کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شصت‌ویک

کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شصت‌ویک

  • نام فیلم: همه می‌دانند (Everybody Knows)
  • کارگردان: اصغر فرهادی
  • محصول ۲۰۱۸

لائورا به همراه بچه‌هایش از آرژانتین به اسپانیا می‌آید تا در عروسی خواهرش شرکت کند. شب عروسی، ایرنه، دختر لائورا ناپدید می‌شود و پیامی تهدیدآمیز برای لائورا می‌آید که گروگان‌گیرها در ازای دریافت پول، ایرنه را آزاد خواهند کرد. لائورا که هیچ دستاویزی برای جور کردن پول ندارد و از طرفی به دلیل تهدید گروگان‌گیرها به پلیس هم نمی‌تواند خبر بدهد، از پاکو، عشق قدیمی‌اش کمک می‌خواهد … فیلم جدید اصغر فرهادی، بیش از آن که در صحنه اتفاق بیفتد، در پیش‌داستان می‌گذرد به این معنا که از زبان شخصیت‌ها، مدام چیزهایی جدید رو می‌شود که قرار است درام را به سطحی دیگر ببرند و به آن عمق ببخشند. فیلم جذاب شروع می‌شود؛ خوشی‌های اولیه جایش را به ضربه‌ای سهگمین می‌دهد که فرهادی این موضوع را در درباره‌ی الی به کمال نشان داده بود. استرس موجود در فضا، نحوه‌ی گسترش خبر غرق شدن الی و درگیر شدن آدم‌ها در این موضوع، آن قدر استرس‌زا بود که هنوز هم فراموشش نکرده‌ایم. این‌جا هم از همان شیوه استفاده می‌شود تا درگیر داستان شویم. فیلم در بخش گذشته‌ی پاکو و لائورا و عشق‌شان به هم و موضوع زمین‌های انگور، جذاب و درگیرکننده است اما وقتی وارد قسمت گروگان‌گیرها می‌شود، به‌شدت افت می‌کند. نزدیک شدن به گروگان‌گیرها، دلیل این کارشان و بعد رهاکردن گروگان، بسیار سردستی و ساده‌انگارانه است به حدی که بعد از پایان داستان، متوجه خواهیم شد آن‌ها فقط بهانه‌ای بوده‌اند برای به میان کشیدن ماجرای لائورا و پاکو،  بدون این‌که فکر چندانی برای داستان و چفت‌وبست ماجرای‌شان شده باشد.

*برای خواندن یادداشت فیلم‌های دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.  

 

 

  • نام فیلم: استن و اولی (Stan & Ollie)
  • کارگردان: جان اس برد
  • محصول ۲۰۱۸

لورل و هاردی، بعد از دوران هنری طلایی‌شان، با روی کار آمدن کمدین‌های جدید و موقعیت‌های متفاوت، کم‌کم ستاره‌ی درخشان‌شان رو به افول می‌گذارد. در این بین آن‌ها با هم به اختلاف‌هایی می‌خورند که زمینه‌ی همکاری‌شان را سخت‌تر می‌کند اما هر اتفاقی هم که بیفتد، این زوج، جدانشدنی و همیشگی هستند … چه حیف که ماجرای زندگی بزرگ‌ترین زوج تاریخ سینما و دو نابغه‌ی بی‌همتای کمدی به این شکل هدر رفته است. داستان گنگ و بدون جذابیت و گاه حتی نامفهومش چنان توی ذوق می‌زند که از جایی به بعد اگر حس کنجکاوی نبود، می‌شد فیلم را ندید و کنارش گذاشت. نویسنده و کارگردان توانایی به تصویر کشیدن یک خط مشخص داستانی از اوضاع و احوال زندگی این دو مرد را نداشته. گاهی تلاش می‌کند چیزهایی بگوید اما نمی‌تواند. به عنوان مثال در طول داستان، چند باری می‌بینیم که در واقعیت زندگی این دو هم، درست همان دست‌وپاچلفتی‌گری‌ها و گندزدن‌هایی اتفاق می‌افتد که در فیلم‌های‌شان دیده‌ایم. این ایده‌ی جالبی‌ست که هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌شود. یا به عنوان مثالی دیگر، چند بار می‌بینیم که استن و اولی به اشکال مختلف با همان بازی‌های معروف خود در فیلم‌های‌شان سعی می‌کنند آدم‌های دور و اطراف‌ را بخندانند، اما این ایده هم به جای خاصی نمی‌رسد و در نهایت فراموش می‌شود. تنها نکته‌ی مثبت فیلم، گریم و بازی حیرت‌انگیز استیو کوگان در نقش استن و جان اس رایلی در نقش اولی‌ست که فوق‌العاده ظاهر شده‌اند، طوری که حتی تشخیص اصل از بدل سخت می‌شود. حیف که بازی حیرت‌انگیز این دو نفر هم در فیلمی نامنسجم به هدر رفته است.

 

  • نام فیلم: هرگز می‌توانی من را ببخشی؟ (Can You Ever Forgive Me?)
  • کارگردان: ماریل هلر
  • محصول ۲۰۱۸

لی نویسنده‌ای غیرمشهور است. او کتاب زندگی‌نامه می‌نویسد اما کتاب‌هایش فروش چندانی ندارند. وقتی هم که از کار اخراج می‌شود، اوضاع زندگی‌اش بیش از پیش به هم می‌ریزد. کارگزار او هم حاضر نیست مبلغی پیش‌پرداخت برای کتاب جدیدش به او بپردازد، چون اعتقاد دارد نوشتن کتاب درباره‌ی زندگی فلانی و بهمانی چندان در بورس نیست. لی که هر روز اوضاعش بدتر می‌شود، طی یک اتفاق، سعی می‌کند نامه‌های آدم‌های مشهور را کپی و حتی بازنویسی کند و از طریق فروختن آن نامه‌ها به کلکسیونرها به پول و پله‌ای برسد … فیلم که از روی داستانی واقعی برداشت شده، حکایت زندگی لی ایزراییل است که به خاطر اوضاع نامساعد زندگی، کارش به جعل نامه‌های آدم‌های مشهور می‌رسد. اما این جعل اسناد، کمی هنری‌تر از باقی جعل کردن‌ها در فیلم‌های سینمایی دیگر است! این جا نامه‌های جعلی، کم‌کم هم‌تراز نامه‌های اصلی به نظر می‌رسند، چون لی به عنوان نویسنده‌ای گمنام، اتفاقاً سعی می‌کند به جای جعل صرف، به روح نویسنده نزدیک شود. بی‌جهت نیست که در صحنه‌ای او را در حال خواندن کتابی از دوروتی پارکر می‌بینیم؛ کسی که لی بیش‌تر از بقیه نامه‌های او را جعل کرد. لی نشان می‌دهد که حتی این کار را هم می‌توان با تمام وجود و با عمیق شدن در موضوع به سرانجام رساند. برای همین است که در دادگاه و بعد از گرفتار شدن، دوران جعل کردن نامه‌ها را بهترین دوران زندگی خودش می‌داند. فیلم ریتم خوبی دارد و خیلی ساده و بدون اوج و فرودی خاص داستانش را تعریف می‌کند و به پایان می‌رساند.

 

  • نام فیلم: پیرسینگ (Piercing)
  • کارگردان: نیکولاس پسک
  • محصول ۲۰۱۸

رید که دغدغه‌ی کشتن بچه‌اش را دارد، به سفری به ظاهر کاری می‌رود. اما در واقع او قصد دارد فاحشه‌ای را که به زبان انگلیسی حرف می‌زند، شکنجه کند … فیلم از روی رمانی به همین نام برداشت شده که نویسنده‌اش ریو موروکامی ژاپنی‌ست که هیچ ربطی هم به آن موراکامی معروف ندارد. فیلمی مینی‌مالیستی و کم‌حجم با فضاسازی غریب اما داستانی که چندان نمی‌توان از آن سر در آورد. پرداختن به روحیات و گذشته‌ی آشفته‌ی مردی که در نهایت به قاتل تبدیل شده، در این فیلم هشتاد دقیقه‌ای اصلاً خوب از کار در نیامده و نتیجه‌اش داستانی گنگ و تا حدی خسته‌کننده است که حتی همین هشتاد دقیقه هم مخاطب را به دنبال خود نمی‌کشاند.

 

  • نام فیلم: دوربین (Cam)
  • کارگردان: دانیل گولدهبر
  • محصول ۲۰۱۸

لولا عضو سایتی‌ست که دخترها از طریق وب‌کم، خودشان را برای مردم به نمایش می‌گذارند. او تمام تلاش خود را می‌کند تا در این سایت به رتبه‌ی بالایی برسد و به همین دلیل نمایش‌های ترسناکی را برای کاربران آماده می‌کند تا این که یک روز متوجه می‌شود، شخصی اکانت سایتش را دزدیده و مشغول پخش فیلم‌های اوست … فیلم تا قسمتی که همزاد لولا را مشغول بدن‌نمایی در سایت می‌بینیم، جذاب پیش می‌رود. در واقع این پرسش که آن دختر کیست، چرا عین لولاست و قضیه چیست، باعث می‌شود پای فیلم بمانیم و دنبالش کنیم. اما وقتی نوبت به گره‌گشایی می‌رسد همه‌چیز گنگ و بی معنا می‌شود و فیلم هم جذابیتش را از دست می‌دهد. آخرش هم متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد و چه کسی پشت ماجرا بود و چرا؟ فیلم به سبک داستان‌های این چند سال اخیر که درباره‌ی گیروگرفت‌های فضای مجازی حرف می‌زنند، سعی می‌کند به هزارتوی این دنیای ترسناک وارد شود که البته تا حدودی هم موفق است. فقط ‌ای کاش بیست دقیقه‌ی پایانی هم خوب پیش می‌رفت.

 

  • نام فیلم: زندگی خصوصی (Private Life)
  • کارگردان: تامارا جنکینز
  • محصول ۲۰۱۸

ریچارد و راچل در سنین میان‌سالی به سر می‌برند و هیچ‌گاه بچه‌دار نشده‌اند. آن‌ها با هزار جور آزمایش و دوا و درمان سعی می‌کنند بچه‌ای به دنیا بیاورند اما نتیجه‌ای ندارد تا این که به پیشنهاد یکی از دکترها به این فکر می‌افتند که از رحم اجاره‌ای برای بچه‌دار شدن استفاده کنند. آن‌ها برای این کار به دنبال دختری جوان می‌گردند که حاضر باشد رحمش را در اختیار آن‌ها قرار بدهد … اگر در ایران آزادی بود و می‌شد چنین فیلمی ساخت، احتمالاً تبدیلش می‌کردند به یک فیلم پرسوزوگذار: خانواده‌ی دختر (سیدی)، بعد از شنیدن این ماجرا که دو تا از نزدیک‌ترین دوستان‌ قرار است از رحم دخترشان استفاده کنند، به جان این زوج می‌افتادند، شکایت می‌کردند، ضجه می‌زدند و اگر نوید محمدزاده‌ای هم در میان بود، یکی‌دو سکانس «سمیه نرو»طوری، که این‌جا تبدیل می‌شد به «سیدی نکن»، به تنگش می‌چسباندند و خلاصه توی دل مخاطب را خالی می‌کردند! اما زندگی خصوصی هر چند کمی طولانی و کشدار، اما روایتی‌ست صادقانه و امروزی از مشکل زوجی که بچه‌دار نمی‌شوند و اطرافیان با وجود برخی قضاوت‌ها و درک نکردن‌ها، سعی می‌کنند به آن‌ها کمک کنند. فیلمی آرام و منطقی و انسانی که با وجود داستان پرتنش و غمگینش، پرانرژی و بامزه جلو می‌رود و نشان می‌دهد که انسان امروزی انسان تنها اما امیدواری‌ست.

 

  • نام فیلم: این چهل سالگی است (This Is 40)
  • کارگردان: جاد آپاتو
  • محصول ۲۰۱۲

پت و دبی هر دو در آستانه‌ی چهل سالگی هستند و روز تولدشان به فاصله‌ی چند روز از یکدیگر است. آن‌ها در شغل‌شان دچار مشکل‌هایی شده‌اند، بچه‌های‌شان چندان سازگار نیستند و خودشان هم از نظر بدنی و فکری کمی تغییر کرده‌اند. مجموع این دردسرها، چهل سالگی آن‌ها را با خطرهایی مواجه می‌کند … این فیلم ادامه‌یی‌ست بر باردار که بسیار فیلم بهتر و سرپاتری بود. این‌جا آپاتو با همان شیوه‌ی مرسوم خودش، کمدی جسارت‌آمیزی می‌سازد که سعی می‌کند وارد زندگی مردم عادی شود و تا حد ممکن به زیر پوست‌شان نفوذ کند. او بی‌رودربایستی از همه‌چیز حرف می‌زند و نشان می‌دهد که آدم‌ها در لبه‌ی این سن خطیر، چه‌گونه دچار ناامیدی می‌شوند. هر چند این فیلم نسبت به باردار عقب می‌ماند، شوخی‌هایش دستمالی‌شده و بی‌مزه است و تنها چند دیالوگ خوب و خنده‌دار دارد که آن هم بعد از پایان فیلم دیگر به یاد نمی‌مانند.

*برای خواندن یادداشت فیلم‌های دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید. 

 

  • نام فیلم: دزد (Thief)
  • کارگردان: مایکل مان
  • محصول ۱۹۸۱

فرانک دزدی حرفه‌ای‌ست که کارش را به نحو احسن انجام می‌دهد. او که زن سابقش را طلاق داده، عاشق دختر جوانی می‌شود و تصمیم می‌گیرد با او ازدواج کند در حالی که قصد ندارد شغلش را به او بگوید. از سوی دیگر، یک روز مرد بانفوذی نزد او می‌آید و پیشنهاد جالبی برای همکاری و سرقت از بانک می‌دهد که فرانک نمی‌تواند رد کند … اولین فیلم سینمایی مایکل مان در واقع مشقی‌ست برای شاهکارهایی که بعداً ساخت. شخصیت اصلی او دزدی‌ست حرفه‌ای که مرام و مسلک خودش را هم دارد. این آغاز شخصیت‌های دزد مایکل مان است که بعدترها نمونه‌های بهترش را در دشمنان مردم یا در شاهکارش مخمصه می‌بینیم. از همین فیلم است که شهر به عنوان پس‌زمینه‌ای تیره و تار با چراغ‌هایی همیشه روشن و خیابان‌هایی غالباً خیس، تبدیل می‌شوند به موتیف آثار این کارگردان بزرگ و مؤلف؛ شهری که انگار شخصیت‌هایش را در بر گرفته و اجازه‌ی نفس کشیدن به آن‌ها نمی‌دهد. این جا دوربین مایکل مان هنوز به حرکت نیفتاده و سبک‌بال نشده اما خاصیت تصاویرش همان چیزی‌ست که باید باشد؛ مرموزانه، تیره و تار و ملتهب.

*برای خواندن یادداشت فیلم‌های دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید. 

 

  • نام فیلم: سرمای کالاندر (Cold of Kalandar)
  • کارگردان: مصطفی کارا
  • محصول ۲۰۱۵

در یک روستای کوهستانی، خانواده‌ی مهمت زندگی سختی را سپری می‌کنند. مهمت هر بار به دنبال یافتن طلا به کوهستان‌های اطراف سر می‌زند اما خبری از طلا نیست. تا این که به شکلی اتفاقی باخبر می‌شود در روستایی دیگر، مراسم جنگ گاوها برگزار می‌شود و به گاو برنده، مبلغ زیادی پول خواهد رسید. مهمت به فکر می‌افتد گاوش را برای مسابقه آماده کند … فیلمی کند و کشدار با داستانی که کشش دو ساعت را ندارد. هر چند تصاویر آن روستای کوهستانی و زندگی محنت‌بار و سخت خانواده‌ی مهمت، بسیار تأثیرگذار است. فیلم‌ساز به شکلی ناتورالیستی، سختی‌های زندگی این خانواده‌ی بدبخت را چنان با ریزه‌کاری به تصویر می‌کشد که گاهی مخاطب را آزار می‌دهد. در صحنه‌هایی هم مشخص است که فیلم‌ساز نگاهی به سینمای کیارستمی داشته مانند آن‌جا که دو بچه‌ی خانواده از مسیری زیگزاگی به سمت بالای تپه می‌روند که به‌شدت یادآوری مسیر منتهی به درخت خانه‌ی دوست کجاست؟ است.

 

  • نام فیلم: طلسم‌شده (Spellbound)
  • کارگردان: آلفرد هیچکاک
  • محصول ۱۹۴۵

دکتر کنستانس عاشق رییس جدید درمانگاه روانی دکتر آنتونی ادواردز می‌شود. کنستانس زنی خشک و جدی‌ست که عشق را چندان جدی نمی‌گیرد اما نگاه‌های نافذ آنتونی او را از خود بی‌خود می‌کند. تا این که متوجه می‌شود آنتونی مشکلی روانی دارد و با عذاب وجدانی قدیمی دست‌وپنجه نرم می‌کند که او را به انسانی دوشخصیتی تبدیل کرده است … هیچکاک اصولاً اهل روان‌شناسی‌ست. تقریباً همگی فیلم‌هایش بر پایه‌هایی از روان‌شناسی استوار هستند و او مدام در حال کاویدن ذهن انسان‌هاست. اما در این اثر معروفش، او به شکلی مستقیم با این علم سروکار دارد تا جایی که نه‌تنها از نظریات فروید در بستر داستانش بهره می‌گیرد، بلکه شخصیت استاد پیر روانکاوی را هم به شکل فروید در آورده است. از آن مهم‌تر، سکانس مهم رویای گریگوری پک است که توسط سالوادور دالی طراحی شده. من البته از این فیلم استاد چندان لذت نبردم و به جز لحظه‌هایی مانند سکانس اسکی برگمان و پک و یا همین سکانس رویا، از کلیت فیلم چندان خوشم نیامد.

*برای خواندن یادداشت فیلم‌های دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید. 

 

  • نام فیلم: مرده‌ی شیطانی (Evil Dead)
  • کارگردان: فده آلوارز
  • محصول ۲۰۱۳

میا برای ترک اعتیادش توسط برادر و دو تا از دوستانش به کلبه‌ای میان جنگل آورده می‌شود. اما پیدا شدن کتابی که ظاهراً با مسایل جادوگری در ارتباط است، شیطان را در میان این گروه چهارنفره آزاد می‌کند … آلوارز با چیره‌دستی چنان روی اعصاب تماشاگر راه می‌رود که تاکنون در سری فیلم‌های مرده‌ی شیطانی ندیده بودیم. او یک لحظه هم به تماشاگر فرصت نفس کشیدن نمی‌دهد و پشت سر هم، صحنه‌های خون‌آلود و به‌شدت تأثیرگذار ردیف می‌کند که از ایده‌پردازی تا اجرا و بازی‌ها و گریم‌ها، همه در اوج هستند. این‌جا برخلاف فیلم‌های نمونه‌ای، دیگر با جوانانی شاد و سرحال و الکی‌خوش سر و کار نداریم که بی‌خبر از همه جا وارد محیطی جدید و بعد یکی‌یکی سر‌به‌نیست می‌شوند. برعکس، این‌جا جوان‌ها آمده‌اند تا کاری کنند یکی از اعضای گروه اعتیادش را ترک کند و اتفاقاً خیلی هم جدی هستند! در واقع آلوارز با هوشمندی، قواعد نانوشته‌ی این ژانر را به بازی می‌گیرد و به شکل دیگری به ماجرا نزدیک می‌شود. هم‌چنان که مثلاً در نزدیک شدن به عامل شیطانی ماجرا هم طور دیگری عمل می‌کند؛ شیطان ماجرای او، چیزی بین شیطان و زامبی‌ست! انگار ویروسی دارد که به دیگران انتقال می‌دهد و آن‌ها تغییر شکل می‌دهند و به این شکل، کمی عینی‌تر به ماجرا نزدیک می‌شود. حمام خونی که آلوارز راه می‌اندازد به‌شدت تکان‌دهنده است.

*برای خواندن یادداشت فیلم‌های دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.

 

  • نام فیلم: خانه‌ای روی تپه‌ی جن‌زده (House on Haunted Hill)
  • کارگردان: ویلیام کسل
  • محصول ۱۹۵۹

فردریک لورن خانه‌ای را روی تپه‌ی جن زده اجاره می‌کند تا با همراهی چهارمین همسرش یک بازی عجیب ترتیب بدهد. بازی از این قرار است که او چند مهمان نیازمند پول را به خانه‌اش دعوت می‌کند. آن‌ها باید یک شب تا صبح در آن خانه دوام بیاورند تا به این شکل جایزه‌ی نقدی زیادی را به جیب بزنند … فیلم پر است از اشتباهات دکوپاژی و داستانی. به عنوان نمونه، در بدو ورود مهمان‌ها، لوستر بزرگ خانه روی زمین می‌افتد اما در صحنه‌های بعدی، لوستر، صحیح و سالم سر جایش دیده می‌شود! اما این چیزها باعث نمی‌شود این فیلم کسلِ همه‌فن‌حریف را بامزه و دیدنی نیابیم. اصلاً همین که در تیتراژ فیلم، در لیست بازیگران، نام اسکلتی که یکی از شخصیت‌ها را می‌ترساند نوشته شده، نشان از شیطنت کسل دارد و همین است که فیلم را هم‌چنان باحال و پرانرژی نگه می‌دارد.

 

  • نام فیلم: اگه می‌تونی منو بگیر (Catch Me If You Can)
  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • محصول ۲۰۰۲

فرانک ابگنیل جوانی‌ست باهوش و زیرک که استاد تقلب است. او نه‌تنها در جلد آدم‌هایی مختلف با کسوت‌های مختلف فرو می‌رود، بلکه به‌راحتی مدرک هم جعل می‌کند. در این میان، کارل هانراتی، مامور اف‌بی‌ای به دنبال فرانک، شهر به شهر و کشور به کشور می‌رود تا دستگیرش کند … فیلم را که می‌دیدم، خیلی دلم می‌خواست جای فرانک ابگنیل بودم. از دیدن این همه هوش و ذکاوت و زیرکی به‌شدت غبطه می‌خوردم. تصویری که اسپیلبرگ از این جوان ترسیم می‌کند، نه یک تبهکار که یک جوان نابغه است. جوانی که نمی‌تواند یک جا بند شود و انگار به وجود آمده برای لذت بردن از دنیا. صحنه‌ای که با دیدن لباس خلبانی پشت ویترین، وسوسه می‌شود همکاری با اف‌ای‌آی را رها کند، نشان‌دهنده‌ی همین موضوع است. انگار تنها کسی هم که او را می‌فهمد، کارل هانراتی‌ست. او می‌داند این جوان چه در سرش می‌گذرد و هر چند که بارها از او رودست می‌خورد، اما انگار کششی غیرقابل توصیف، او را به سمت فرانک می‌برد. بعضی آدم‌ها برای انجام دادن روزمرگی و گذران بی‌خاصیت زندگی ساخته نشده‌اند. تیتراژ فیلم با موسیقی جان ویلیامز بزرگ، دیدنی و شنیدنی‌ست.

*برای خواندن یادداشت فیلم‌های دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید. 

 

  • نام فیلم: برخورد نزدیک از نوع سوم (Close Encounters of the Third Kind)
  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • محصول ۱۹۷۷

روی بعد از دیدن بشقاب‌پرنده، دچار حال روحی عجیبی می‌شود طوری که دیگر خانواده‌اش نمی‌توانند با او زندگی کنند. در ذهن او، مدام شکلی تکرار می‌شود که سعی می‌کند آن را به هر ترتیب بسازد. شکلی که ناگهان پی می‌برد مربوط است به کوهی در مکزیک. او به‌سرعت سعی می‌کند خودش را به آن جا برساند. در این مسیر متوجه می‌شود افراد دیگری هم مانند او به سمت این کوه حرکت کرده‌اند. دولت آن‌ها را از نزدیک شدن به محوطه‌ی اطراف کوه منع کرده، اما آن‌ها به هر ترتیب می‌خواهند خودشان را به پشت آن برسانند تا بفهمند چه ارتباطی بین آدم‌فضایی‌ها، این کوه و دولت وجود دارد … کلاً اسپیلبرگ نسبت خوبی با آدم‌فضایی‌ها دارد و حتی آن‌ها را بیش‌تر از آدم‌ها دوست دارد. در همین فیلم، قسمتی هست که آدم‌ها بندوبساط‌شان را پهن کرده‌اند تا آدم‌فضایی‌ها را در آسمان ببینند، انگار که آمده باشند پیک‌نیک. کمی بعد نوری روحانی در فضا ظاهر می‌شود که چشم همه را خیره می‌کند و این‌طور به نظر می‌رسد که یوفوها ظاهر شده‌اند، اما چند ثانیه بعد، تمام کاسه و کوزه‌ی ملت به هم می‌ریزد و متوجه می‌شویم این هلیکوپترها هستند که آن اطراف پیدای‌شان شده. البته در انتها شک‌مان نسبت به افراد دولت هم برطرف می‌شود و متوجه می‌شویم آن‌ها هم در پی ارتباط درست با آدم‌فضایی‌ها هستند.

 

  • نام فیلم: به رنگ ارغوانی (The Color Purple)
  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • محصول ۱۹۸۵

حکایت زندگی پرمشقت دو خواهر به نام‌های سیلی و نتی که از مردهای زندگی‌شان آزار و اذیت‌های فراوانی می‌بینند. آن‌ها توسط پدرشان مورد تجاوز قرار می‌گیرند. کمی بعد، سیلی با آلبرت ازدواج می‌کند اما در دیدگاه مردی مثل آلبرت، زن موجودی بی‌ارزش است که تنها باید کار کند و احتیاجات مرد را برطرف نماید. او زندگی را برای سیلی مانند زهر تلخ می‌کند تا حدی که سیلی به فکر کشتن او هم می‌افتد اما از پس این کار برنمی‌آید … حکایت پرفراز‌ونشیب زندگی سیلی آن‌قدر غم‌انگیز است که اگر تکه‌های بامزه‌ی تعبیه‌شده در داستان نبود، به این راحتی نمی‌شد هضمش کرد. فیلمی طولانی و در عین حال جذاب از زندگی زنی رنگین‌پوست که آن‌قدر صبر و تحمل به خرج می‌دهد تا در نهایت همه‌چیز بر وفق مرادش می‌شود. اسپیلبرگ به دنبال این نیست که شخصیت‌هایش را به‌غایت منفی نشان دهد چون او اهل تلخ‌اندیشی نیست. او حتی شخصیت آلبرت را که در یک فیلم دیگر با همین خصوصیات احتمالاً تبدیل به آدمی منفور می‌شد، تبدیلش می‌کند به انسانی که انگار ناخواسته با سیلی بدرفتاری می‌کند. انگار جور دیگری بلد نیست. او در برخی از صحنه‌ها مثل آن‌جایی که دنبال لباس‌هایش می‌گردد، شبیه بچه‌هایی بی‌دست‌وپاست.

 

  • نام فیلم: وقت تابستان (Summertime)
  • کارگردان: دیوید لین
  • محصول ۱۹۵۵

جین برای گذراندن تعطیلات به ونیز می‌آید. هر چند زیبایی‌های این شهر او را تحت تأثیر قرار می‌دهد، اما تنهایی اذیتش می‌کند. او با دیدن عشاقی که صبح تا شب مشغول گشت‌و‌گذار هستند، خودش را تنهاتر هم حس می‌کند تا این که با رناتو، مرد جذاب ایتالیایی آشنا می‌شود و به او دل می‌بازد … سر دیوید لین بزرگ را با دکتر ژیواگو و لورنس عربستان و پل رودخانه‌ی کوای می‌شناسند. اما من از این به بعد می‌خواهم او را با این فیلم بشناسم و به یاد بیاورم. فیلمی شیرین، عاشقانه، لطیف و زیبا درباره‌ی ونیز و عشق و دوری و تنهایی و موسیقی و تمدن. فیلمی تأثیرگذار با بازی‌های خوب کاتری هپبورن و روزانو براتزی که حسابی به هم می‌آیند و کولاک می‌کنند. فیلمی که تصاویری کارت‌پستالی از ونیز زیبا و تمام‌نشدنی را در کنار داستانی عاشقانه به مخاطب تحویل می‌دهد به شکلی که اگر حتی ونیز هم رفته باشید، انگار برای اولین بار آن جا را می‌بینید و اگر هم عاشق شده باشید، با دیدن فیلم انگار تاکنون طعم عشق را به معنای واقعی‌اش نچشیده‌اید. فیلم طنزی ظریف را هم در لایه‌های داستانی‌اش گنجانده تا شیرینی خوشمزه‌ای برای مخاطب ترتیب داده باشد. با دیدن آن متوجه می‌شویم چه‌قدر از دنیا عقبیم.

*برای خواندن یادداشت فیلم‌های دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.

 

  • نام فیلم: برده‌ی خدای آدمخوار (Slave of the Cannibal God)
  • کارگردان: سرجیو مارتینو
  • محصول ۱۹۷۸

سوزان به همراه برادرش به گینه‌ی نو می‌آید تا در میان جنگل‌های انبوه و پر از خطر آن‌جا به دنبال همسر گمشده‌اش بگردد … پیش از این که فیلم مشمئزکننده‌ای مثل کانیبال هولوکاست ساخته و به اثری کالت تبدیل شود، برده‌ی خدای آدمخوار چند سال قبل دست به کار شده بود تا تصویری مشمئزکننده، حال‌به‌هم‌زن و پر از دل و روده‌ی انسان و خون ارائه دهد.

 

  • نام فیلم: تا تاریکی صبر کن (Wait Until Dark)
  • کارگردان: ترنس یانگ
  • محصول ۱۹۶۷

سوزی زن نابینایی‌ست که خبر ندارد همسرش به طور اتفاقی عروسکی پر از مواد مخدر را در خانه پنهان کرده. وقتی سه مرد برای رسیدن به آن عروسک، وارد خانه می‌شوند سوزی باید راهی برای مقابله با آن‌ها پیدا کند … وقتی سوزی شروع می‌کند به خاموش کردن چراغ‌های خانه، جایی‌ست که سعی می‌کند از نقطه‌ی ضعف خود برای برتری‌اش استفاده کند. تاریکی برای او مزیتی‌ست که می‌تواند به سود خودش بهره ببرد. در نتیجه درست است که چیزی نمی‌بیند، اما این بدان معنا نیست که نمی‌تواند. انتخاب آدری هپبورن ظریف برای ایفای نقش سوزی بسیار مناسب است. او توأمان هم آسیب‌پذیر است و هم مقاوم. دو خصوصیتی که او تا انتها به‌درستی اجرا می‌کند و تصویری از زنی تنها می‌سازد که باید خودش را از مخصمه نجات بدهد. ترنس یانگ موفق می‌شود داستانش را در مکانی محدود به‌خوبی تعریف کند.

 

  • نام فیلم: جوجه‌فکلی
  • کارگردان: رضا صفایی
  • محصول ۱۳۵۳

فریدون برای رسیدن به شیرین، باید راه و رسم جاهل بودن را بیاموزد چون پدر شیرین تنها در صورتی به این ازدواج رضایت می‌دهد که دامادش یک جاهل به تمام معنا باشد. فریدون که در واقع جوجه‌فکلی‌ست و هر آن چه که جاهل‌ها نباید انجام بدهند را انجام می‌دهد، تصمیم می‌گیرد دست به کار شود … جوجه‌فکلی را یکی از پرکارترین فیلم‌سازان تاریخ سینمای ایران ساخته. فیلمی که تبدیل می‌شود به اثری کالت در زمینه‌ی فیلم‌های جاهلی پیش از انقلاب و تلاش می‌کند حرف نویی بزند. سکانس آغازین فیلم و حتی نام شخصیت‌ها و البته اشاره‌ی مستقیمی که به قیصر (مسعود کیمیایی) می‌شود، یکی از دلایلی‌ست که تبدیلش می‌کند به اثری هم‌چنان قابل ارجاع به فرامتن که در متن هم بامزگی‌هایی دارد. جدا از بامزه‌بازی‌های همیشگی ارحام صدر، ایده‌های فیلم مانند انیستیتویی که ارحام صدر در نقش پروفسور می‌چرخاندش، موفق هستند؛ انیستیتو جاهلی جایی‌ست که جاهل بودن را آموزش می‌دهد، از نحوه‌ی صحیح کشیدن پاشنه‌ی کفش تا چرخاندن زنجیر! در صحنه‌ی ابتدایی که در بیمارستان می‌گذرد، پدر نمی‌خواهد اسم فرزندش را قیصر بگذارد، چون اعتقاد دارد دیگر دور و زمانه‌ی قداره‌کشی و جاهلی به سر آمده است، در نتیجه اسم پسر می‌شود فریدون! طنازی فیلم در این است که به شکلی ظریف و احتمالاً ناخواسته، جاهل‌بازی‌ها و ایده‌ی مضمونی قیصر را به شوخی می‌گیرد و سعی می‌کند مسیری متفاوت با آن را طی کند که این موضوع در سینمای پیش از انقلاب ما یا حتی بعد از انقلاب هم مثال چندانی ندارد.

 

  • نام فیلم: مغول‌ها
  • کارگردان: پرویز کیمیاوی
  • محصول ۱۳۵۲

پرویز در تدارک ساختن فیلم جدیدش است در حالی که همسرش روی پایان‌نامه‌ای درباره‌ی مغول‌ها کار می‌کند و به این شکل وهم و خیال و واقعیت و سینما و تاریخ به هم گره می‌خورند … فیلم کیمیاوی یک آوانگارد محض با چاشنی علاقه به سینمای گدار است که اسمش را هم روی زنگ در آهنی میان بیابان نوشته‌اند. فیلمی که نوع تدوین، میزان هذیان‌زدگی تصاویر و البته از همه مهم‌تر طنزی بانمک که در تاروپودش تنیده شده، قابل تحملش می‌کند که دیدنش تجربه‌ای بامزه است.

 

  • نام فیلم: مهر گیاه
  • کارگردان: فریدون گله
  • محصول ۱۳۵۴

شغل علی حمل و نقل گل‌ها از گل‌خانه به گل‌فروشی‌هاست. او سال‌ها دنبال زمینی‌ست که از مادرش به او ارث رسیده اما خاله‌اش آن را بالا کشیده. نامه‌های او به دادگستری برای پیگیری ماجرا هیچ نتیجه‌ای ندارد. آشنایی علی با زنی به نام مهری، مسیر زندگی‌اش را عوض می‌کند … این کارگردان قدرندیده‌ی سینمای ایران سعی می‌کند با کم‌ترین دیالوگ و کم‌ترین بازیگر کارش را به سرانجام برساند. حکایت زندگی بی‌فرازونشیب علی، هر چند کمی خسته‌کننده و کش‌دار، تبدیل می‌شود به یکی از ماندگارترین فیلم‌های پیش از انقلاب سینمای ایران. مهری، با پایی برهنه و دوان‌دوان به زندگی علی وارد می‌شود و در نهایت با پاهایی که کفش به تن کرده‌اند، آرام‌آرام از زندگی او خارج می‌شود تا سرنوشت محتوم این مرد بدبخت رقم بخورد. فیلم یک اثر جاده‌ای‌ست و پلان‌هایی عمدتاً طولانی و پرمکث دارد.

*برای خواندن یادداشت فیلم‌های دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید. 

 

۴ دیدگاه به “کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شصت‌ویک”

  1. علی گفت:

    نام فیلم: هرگز می‌توانی من را ببخشی؟ (Can You Ever Forgive Me?)
    سلام،
    داستان فیلم عالی بود،بازی بازیگران هم بسیار خوب، از نماهای شهری نهایت لذت ببرین، اما متاسفانه پردازش داستان خوب نبود. می تونست صحنه دادگاه حداقل قشنگتر و زیباتر نمایش بده.

    مرسی

  2. Tyler DurDen گفت:

    حضور جناب تام هنکس و دیکاپریو در یک فیلم هنوزم که هنوره جذابه.
    راستی حرف از تام هنکس شد شما هم منتظر toy story 4 هستید؟
    از هر نظر فوق العاده به نظر میرسه و به هیچ وجه ناامیدمون نمیکنه
    ممنون

  3. میثم گفت:

    از وقتی همه میدانند اکران شد میلی به دیدنش نداشتم اما امروز خودمو مجبور کردم ببینم که همونطور که حدس میزدم فیلم متوسطی بود.از بعد از جدایی انگاری دست اصغر فرهادی برام رو شده و انگار داره تکرار میشه.مخصوصا تو بحث فیلمنامه.دیگه فیلمنامه هاش و گره هاش چندان برام جذاب و نو نیستن.همواره از یک تکنیک بهره میبره و اون هم حذف مهمترین صحنه فیلمه.(گم شدن الی.تصادف راضیه.تجاوز به ترانه.دزدیدن ایرنه و…)و تقریبا تم همه فیلماش هم یکیه.قضاوت.یک زمانی جوانها از اصغر فرهادی تقلید می کردن و فیلمهایی شبیه به فیلمای اونو میساختن که غالبا کپی های ضعیفی بودن.الان فیلمای خود فرهادی دقیقا شبیه فیلمای همونا شده.نکته دیگه که فیلمهایی که در ایران ساخته خیلی بهتر از دو فیلمیه که خارج از ایران ساخته.دلیلش را نمیدانم شاید بخاطر آشنا نبودن با فرهنگ و…. از فرهادی بیشتر از اینها انتظار دارم.مرسی

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم