نگاهی به فیلم کاپیتان The Captain

نگاهی به فیلم کاپیتان The Captain

  • بازیگران: ماکس هوباخر – فردریک لا – میلان پسخل و …
  • نویسنده و کارگردان: رابرت شونتکه
  • ۱۱۸ دقیقه؛ محصول آلمان، فرانسه، لهستان، چین؛ سال ۲۰۱۷
  • ستاره‌ها: ۳/۵ از ۵

 

مزه‌ی قدرت

 

خلاصه‌ی داستان: در دو هفته‌ی پایانی جنگ دوم جهانی، ویلی هرولد، سربازی آلمانی‌ست که از دست نازی‌ها و ترس جانش فرار می‌کند و پنهان می‌شود اما با پیدا کردن یونیفرم نظامی یک افسر ارشد نازی، ناگهان همه چیز تغییر می‌کند؛ همه او را به جای افسر ارشد اشتباه می‌گیرند و او هم که موقعیت را مناسب دیده، می‌تازاند …

 

یادداشت: مقایسه‌ی چهره‌ی درمانده و رو به مرگ هرولد در ابتدای فیلم که از ترس جان، زیر ریشه‌ی درختی تنومند پناه گرفته است و با ولع به سیبی گاز می‌زد تا گشنگی‌اش را برطرف کند با چهره‌ی ترسناک و شیطانی او وقتی در لباس افسر ارشد نازی‌ها دستور به قتل دیگران می‌دهد، ما را با واقعیت ترسناکی مواجه می‌کند که این فیلم فوق‌العاده قصد بیان آن را دارد. آن یونیفرم در واقع همان مرز باریک درونیات وحشی انسان‌ها را به تصویر می‌کشد. قبل از پرداختن به فیلم، اجازه بدهید خاطره‌ای جالب از سربازی‌ام تعریف کنم که ربط مستقیمی به موضوع دارد و به نوعی اعتراف هم محسوب می‌شود تا شاید برخی خوانندگان تکلیف‌شان را با نگارنده مشخص کنند! شش ماه از خدمت سربازی‌ام در راهنمایی و رانندگی به عنوان افسر این سازمان گذشت. در طول این مدت، وظیفه‌ام این بود که با لباس سفید راهنمایی و رانندگی و در حالی که دو ستاره روی دوشم است، در خیابانی مشخص، تردد ماشین‌ها را تنظیم کنم و وظایف معمولم را انجام بدهم. یکی از جذابیت‌های این کار برای من، با وجودی که دوران سربازی را سیاه‌ترین دوران زندگی خودم می‌دانم، قدم زدن به شکلی بی‌باکانه در میان خیابانی شلوغ و از وسط ماشین‌هایی بود که جرأت نداشتند به خاطر لباسم برایم بوق بزنند. احساس قدرت در آن لحظه‌های خاص، چنان بر من مستولی می‌شد که لذتش هنوز هم زیر زبانم است. آن لباس سفید، در واقع به من جایگاهی می‌بخشید تا هر کاری دلم می‌خواهد بکنم و کسی هم نتواند به من حرف بزند. مزه کردن قدرت، همان چیزی‌ست که انسان‌ها را به مراحل خطرناکی می‌رساند.

شرایط هرولد در فیلم هم دقیقاً همان چیزی‌ست که نگارنده در زمان سربازی تجربه‌اش کرد. لباس افسر نازی، به او این امکان را داد تا بی‌محابا و جسارت‌آمیز، تمام قوانین را زیر پا بگذارد و حتی کار را به آن‌جا برساند که خود نازی‌ها هم از آن شرایط شاکی باشند؛ وقتی هرولد دستور می‌دهد تمام زندانی‌های کمپ را به گلوله ببندند و کشتاری ترسناک راه بیندازند، افسران عالی‌رتبه‌ی کمپ دست به دامان بالادستی‌ها می‌شوند تا هر طور شده جلوی دستورات ترسناک هارولد را بگیرند و در این مرحله است که طنزی سیاه و ترسناک بر فیلم سایه می‌اندازد. حالا نازی‌هایی که شرح جنایت‌های‌شان در کمپ‌ها زبانزد خاص و عام است و فیلم‌ها و داستان‌ها و حکایت‌ها و تصاویر زیادی از آن به جا مانده، چنان در برابر سبعیت هارولد کم می‌آورند که دست و پای‌شان را گم می‌کنند. قدرت چنان زیر زبان هارولد مزه کرده که از هیچ کاری رویگردان نیست.

رفتار خشونت‌طلبانه و آزاردهنده‌ی هارولد، به‌مرور زمان و با شیبی ملایم افزایش پیدا می‌کند؛ از رفتارهایی نه‌چندان عجیب مانند این که از سربازها می‌خواهد اتوموبیل خرابش را هل بدهند (و این تصویر به‌درستی زینت‌بخش پوستر فیلم هم می‌شود) تا به گلوله بستن زندانی‌های کمپ. این شیب ملایم به بیننده این امکان را می‌دهد که ذره‌ذره با او همراه باشد و طعم قدرت را همراه با او تجربه کند. او در طول این مسیر، چنان ترسناک می‌شود که دیگر هیچ‌گاه نمی توانیم چهره‌ی ترسیده و در آستانه‌ی مرگ ابتدایی او را به یاد بیاوریم. چهره‌ی مکس هوباخر در نقش هارولد این ویژگی را دارد که بیننده را کلافه کند و آزار بدهد و از این جهت انتخاب او بسیار درست و ظریف است. در سکانس‌هایی پیش می‌آید که مجبوریم نفس در سینه حبس کنیم و به اعمال شیطانی و غیرقابل کنترل هارولد چشم بدوزیم؛ مثل آن‌جا که چهار زندانی را به هم می‌بندد و ازشان می‌خواهد فرار کنند و بعد با کشتن هر کدام آن‌ها، حرکت بقیه را سخت‌تر می‌کند چون مجبورند جسد رفیق مرده‌شان را به دنبال خود بکشند و به این شکل راحت‌تر شکار شوند. وقتی هم که برای خودش یک دادگاه صحرایی تشکیل می‌دهد و در خیابان راه می‌افتد و به مردم شلیک می‌کند، تازه متوجه می‌شویم عمق ذات ترسناک آدم‌ها تا کجاست. به نظر می‌رسد انسان‌ها، مانند هارولد، آب ندارند وگرنه شناگر قابلی هستند.

در رمان بی‌نظیر مرگ کسب و کار من است (روبر مرل) که ماجرای یک افسر نازی را از بچگی تا زمانی که به ریاست یک اردوگاه کار اجباری منصوب می‌شود و دستور قتل میلیون‌ها نفر را صادر می‌کند دنبال می‌کنیم، صحنه‌ای وجود دارد که بسیار شبیه صحنه‌ی محاکمه‌ی هارولد بعد از دستگیری‌ست. در این رمان با ظرافتی روان‌شناسانه به شخصیت مهیب مردی به نام لانگ نزدیک می‌شویم و ماجرایش را تا به قدرت رسیدن دنبال می‌کنیم. بعد از کش‌وقوس فراوان و ایده‌پردازی‌های ترسناک لانگ، وقتی بعد از پایان جنگ در دادگاه نظامی محاکمه می‌شود، دادستان سر او فریاد می‌زند که: «شما سه‌ونیم میلیون انسان را کشته‌اید!» او جواب می‌دهد: «معذرت می‌خواهم، دوونیم میلیون بیش‌تر نبوده.» و این جواب باعث می‌شود هیاهویی در دادگاه به پا شود و جالب این‌جاست که لانگ با خودش می‌گوید (داستان از زبان لانگ تعریف می‌شود) دلیل این سروصدا و عصبانیت دادستان را نفهمیده چرا که او فقط عددی را تصحیح کرده است. عین همین اتفاق در صحنه‌ای که هرولد را محاکمه می‌کنند دیده می‌شود. قاضی به هرولد تفهیم اتهام و یکی از اتهام‌ها را به دار آویختن شهرداری که پرچم سفیدی دستش بود عنوان می‌کند اما هرولد با همان خونسردی شخصیت ترسناک رمان مرگ کسب و کار من است جمله‌ی قاضی را تصحیح می‌کند که: «شلیک! شلیک به یک شهردار که پرچم سفید دست گرفته بود!» به همین راحتی!

وقتی با شروع تیتراژ پایانی، هرولد و سربازانش با همان لباس‌های مربوط به جنگ جهانی در دنیای امروزی می‌چرخند و آدم‌های مختلف را در خیابان‌های شهری مدرن دستگیر می‌کنند، در واقع ایده‌ای هوشمندانه است تا کارگردان موقعیت عجیب فیلمش را به زمان و مکانی مشخص محدود نکند و به تمام دوران‌ها تسری بدهد، در عین حالی که طنز سیاه فیلمش را هم تکمیل می‌کند. اما ماجرا وقتی تکان‌دهنده‌تر می‌شود که بدانیم هرولد شخصیتی واقعی بود که با فرو رفتن در جلد افسری نازی، دنیا را زیرورو کرد! هرولد در روزهای پایانی جنگ جهانی دوم در آلمان، با پوشیدن یک لباس، سویه‌ی ترسناک خود را نشان داد. نگارنده سال‌های سال بعد در ایران، با پوشیدن لباسی نظامی، طعم قدرت را چشید و زیر لب به ماشین‌هایی که به سمتش می‌آمدند گفت: «اگه جرأت داری بوق بزن تا پدرتو در بیارم!» و این چرخه‌ی قدرت‌طلبی ذاتی آدم‌ها و سویه‌ی ترسناک‌شان از ازل تا ابد و در هر جایی ادامه خواهد داشت و هیچ‌کس از آن مصون نیست.

 

۷ دیدگاه به “نگاهی به فیلم کاپیتان The Captain”

  1. میثم گفت:

    نگارنده سال‌های سال بعد در ایران، با پوشیدن لباسی نظامی، طعم قدرت را چشید و زیر لب به ماشین‌هایی که به سمتش می‌آمدند گفت: «اگه جرأت داری بوق بزن تا پدرتو در بیارم!»
    اصلا به نگارنده نمیاد این سواستفاده از احساس قدرت!! :)وگرنه الان باید بجای آقای فراستی آفای فنبرزاده هفت رو اجرا میکردن!!
    درضمن گویا سالهای قبل بوده…

  2. اتان هاوک گفت:

    فیلم را به پیشنهاد سایت شما دیدم فقط و فقط.
    باید اعتراف کنم با اینکه نتیجه بازی فدرر که در حال برگزاری بود در امریکا کمی ذهنم را مشغول کرده بود اما با تمام این که فدرر به یک جوان روس ۲ صفر بازی را باخت و شوکه شدم فیلم همچنان قدرتمند ادامه میداد و من چشم ازش ورنداشتم.
    همه چی را شما گفتین.واقعا چه جانوری بود این هرولد…چه قدر بازیگرش خوب بود .چه قدر طبیعی بود و برای هر اتفاقی ی چیز اماده میکرد.واقعا مخ برنده ای داشت.بازنده نمیشد.شعری که اول فیلم میخوند و میگفت این برای واقعی بود زیادی خوبه و شعری که تو بزم میخوندن اواخر فیلم و میگفتن معجزه یبار اتفاق میفته و بهار فقط یک ماه (می میلادی)داره عالی بود و قرابت داشت با فیلم.

    و چه تیتراژی…
    چه تیتراژی…

    =-=-=-=-=-=
    این فیلم یه بازیگر داشت که تو فیلم آلمانی ویکتوریا بازی میکرد.فیلم تک برداشته…اونم عالی بود…عالی تر

  3. سایه گفت:

    فیلم قشنگی بود.من الان حدود یک‌ماهه با همسرم داریم فیلم های جنگ جهانی دوم رو میبینیم.
    میشه گفت تنها چیزی که میتونه هنگام قدرت باعث بشه آدم طغیان نکنه فقط همون چیزیه که بچه بودیم تو کتاب دینی بهمون یاد میدادن😅ایمان،تقوا بعد به وسیله این دوتا انجام عمل صالح😄

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم