.
فیلمسازهای جهانگرد یا «وسطشو نفهمیدم ولی آمین»*
.
خلاصه داستان: مراسم بدرقه حاجآقا فاتحهای (امیر جعفری) برای حرکت او به سمت عربستان و به جا آوردن مناسک حج برپا شده. ایستاده (جواد عزتی) قرار است او را در این سفر همراهی کند. حاجآقا در این مراسم با همه خداحافظی میکند و راهی میشود اما مقصد او نه عربستان، بلکه کامبوج است و هدف او از این سفر هم دیدن زنیست به نام آگون که چند سالیست با او آشنا شده و هر چند ماه یکبار به قصد دیدنش، پنهانی راهی سفر میشود. ورود حاجآقا و ایستاده به کامبوج، آغاز دردسرهای این دو ایرانی در بلاد کفر است …
.
یادداشت: آنقدری که فیلمسازان و بازیگران ایرانی دور دنیا را چرخیدهاند، جهانگردها هم به گرد پایشان نمیرسند. فهرست کشورهایی که سازندگان فیلمهای ایرانی به آنجاها سر زدهاند، مدام بیشتر میشود و با فیلم جدید حامد محمدی، کامبوج هم به این فهرست اضافه شد تا حالا در آسیا هم جای پای محکمی داشته باشیم و رد پایمان را آن طرفها هم گذاشته باشیم. حالا برای دیدن و گشتن دور دنیا، راه حل جالبی پیش پای ماست: میتوانیم فیلمساز شویم. ترجیحاً اگر کمدیساز باشیم، به کشورهای بهتر و خوشرنگولعابتری میتوانیم سفر کنیم. هم فال است و هم تماشا. پولی هم که از جیب خرج نمیکنیم. به این شکل، هم فیلمی ساختهایم و هم گردشی کردهایم و در نهایت هم که احتمالاً فیلممان پرفروش خواهد شد. از هر طرف که نگاه کنیم، سود است.
باز هم یک مرد مذهبی، در موقعیتی متضاد افکارش قرار میگیرد و حالا باید درونیات واقعی خودش را رو کند. حکایت دستمالیشده سالهای اخیر سینمای ایران که دهها بار در فیلمهای مختلف، به شکلهای مختلف و در کشورهای مختلف به تصویر کشیده شده است. اینجا هم حاجآقایی داریم که به بهانه سفر حج، به سمت کامبوج پرواز میکند تا زن مورد علاقهاش را ببیند. حالا به این که این حاجآقا چهگونه با این زن آشنا شده، قبلاً چند بار و به چه بهانههای دیگری به کامبوج سفر کرده و اصلاً پیشزمینه داستان چیست، کاری نداریم. ایرادی هم ندارد، میتوانیم به این مسائل کاری نداشته باشیم و از همان جایی که داستان شروع شده، ماجرا را پیگیری کنیم. اما کدام ماجرا؟ موقعیتی مانند تماس تصویری همسر حاجآقا از ایران در همان اوایل داستان و اصرار او برای دیدن منظره بیرون، هر چند ذاتاً بامزه است اما کش دادن بیش از حد این صحنه و آن میان مزهپرانیهای همیشگی جواد عزتی در نقش وردست حاجآقا، بهخوبی نشان میدهد که هیچ ماجرایی در کار نیست. در واقع هر چه که جلوتر میرویم، بیشتر متوجه میشویم که عوامل سازنده فیلم، بیش از ساختن فیلم، قصد گشتوگذار داشتهاند و خب انصافاً کامبوج کشور رازآمیز و کمتردیدهشدهایست که اتفاقاً جز یکی از آن ۳۷ کشوریست که ایرانیها میتوانند بدون ویزا به آنجا سفر کنند. من هم اگر بودم، چنین موقعیت خوبی را از دست نمیدادم!
ایستاده (عجب اسم جالبی!) تصمیم میگیرد ماساژ را امتحان کند. حاجی هم که در ابتدا مخالف است، کمی بعد به ایستاده میپیوندد تا مثل همیشه مشخص شود برخی از آدمهای مذهبی هم شیطان هستند و دل دارند و دلشان هم چیزهای خوب میخواهد! بعد از این صحنه، ایستاده مست میکند و از باشگاهی شبانه بیرون انداخته میشود. کمی بعد این دو نفر به باغ وحش سر میزنند که جای بسیار قشنگی هم هست. بعد از خورده شدن مدارکشان توسط تمساحهای باغ وحش، آواره میشود و این آوارگی البته بهانهایست تا گوشه و کنار بیشتری از کشوری خارجی را ببینیم؛ کمی پاساژ، کمی خیابان، کمی ساحل، کمی هم معابد زیبا و البته کمی هم خانمهای خارجکی. سفر به همین چیزهایش است!
همین جا باید اعتراف کرد که نیمه دوم فیلم و از زمان گم شدن پاسپورتهای حاجی و وردستش، اوضاع و احوال داستان بهتر میشود؛ بالاخره هدفی مشخص میشود و شخصیتها برای رسیدن به آن هدف تلاشی میکنند و اتفاقهایی رقم میخورد. اما نیمه اول کند و کشدار و بیهدف و بیمزه است. حکایت زن صیغهای خارجنشین حاجآقا، آنقدر سست و بیمعناست که انگار خود فیلمنامهنویس هم متوجهش میشود و در میانه ماجرا، موضوع را رها میکند و سراغ داستان دیگری میرود. تصور کنید این دو نفر، هر جایی که سر میزنند، به شکلی کاملاً اتفاقی، یک نفر پیدا میشود که آدرس زن صیغهای حاجآقا را داشته باشد! به عنوان مثالی مشخص، آنها که به باغ وحش میروند و ماجرای خورده شدن مدارکشان توسط تمساحها اتفاق میافتد، ناگهان سروکله مدیر باغ وحش پیدا میشود که حتی او هم نشانی آن خانم را دارد. به همین راحتی! این میزان از سستی و بی مایگی، خسارت جبرانناپذیری به فیلم میزند. خوب که فکر کنیم، متوجه خواهیم شد اصولاً ماجرای این زن صیغهای، کاملاً سرکاریست. این دو نفر به هزارویک دلیل دیگر هم میتوانند به این کشور سفر کنند. در واقع چون نویسنده پایههای چنین داستانی را محکم نچیده، ما حق داریم که چنین فکری بکنیم، وگرنه که ایرادی ندارد حاجآقا زنی صیغهای در کشوری خوشآبورنگ داشته باشد. ما که بخیل نیستیم. در واقع در نیمه اول، موقعیتها مدام تکرار میشوند و اتفاق خاصی نمیافتد. مانند همان سکانس ماساژ که ذکرش رفت و هیچ ربطی به خط اصلی ندارد. ضمن این که شوخی بیمزهای هم در آن وجود دارد که پیش از وقوع، بهراحتی میتوانیم حدس بزنیم: ایستاده، با دیدن خانمهای ماساژور، دلش ضعف رفته و آماده میشود تا یکی از آنها را به خدمت بگیرد. اما خیلی جلوتر از نویسنده و کارگردان و حتی خودِ ایستاده، خبر داریم که در نهایت آقایی سیبیلکلفت مأمور ماساژ ایستاده خواهد شد و حسابی توی ذوقش خواهد زد.
اما به نیمه دوم که میرسیم، داستان سروسامانی میگیرد و هدفی وجود دارد؛ این دو ایرانی، با از بین رفتن مدارکشان، آواره میشوند و به ناچار در معبدی بودایی ساکن میشوند و مقدمات عاشق شدن ایستاده هم در همین مکان فراهم میشود. هر چند هیچ نکته جدیدی وجود ندارد، همه چیز را در فیلمهای دیگر دیدهایم. به عنوان مثال، حاجآقا که در ابتدا ایستاده را به خاطر راز و نیاز با خدای خودش در معبدی بودایی و جلوی مجسمه بودا مسخره میکند، در نهایت خودش با چشمانی گریان و مستأصل، در همان معبد با خدایش به حرف مشغول میشود. در این صحنه طبق معمول ما باید به این نتیجه برسیم که مسلمان و بودایی و مسیحی و … هیچ فرقی ندارند و همه رو به یک سو هستند و غیره. پیام آشناییست که بارها شنیدهایم. اینجا هم البته برای بازگوییاش، ذوق و سلیقه چندانی به کار نرفته. شاید فقط بازی خوب امیر جعفری در آن لحظهای که بهشدت اشک میریزد و به این شکل اشک راهب معبد را هم در میآورد، مورد توجه باشد. بقیهاش نکته خاصی نیست.
برای اینکه بیشتر مشخص شود چرا نیمه دوم، از لحاظ ساختاری نیمه بهتریست (و این بهتر بودن، فقط به خاطر فاجعه نیمه اول داستان است، وگرنه این نیمه دوم هم آش دهنسوزی نیست)، میتوانیم به سیر اتفاقهایی که میافتد دقت کنیم. سیری که به هر حال به یکدیگر وصل میشوند و مانند نیمه اول روی هوا نیستند. افتادن کیف حاوی مدارک در استخر پر از تمساح، سرآغاز اتفاقهای بعدیست؛ آنها به کنسولگری ایران میروند تا گذرنامه دیگر بگیرند و آن جا مشخص میشود که روند گرفتن گذرنامه، خیلی بیشتر از آن چیزی طول میکشد که تصور کردهاند. حالا برای گذران وقت، ناچارند سرگردان کوچه و خیابان بشوند، برای خوابیدن به پارک بروند و برای تمیز کردن خودشان به دریا. سپس به این فکر میافتند که برای پول در آوردن، پستهها و شیرینیهایی را که از ایران آوردهاند، به رهگذران بفروشند که در نهایت گیر پلیس میافتند و بازداشت میشوند. در ادامه هم کارشان به معبد کشیده میشود که میتوانند مجانی غذا بخورند و استراحت کنند و در نهایت هم ماجرای عشقی ایستاده و اینتیرا پیش میآید که روند داستان را به مسیر قابل لمستری میکشاند تا در بازگشت آنها از تایلند و بعد از آماده شدن گذرنامه، ایستاده غمگین و در فکر دختر باشد. به این شکل، نیمه دوم را با چند شوخی نسبتاً بانمک، راحتتر میتوان تحمل کرد.
در قسمتی از فیلم، حاجآقا دلیل نامگذاری فیلم را در دیالوگی روشن میکند: چهار انگشت بین بهشت و جهنم فاصله است. اما این جمله قرار است حاوی چه نکتهای باشد؟ آیا سازندگان فیلم میخواهند با بیان این جمله از زبان حاجآقا، به نوعی این شیوه تفکر را به سخره بگیرند؟ یا برعکس، قرار است بر این شکل تفکر صحه بگذارند؟ در قسمتی دیگر، حاجآقا که به نورافشانی هر شب تایلندیها نگاه میکند به وردستش میگوید اینها چهقدر خوشحالند، کمی هم گریه و غصه لازم است! این جمله قرار است چه چیزی را برساند؟ مخالفت سازندگان فیلم با چنین ایدهای و به مسخره گرفتن حرفی که از دهان حاجی خارج شده یا صحه گذاشتن بر آن؟ دقیقاً حرف سازندگان این فیلم چیست؟ اصلاً سازندگان کمدیهای خارجمحور در تمام فیلمهایی که این سالها ساختهاند، چه میخواستهاند بگویند؟ بالاخره خوشگذرانی در بلاد کفر جایز است یا نیست؟ ما حق خوشگذرانی داریم یا نداریم؟ ما هم میتوانیم به کسانی که در استخری شنا میکنند، نگاه کنیم یا نه؟ ما حق استفاده از کلابهای شبانه را داریم یا نه؟ ما هم حق تفریح داریم یا نه؟
نکته جالب اینجاست که شخصیتهای فیلم ابتدا به کامبوج میروند و بعد از این که متوجه میشوند زن صیغهای حاجآقا، راهی تایلند شده، پس از کمی گشتوگذار در کامبوج، به تایلند سفر میکنند. حالا پرسش این است که دلیل این جابهجایی چیست؟ تأثیرش در داستان کجاست؟ آیا نمیشد شخصیتها از همان ابتدا به تایلند بروند و همان جا به دنبال زن مورد نظرشان بگردند؟ جوابی برای این پرسشها نداریم و در نهایت به همان نکته ابتدایی این مطلب خواهیم رسید: حالا دیگر فیلمسازان ایرانی، بیشتر از جهانگردان حرفهای، دنیا را گشتهاند و در این دیار، فیلمسازی و البته کمدیسازی حسابی جواب میدهد. اگر میخواهید دنیا را بچرخید، خرج نکنید، دردسر گرفتن ویزا و پاسپورت و بلیت هواپیما و رزرو هتل و خورد و خوراک و … را نداشته باشید، بهترین راه این است که فیلمساز شوید.
*بخش دوم تیتر، جملهایست از زبان حاجآقا فاتحهای
برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
این اعنراضشون به سانسور فیلمها و عدم پخش تیزر هم تهشه.
هرکی ندونه فکر میکنه پازولینی هستند و با سانسور داستان از دست رفته. بابا چهارتا دیالوگ پایین تنه و زن خارجی که این حرفها رو نداره.
بله. البته خیلی از این اعتراضها جنبهی تبلیغاتی دارد و با این کار میخواهند تنور خود را گرم نگه دارند.
نمیدونم پیشنهاد فیلم قبول می کنید اما فیلمی اومده با بازی کوین کاستنر که نگاهی از زاویه مقابل به ماجرای بانی و کلاید داره … بنظرم فیمل از نظر بازی دیالوگ و ماجرا حرفی زیادی داره .اگه شد ببینید نقد بزارین احتمال ۹۹ درصد حس میکنم از فیلم خیلی خیلی خوشتون بیاد :The Highwaymen
خیلی هم عالی. حتماً قبول خواهم کرد. خواهم دید فیلم را. ممنون.
و هنوز من منتظر نقد شما از انیمیشن قبرستان کرم های شب تاب (the grave of the fireflies) هستم *_*
کارهایم زیاد است. اگر رسیدم ببینم، حتماً. ببخشید خلاصه.
بشه که ماهم ی سفر بریم.
امیدوارم :))))
دیدگاه شما را از نگاه خودم عرض میکنم.
برای جهانگردی فیلم ساز بودن بهانه هست،صرفا باید به بالامتصل بود و مطیع امر.
افراد زیادی در پوشش فیلم ساز اهداف خودشان و مقامات ارشدشان را پیش می برند.