننده. هر چند چیزهایی هم خوب نیست، مثل اشارههای گاهوبیگاه کاظم به گذشتهی عشقی خودش و آبان. (۲ از ۵)
زهرمار (جواد رضویان): رضویان یکیدو چشمه از کارگردانی نشان میدهد تا جدیاش بگیریم، مانند صحنهی ملاقات رهی و حاج حشمت در دستشویی با لامپی که اتصالی دارد و مدام روشن و خاموش میشود. داستان هم در چهل دقیقهی اول بامزه و روان پیش میرود، اما کمکم از هم میپاشد و به بیراهه میرود، مخصوصاً آنجا که قرار است طی نقدی اجتماعی توسط یک کلیپ بیمعنای موسیقی از اوضاع و احوال آشفتهی جامعه خبردار شویم. تیپسازیها آشنا هستند و نمونههای آزادترش را در فیلمفارسیها دیدهایم. فیلم که تمام میشود یاد دیالوگ کنگر زهتابِ در حاشیه میافتم که رضویان نقشش را بازی میکرد: «اینجی سودیش کوجیس؟!» (۱/۵ از ۵)
پینوشت روز چهارم: دوستان خبرنگار و منتقد و عکاس و غیره! آن کیکهایی که روی میز پذیرایی قرار گرفته، مال شماست، مال خودِ خودِ شماست. حرص نزنید لطفاً! بشقابت را کوه دماوند کردهای! خفه نشی؟!
.
خون خدا (مرتضیعلی عباسمیرزایی): در همان دهپانزده دقیقهی اول از بس شخصیت اصلی آب دهان بیرون میریزد که حالم بد میشود. بعد هم تدوین آزاردهنده، جلوههای صوتی اعصابخردکن که مدام لحظهها را کش میدهند و کش میدهند و چیزی هم در کار نیست. فیلم نیست، شبیه کلیپهای عزاداریست که از شبکههای تلویزیونی در ایام محرم پخش میشود. فیلم اول ایشان ادابازی بود، دومی اداسازیست. جایی از فیلم، قاچهای روی کلهی مردی را میبینیم که بر اثر قمهزنی ایجاد شده و دیگری به او میگوید بیشتر بزن که حسابی «آبلمبو» شود! واقعاً حال آدم را بد میکند. نه به خاطر اینکه دلنازکم، بلکه بیربط است. این دومین کاریست که نمیتوانم تا آخر تحملش کنم. (صفر)
طلا (پرویز شهبازی): شهبازی به همهچیز میخواهد سرک بکشد، از ماجرای تعدیل نیروی کارخانهها به خاطر اوضاع اقتصادی تا بروکراسی اداری (در آن صحنهی مضحک امضا گرفتن از سه مرد ساکت که شبیه آیتمهای طنز تلویزیونیست) و تا مهاجرتهای قاچاقی و … . فیلم بیجهت دیر شروع میشود. به صحنههای دزدی که میرسیم، هیجانزده میشویم اما کاذب است و سطحی. چرا نمیتوانند قضیهی مغازه را کنسل کنند؟ چون بنگاهدار میگوید صاحب مغازه آدم نیست و بیچارهتان میکند! یعنی چه؟! این شد دلیل؟! ما که چیزی از او ندیدهایم. همان یک صحنه هم که دیدیم، به نظرمان آدم رسید! این وسط وجود طلا یعنی چه؟ برادر احمق و نخالهی منصور (هومن سیدی) یعنی چه؟ ماجرای زن برادر منصور یعنی چه؟ آن پایانبندی بیربط و مفتضاحه یعنی چه؟ شخصیت سرآشپزی که میخواهند استخدامش کنند عالیست و آن پدربزرگ. شهبازی این آدمهای فرعی را خیلی خوب انتخاب میکند. (۲ از ۵)
شبی که ماه کامل شد (نرگس آبیار): رسماً نزدیک به چهل دقیقه اضافه دارد و بسیار هم دیر راه میافتد. چرا فائزه یکهو گیر میدهد که باید از ایران خارج شوند؟ چرا وقتی خانوادهی حمید را در پاکستان میبیند هیچ عکسالعملی ناشی از تعجب نشان نمیدهد؟ چرا از نشانههای واضحی که وجود دارد متوجه ماجرا نمیشود؟ آبیار از پس کار سختی برِآمده و فضا را خیلی خوب درآورده اما ته ماجرا اعصابی خراب نصیب آدم میشود. یک هوتن شکیبای خوب و یک الناز شاکردوست خوب. (۲ از ۵)
پینوشت روز پنجم: احتمالاً حسرت باز کردن صحیح درِ بستهبندیهای غذای «قریشی» تا روز آخر بر دلم میماند!
.
بنیامین (محسن عنایتی): و باز هم یک انیمیشن بیکارکرد و ضعیف دیگر. دیالوگهایی تکراری و داستانی ضعیف و بهشدت دستمالیشده، بدون ذرهای خلاقیت و جذابیت. واقعاً نمیفهمم روی چه حسابی اینها را میسازند. عواملش گفتهاند دو سال برای ساختنش زحمت کشیدهاند. به نظرم اگر وقتشان را برای چیز دیگری میگذاشتند، الان بهتر جواب میگرفتند. (صفر)
یلدا (مسعود بخشی): این یکی واقعاً شوخیست! یک شوخی بیمزه! رسماً سینمایی در کار نیست، انگار جلوی تلویزیون نشستهاید و یک برنامهی سطح پایین نگاه میکنید، برنامهای مانند ماه عسل و ماه زهر و این چیزها … قرار است برای دختری که در آستانهی اعدام قرار دارد از طریق برنامهی زنده عفو بگیرند اما بیایید و ببینید که رسماً با یک هیچ طرفید. واقعاً توان توضیح دادن بیشتر ندارم. بگذریم. (صفر)
جمشیدیه (یلدا جبلی): سعی میکند مفید باشد و به معضل مهمی هم میپردازد اما کمبود داستانی درست و حسابی، کارش را خراب میکند. شعارهایی که در دهان شخصیتها گذاشتهاند هم عامل بعدی خرابیست. نپرداختن به شخصیت زن که همینطور ناگهانی دچار عذاب وجدان و مثل دیوانهها میشود هم عامل خرابی بعدی و البته تکرار حرفها و دیالوگها هم عاملی دیگر. یک کیومرث پوراحمد در نقش پدر دارد که باحال است. پوراحمد از فیلم خودش تیغ و ترمه خیلی جلوتر است! یک پانتهآ پناهیها هم هست که خیلی خوب است. (۱/۵ از ۵)
مردی بدون سایه (علیرضا رییسیان): اگر تصور کردهاید تا الان فیلمهای بدی در جشنواره دیدهاید، پس حتماً این را ندیدهاید! این فیلم بهتنهایی در صدر قرار دارد و احتمالاً بیرقیب خواهد ماند! یک ساعت ابتدایی رسماً پرت است و بیجهت. البته نیم ساعت بعدی هم اینطوریست. علی مصفا چه میکند؟ مستندساز است؟ واقعاً؟! کدام مستند؟! لیلا حاتمی چه میکند؟ چه کسی، چه کسی را میکشد؟! فرهاد اصلانی چه کاره است؟ امیر آقایی این وسط کیست؟ فقط توجهتان میدهم به صحنهای که لیلا حاتمی در اسپانیا و لب دریا نشسته و بعد یک خانم اسپانیایی میآید کنار او مینشیند و دوسه سئوال فلسفی میپرسد و بعد متحول میشود و میرود! شوخی نیست، کاملاً جدیست! به همین خندهداری! از فیلمی میشود حرف زد که دارای سازوکاری هر چند مختصر باشد. دربارهی این اصلاً نمیشود حرف زد. (صفر)
پینوشت روز ششم: میزان صفربگیرهای امروز خیلی زیاد شد و این موضوع تعادل اعصاب و فیزیولوژی بدن انسان را بههم میریزد. نتیجه این شد که از خستگی بیخواب شدم! شوخی نمیکنم؛ واقعاً تأثیرگذار است.
.
دیدن این فیلم جرم است (رضا زهتابچیان): فیلم جالبی بود. انتظار زیادی ازش نمیرفت اما داستان پرکششی داشت که فارغ از مباحث ایدئولوژیک و فلان و بهمان، بیننده را پای داستان نگه میداشت و پایان غافلگیرکنندهای هم داشت. شعارزدگی و رفتارهای اغراقآمیز و موسیقی پرحجم و خستهکننده اجازه نمیداد با فیلم بهتری طرف باشیم، اما در همین حد هم به نظرم جالب بود. به ایدهاش توجه کنید: مردی مست به زنی چادری حمله میکند و باعث میشود جنین زن سقط شود. شوهر او که یک بسیجیست مرد مست را دستگیر و در پایگاه بسیج بازداشتش میکند اما مشکل اینجاست که این مرد مست به بالاها متصل است و دستور میرسد که باید آزادش کنند، اما بسیجی که رییس پایگاه است، کوتاه نمیآید. خیلی از دلواپسان به فیلم تاختهاند! (۲ از ۵)
۲۳ نفر (مهدی جعفری): ماجرای واقعی ۲۳ سرباز نوجوان ایرانی که به دست عراقیها اسیر میشوند و نیروهای عراقی سعی میکنند از این بچهها سوءاستفادههای تبلیغی کنند. بدک نیست. خیلی خوب شروع میشود اما هر چه جلوتر میرویم، هم ریتم کندی پیدا میکند و هم داستانش را بدون تمرکز و ریختوپاش تعریف میکند. ای کاش روی یکیدوتا از بچهها تاکید بیشتری میکرد به جای آنکه هر ۲۳ نفر را در کادر نگه دارد و هیچکدام هم برای بیننده پررنگ نشوند. (۱/۵ از ۵)
پالتوشتری (مهدی علی میرزایی): یک کمدی بهشدت معمولی با داستانی در ابتدا بامزه که هر چه جلوتر میرود، بیمزه میشود. شخصیت بانیپال شومون با آن افکار نیچهای ضدزنش بانمکتر از داستان است. کمدیای که احتمالاً نهتنها در گیشه موفق نخواهد بود، بلکه حضورش در جشنواره هم، مثل چند فیلم دیگر، توجیه چندانی ندارد و پیداست برای خالی نبودن عریضه وارد سودای سیمرغ شده. واقعاً نفهمیدم ماجرای این پالتوی شتری که شخصیتهای اصلی میپوشند و اسم فیلم هم روی آن تأکیدی دوچندان میکند، چیست؟ دقیقاً چه کارکردی دارد و چرا؟ چرا پالتو و مثلاً بارانی نه؟! یا چرا کلاه شاپو نه؟! خیلی بیمعناست. (۱ از ۵)
پینوشت روز هفتم: بانیپال شومون اینجا، بانیپال شومون آنجا، بانیپال شومون همهجا …
متری شیشونیم (سعید روستایی): فیلم بهشدت رودهدراز است. حداقل پنجاه دقیقهای اضافه دارد. روستایی ولکن هیچکدام از شخصیتهایش نیست و سعی میکند کل زندگی آنها را وارد داستان کند در نتیجه مدام از این شاخ به آن شاخ میپرد. واقعاً زندگی آن پدر فلج و پسرش چرا باید در داستان باشد؟ یا ماجرای اینکه ناصر (نوید محمدزاده)، صمد (پیمان معادی) را به دزدیدن دو کیلو از مواد متهم میکند چیست؟ چرا به همان سرعتی که مطرح شده بود، تمام میشود؟ یا ماجرای همکار صمد که بچهاش کشته شده چرا اینقدر بیسرانجام میماند؟ کل این داستانک را چیدهاند تا در آن سکانس متهم شدن صمد، همکار برای تلافی کردن کار او، به ضررش رأی بدهد؟ آن صحنهی مضحک ژیمناستیک پسربچهی لخت وسط زندان یعنی چه؟ آدم بیشتر خندهاش میگیرد تا تحت تأثیر بماند. روستایی سعی میکند سکانس «سمیه نرو»ی ابد و یک روزش را باز هم با حضور محمدزاده تکرار کند که ناموفق است. فیلم تکهتکه است و با وجود شروعی نفسگیر، کمکم به بیراهه میرود و به شعارگویی دچار میشود. (۲ از ۵)
ایدهی اصلی (آزیتا موگویی): فیلم سعی میکند به سبک تریلرهای هالیوودی داستانی طراحی کند و بنا را بر رودست زدن به مخاطب بگذارد اما توان این کار را ندارد. مخاطب خیلی جلوتر است. هر بار از دید یکی از شخصیتها ماجرا را میبینیم اما کل داستان، تکرار همان بیستدقیقهی ابتداییست. همهچیز مدام تکرار میشود و دیگر زیباییهای اسپانیا و قبرس و کانادا هم فایدهای ندارد. عوامل سازندهی فیلم حسابی دنیاگردی کردهاند و گشتهاند و آن وسطها فیلمی هم ساختهاند برای خالی نبودن عریضه. (۱ از ۵)
.
سرخپوست (نیما جاویدی): قدمی رو به جلو نسبت به ملبورن. اما مانند همان ملبورن، ضربه از فیلمنامه وارد شده؛ سرگرد جاهد بهسرعت و در همان دقایق ابتدایی عاشق دختر مددکار میشود و بعد در ادامه دیگر چیزی نمیبینیم. در واقع سیر قوت گرفتن عشق، در فیلمنامه پخش نشده و جمع شده در ابتدای فیلم. تا میرسیم به صحنهی پایانی که بدترین قسمتش است؛ چرا سرگرد ناگهان رضایت میدهد؟ لابد میفرمایید به خاطر همان عشق به دختر. اما من هم فرمودهام که ما چیزی از این عشق نمیبینیم جز یکیدو نگاه و یا عکسالعملی مانند پخش موسیقی در محیط زندان، آن هم در همان بیست، سی دقیقهی ابتدایی، آنهم بدون مقدمه و ناگهانی. از قسمتی که سرگرد به شکلی اتفاقی برای چند ثانیه درون یک سلول گیر میافتد و از ترس فریاد میکشد باید آغاز تحول او باشد که نیست. تازه برای گرفتن زندانی راسختر هم میشود! تحولش ناگهانیست. فیلم مایه کم دارد. (۲/۵ از ۵)
پینوشت روز هشتم: در سأنس اول امروز، چهار فیلم کوتاه نمایش داده شد که واقعاً بد بودند. واقعاً بد بودند.
سونامی (میلاد صدرعاملی): هم در زمینهی فیلمنامه و هم در زمینهی کارگردانی گیروگرفتهای زیادی دارد. هنوز یک شخصیت به طور کامل معرفی نشده که دیگری وارد میشود. آدمهای فیلم را نمیتوانیم باور کنیم، مخصوصاً مربی تکواندو با بازی علیرضا شجاعنوری را که یک صحنه دستش میلرزد و صحنهای دیگر نمیلرزد! خط داستانی ترگل و پریسا هم اضافه و بیکارکرد است و یا لااقل نتوانستهاند کارکردش را پیدا کنند. صحنههای مبارزههای تکواندو هم مصنوعی از کار درآمده. ظاهراً صدیقیان و رادان برای این صحنهها حسابی تمرین کردهاند اما انگار بد تمرین کردهاند! درام ورزشی ساختن به این راحتیها هم نیست. (۱ از ۵)
جاندار (حسین امیری دوماری و پدرام پورامیری): یک ساعت ابتدایی فیلم نفسگیر و جذاب است. فیلم شاد و شنگول شروع میشود و در ادامه به موقعیتی ترسناک میرسد. فکر میکنم مارک تواین بود که گفت مخاطب دربارهی شروع داستان شما را میبخشد اما دربارهی پایانش نه! فیلم ترسناک شروع میشود اما ترسناک به پایان میرسد و ترسناک اولی با دومی خیلی فرق دارد! چنان پایان گشادی (و نه باز) دارد که کلیت فیلم را زیر سئوال میبرد. انگار نویسندگان هر چه فکر کردهاند دربارهی انتهای داستان به هیچ نتیجهای نرسیدهاند و بعد به هم گفتهاند: خب بیخیال! همین خوبه! جاندار فیلم خوبی بود که حیف شد، حیف. (۱/۵ از ۵)
قسم (محسن تنابنده): ایدهای جالب و کاری سخت. سکانسهای فیلمبرداری داخل کامیون در پایتخت اینجا به کار تنابنده میآید تا اکثر لحظههای فیلمش داخل اتوبوس در حال حرکت باشیم. یک سکانس فوقالعاده سخت غرق شدن اتوبوس در استخر آب وجود دارد که درست بهموقع است و مخاطب را پای فیلم نگه میدارد. نتیجهگیری بهموقعی هم دارد که همهچیز را جمعوجور میکند. هر چند دیالوگهای فراوان فیلم از جایی به بعد خستهکننده میشود و پیشداستانی که از زبان آنهمه آدم تعریف میشود حوصلهسربر است و گاهی بیخیال فهمیدنش میشویم. (۲ از ۵)
پینوشت روز نهم: واقعاً متوجه نمیشوم دو روز تعطیلی یعنی چه! نمیشد جوری تنظیم کرد که روز آخر جشنواره جمعه باشد؟ چه نیازیست پایانبندی را حتماً بیستویکم برگزار کنند؟ این چه تدبیر و برنامهریزیایست؟
.
آشفتهگی (فریدون جیرانی): اسم فیلم از خودش حکایت میکند! سرمای وجودی فیلم را بگذارید کنار سرمای ذاتی بهرام رادان آن هم در دو نقش تا متوجه شوید با چه فیلم بیمزهای طرف هستید. این فیلم نشان داد که مهناز افشار همچنان معتقد است سن و سال کمی دارد و میتواند در نقش زنهای جوانتر از خودش بازی کند، که البته نمیتواند، حتی اگر مشرقی جیرانی باشد! داستانی تکراری و خستهکننده. در نهایت اینکه قاب کج به منزل نمیرسد. (نیم از ۵)
حمال طلا (تورج اصلانی): یک شروع عالی با داستانی بکر که جان میدهد برای فضایی ابزورد و احمقانه. تا چهل دقیقهی ابتدایی بوی فضولات انسانی را زیر بینیمان حس میکنیم و به حال آدمهای فلکزدهی داستان میخندیم (خندهای تلخ البته) اما فیلم ناگهان مسیر عوض می کند و هر چه کاشته بود را از بین میبرد، انگار بوی فضولات، سازندگان فیلم را هم دچار ایراد کرده باشد. ایدهای که هدر میرود. باید منتظر فیلمهای خوب اصلانی باشیم. (۱/۵ از ۵)
ماجرای نیمروز: رد خون (محمدحسین مهدویان): همان تکنیک فیلمهای قبلی اینبار با داستانی جدید. دست کارگردان برایمان رو شده و دیگر صحنههای مستندنمای فیلم جذبمان نمیکند. داستان پنجاه دقیقهای دیر شروع میشود و نیم ساعتی اضافه دارد. اگر مانند من چیزی از ریزهکاریهای تاریخی داستان فیلم ندانید، یا باید همراهی مطلع داشته باشید که برایتان تعریف کند و بعد فیلم را ببینید، یا باید کلا از خیر ماجرا بگذرید. مشکل اینجاست که فیلم برای آدمهای بیاطلاع از موضوع ساخته نشده و خودش هم توانایی ندارد برای آدمهای پرتی مثل من آن را باز کند. (۱/۵ از ۵)
پینوشت روز دهم: جشنواره هم به اتمام رسید. روز آخر همیشه همراه با دلتنگیست، دلتنگی دربارهی فضا و حالوهوای جشنواره و دیدار دوستان و خندهها و خستگیها و خاطرههایش.
سلام آقای قنبرزاده
مرسی از پست جدیدتون
فیلم نامه ی سال دوم دانشکده من چطور بود؟
طرح اش شنیدم از خود صدرعاملی بوده و شهبازی نویسنده بوده.
همچنان آشفته؟ یا این که صدرعاملی فیلم نامه خوب یا نسبتاً خوبی رو بد ساخته این طور که از یکی دو نفر شنیدم.
مرسی از شما
سلام به شما. وقتی دربارهی فیلم حرف زدم، یعنی در واقع دربارهی فیلمنامه هم حرف زدم. طرح و فیلمنامه از شهبازی بود و مشکل هم اتفاقاً از فیلمنامه بود و نه کارگردان. ممنون از شما.
جناب دامون
مثل اینکه خیلی عصبانی هستید!
ولی چرا عصبانیتتان را سر صفی جان خالی می کنید؟؟
فیلم هایش مخاطب خاص خودش را دارد. باید با یک لبخند در گوشه ی لب همه جاروجنجال های جشنواره را کنار گذاشت و خاصه اگر آن روز بارانی باشد در سینما نشست و ( گاهی با چشم بسته) نگاهش کرد!
امیدوارم بازهم بدون خستگی و نستوه نقدهایتان را بخوانیم
سلام به شما. اصلاً عصبانی نیستم اتفاقاً. چرا چنین فکری کردید؟ من با آرامش تمام، بدون جاروجنجال و بدون خستگی نظر خودم را گفتم. من با شخص کاری ندارم، چه «صفی جان»، چه اشخاص دیگر … اصلاً هم برایم مهم نیست کارگردان کیست. من صرفاً با خودِ فیلمها کار دارم. آدمهای مقابلم فیلمها هستند، نه آدمها.
سلام………..واقعا با دیدن تریلر شب آفتابی فهمیدم چه فاجعه ایه برای شکنجه دادن عالیه اگه قبلش تریلرش رو میدیدن اینقدر عذاب نمیکشیدین …………..هر چند این دوره مسلما جز بهترین دوره ها است واقعا جای خوشحالیه
من به هرحال فیلمها را میبینم، چه پیشزمینهای داشته باشم و چه نه … و موافقم که این دوره، فیلمها کمی بهتر هستند، فقط کمی … ممنون از شما
دوست عزیز هر گردی گردو نیست حالا هر کسی که بخواد تفسیر فیلم کنه و به قلید از شما نمره از پنج بده که به پای نقد های صریح شما نمی رسه خیلی ممنون که از اوضاع جشنواره ما رو اگاه می کنید
ممنونم … بسیار ممنون از انرژی مثبتتون … و چه خوب که هنوز هم وبلاگ فیلمهای ترسناک را اداره میکنید. خیلی خوب.
جمله ” بدک نیست” چه مفهومی داره ؟ ( فیلم ۲۳ نفر)
“فیلم جالبی بود. انتظار زیادی ازش نمیرفت” این یعنی چه؟ (دیدن این فیلم جرم است)
یعنی «بدک نیست» و «انتظار زیادی ازش نمیرفت». به همین راحتی.
“یعنی «بدک نیست» و «انتظار زیادی ازش نمیرفت».
“به همین راحتی.” یعنی چی؟
سلام
از ظاهر امر پیداست که خیلی از فیلم ها (باحفظ احترام) جایی برای حضور در یک فستیوال سینمایی ندارند،پس چرا به این جشنواره راه پیدا کردند؟ٔ
ممنون
سلام. همیشه همین بوده؛ تعداد زیادی فیلم ضعیف، چندتایی متوسط، یکیدوتایی خوب. به هرحال همهی فیلمها که نمیتوانند خوب باشند و اگر قرار باشد جشنوارهای با فیلمهای خوب برگزار شود، علناً برگزار نخواهد شد!
فیلم مورد علاقه داشتین در جشنواره؟ اگه بوده نام ببرید لطفا..
به کل متن که نگاهی بیندازید، متوجه خواهید شد؛ قصر شیرین.
نمیدونم چرا خلاصه داستان رو که میخونم قصر شیرین شبیه بازگشت زویاگینسف میاد.
آیا شباهت دارند یا فقط خط داستانی مشابه هست؟
شاید صرفاً سفر پدر و دو بچه مشابه باشد وگرنه ربطی به هم ندارند.
درود فراوان بر شما
قسم را دیشب دیدم. جز اون سکانس اتوبوس و آب هیچی برام نداشت. کلا بیخیالی طی میکردم پای فیلم.
بخاطر مهناز افشار دیدم حقیقت.
—–__–
متری را چند وقت پیش دیدم. این سری دوبار.
حقیقت با اینکه دفعه اول برام شوکه کننده بود کاملا، دقیقا از ماجرای اون خانواده و شعار های آخرش و ژیمناستیک و همینطور سکانس مسسسسسسسسخره شبیه فیلم قبلی کارگران بدم اومد.
❄
دو فیلم محبوبم ک این مدت دیدم.
روسی
همه چیز برای فروش
فیلم بخوام بسازم اینجوری میسازم. تمام
سلام. خیلی هم عالی.