نگاهی به سریال «آیینه‌ی سیاه» از دریچه‌ی رابطه‌های انسانی؛ بیرونی، درونی

نگاهی به سریال «آیینه‌ی سیاه» از دریچه‌ی رابطه‌های انسانی؛ بیرونی، درونی

دنیای غریب، مالیخولیایی، جذاب

.

 توضیح: این نوشته قرار بود به عنوان بخشی از پرونده‌ی سریال آیینه‌ی سیاه در مجله‌ی «فیلم» چاپ شود که در نهایت به تعویق افتاد و بعد هم با ورود انواع و اقسام سریال‌های ریز و درشت، دیگر به فراموشی سپرده شد و به نتیجه‌ای نرسید. حالا که دیگر مطمئن هستم برای این سریال عجیب، هیچ‌گاه پرونده‌ای نخواهیم داشت، تصمیم گرفتم این نوشته‌ی تقریباً طولانی را منتشر کنم. احتمالاً در میان سریال‌هایی که این روزها جنجال به پا می‌کنند، مخاطب دارند و درباره‌شان بحث و صحبت شکل می‌گیرد، آیینه‌ی سیاه دیگر به فراموشی سپرده شده باشد و کسی از آن حرفی نزند اما شاید این نوشته باعث شود سریال‌بازهای دوآتشه‌ای که سنگ بازی تاج‌وتخت و خانم میزل شگفت‌انگیز و چرنوبیل و … را به سینه می‌زنند ولی هم‌چنان این سریال را ندیده‌اند، کمی در قوه‌ی سریال‌بینی خود شک کنند و کنجکاو دیدن این اثر عجیب بشوند…

در قسمت اول از فصل اول سریال، بعد از یک ­­داستان تکان­دهنده و پیچیده که طی آن نخست‌وزیر انگلیس از یک سو برای نجات شاهدخت جوان و البته از سوی دیگر به شکل کنایه‌آمیزی، به خاطر فشار رسانه‌ها و فضای مجازی مجبور می‌شود به دستور گروگان‌گیر مرموز، جلوی دوربین‌های زنده‌ی تلویزیون با یک خوک همبستر شود، پا به دنیای سریالی می‌گذاریم که نشان می‌دهد دنیای دیجیتال چه‌گونه می‌تواند مرزها را جا‌به‌جا کند و روی انسان‌ها مسلط شود. انسان‌هایی که با دست خودشان اینترنت و ماهواره و ربات و غیره را خلق کرده‌اند، حالا مثل عروسکی در دستان این چیزها اسیرند و انگار حالا این‌ها هستند که بر آن‌ها حکومت می‌کنند، از بین‌شان می‌برند و حتی دوباره خلق‌شان می‌کنند؛ انگار جای خالق و مخلوق عوض شده باشد. این دنیای مجازی، که در این سریال از هر واقعیتی واقعی‌تر جلوه می‌کند، مثل هر چیز دیگری، هم بدی دارد و هم خوبی. هم خیر دارد و هم شر و این بستگی دارد که چه‌گونه از آن استفاده کنیم. حالا دیگر تبدیل به یک شعار از مدافتاده و کهنه، در حد شعارهای پوسیده‌ی مجری‌های تلویزیون خودمان شده که: «یکی از بدی‌های دنیای مجازی این است که آدم‌ها از هم دور می‌شوند.». آدم‌هایی که یک‌روزی برای حرف زدن با هم، برای رساندن پیام دوستی و محبت و حتی دشمنی‌شان رودرروی هم قرار می‌گرفتند و حرف می‌زدند و یکدیگر را در آغوش می‌کشیدند و یا حتی کتک می‌زدند، حالا با به وجود آمدن دنیایی دیگر، با انتقال به فضایی ابرگونه و صفرویکی، نه‌تنها هیچ تماسی با هم ندارند، بلکه حتی هویت‌های متفاوتی هم به خود می‌گیرند و اخلاقیات متفاوتی از خود نشان می‌دهند که با خودِ واقعی‌شان متفاوت است و گاهی حتی خودِ دیجیتالی بر خودِ واقعی پیشی می‌گیرد و بر آن مسلط می‌شود. حالا دیگر روابط آدم‌ها با یکدیگر تغییرهای عمده‌ای کرده و آیینه‌ی سیاه مانند یک آینه، سیاهی‌های این روابط صفرویکی را به بی‌پرده‌ترین شکل ممکن پیش چشم‌های ما قرار می‌دهد.

هر قسمت این سریال دیدنی، گوشه‌ای از دنیایی را خلق می‌کند که در آن تکنولوژی حرف اول و حتی آخر را می‌زند اما عنصری که مانند یک موتیف تکرارشونده در تمام چهار فصل این سریال جلب نظر می‌کند، «روابط انسانی»ست. در این دنیای عجیب و غریب، چه اتفاقی برای رابطه‌ی یک انسان با انسانی دیگر می‌افتد؟ حتی چه اتفاقی برای رابطه‌ی یک انسان با خودش، خودِ واقعی‌اش، پیش می‌آید؟ آیینه‌ی سیاه با رویکردی جسارت‌آمیز و پرالتهاب نشان‌مان می‌دهد که انسان‌ها در این دنیای پر از امواج اینترنتی و ربات و انسان‌های ربات‌نما و موبایل‌های آن‌چنانی و چیزهای پیشرفته‌ی دیگر، در دو سطح بیرونی و درونی چه‌گونه تغییر ماهیت می‌دهند. با نگاهی به چند قسمت از سریال می‌توانیم به این دو سطح اشاره‌های هر چند گذرا داشته باشیم. ابتدا از سطح بیرونی یا همان روابط آدم‌ها با یکدیگر شروع می‌کنیم.

در همان قسمت اول از فصل اول سریال، چنان که بالاتر گفتیم، نخست‌وزیر انگلیس در مخمصه‌ی بدی می‌افتد. او ناچار می‌شود برای محافظت از شاهدخت جوان، خواسته‌ی ترسناک گروگان‌گیر مرموز را برآورده کند. اطرافیان نخست‌وزیر هر چه‌قدر تلاش می‌کنند این خبر به بیرون درز پیدا نکند، امکان‌پذیر نمی‌شود چون با دنیایی طرف هستیم که اگر آب بخوریم و آن را در شبکه‌ای مجازی به اشتراک بگذاریم، در یک لحظه کل کشور و شاید حتی کل دنیا خبردار خواهند شد. دنیایی که دیگر هیچ‌چیز نفوذناپذیر به نظر نمی‌رسد و همه در معرض چشم‌های یکدیگر هستند. این‌گونه است که نخست‌وزیر و اطرافیانش هر کاری می‌کنند تا خبر پخش نشود، ممکن نیست و در نهایت کار به جایی می‌رسد که نیمی از مردم کشور، بی‌صبرانه پای تلویزیون‌ها می‌نشینند تا نزدیکی نخست‌وزیر با یک خوک را تماشا کنند؛ چیزی که قرار بود فراگیر نشود، اتفاقاً تبدیل می‌شود به منبع جذابی برای سرگرم شدن! بعد از آن شوی چندش‌آور تلویزیونی، شاهدخت آزاد می‌شود (در واقع دختر خیلی پیش‌تر از این‌که نخست‌وزیر دست به این عمل شنیع بزند، آزاد شده بود) و چند سالی از این ماجرا می‌گذرد. نخست‌وزیر که منفور ملت شده بود، حالا که دوباره به اوج قدرت برگشته، جلوی دوربین‌ها ژست می‌گیرد و دست تکان می‌دهد و خلاصه انگار همه‌چیز فراموش شده است. در واقع این خاصیت همین دنیای صفر و یکی‌ست که همه را صفرویک می‌بیند؛ لحظه‌ای نخست‌وزیر می‌تواند منفورترین آدم روی زمین باشد و لحظه‌ای دیگر، بهترین‌شان. در واقع دنیای مجازی موجب برداشت‌ها و قضاوت‌های به‌شدت سطحی از انسان‌ها می‌شود که با خودِ واقعی آن‌ها زمین تا آسمان متفاوت است. اما درست نمای پایانی این فصل از سریال بسیار تأمل‌برانگیز است و به بحث این نوشته مربوط می‌شود: نخست‌وزیر و همسرش بعد از ژست جلوی دوربین‌ها و بغل کردن یکدیگر، وارد خانه می‌شوند و ناگهان پشت در همه‌چیز عوض می‌شود؛ لبخندها از بین می‌رود و زن دلخور و غمگین، از پله‌ها می‌رود بالا و نخست‌وزیر را تنها می‌گذارد و در نمایی معنادار، مرد را پشت به دوربین می‌بینیم در حالی که دو سوم فضای بالای سرش خالی‌ست و زن دیگر در کادر دیده نمی‌شود. مرد همان‌طور پشت به دوربین می‌ماند، در نهایت سرش را پایین می‌اندازد و این قسمت تمام می‌شود. همین نما برای بیان مهم‌ترین دغدغه‌ی این سریال کافی‌ست؛ «روابط انسانی». دنیای بیرون، دنیای دوربین‌ها و اینترنت و تلویزیون، خبر ندارد که درون این خانواده و آدم‌ها چه می‌گذرد. آن فضای مالیخولیایی بیرون، با تمام سرعتش (دقت کنید که چه‌گونه خبر گروگان‌گیری و درخواست گروگان‌گیر با ریتمی سریع و دیوانه‌وار و تدوینی هوش‌مندانه در کل کشور پخش می‌شود) نمی‌تواند درکی از درون آدم‌هایی داشته باشد که می‌خواهند زندگی کنند و آرام باشند. زندگی نخست‌وزیر در همین فضای مالیخولیایی و شتاب‌زده است که بی‌جهت به‌هم می‌ریزد و دیگر بعید است به حالت سابقش برگردد.

در قسمت سوم از همین فصل اول، فضای خیالی‌تری پیش روی‌مان گشوده می‌شود. جایی که انسان‌ها به خاطر وجود دستگاهی در چشم‌های‌شان، قابلیت ثبت و ضبط و بازبینی خاطره‌ها را دارند. به دلیل همین قابلیت است که مرد داستان، بیمارگونه، خنده‌های پنهانی همسرش با مردی دیگر را مدام بازبینی می‌کند. او کوچکترین حرکت‌ها و تغییرهای چهره‌ی زن را بارها و بارها روی پرده‌ی چشم‌هایش تکرار می‌کند تا به هر شکل ممکن به این نتیجه برسد که همسرش با آن مرد غریبه سر و سری دارد. او به این هم رضایت نمی‌دهد، سراغ مرد غریبه می‌رود و تصاویر ثبت‌شده‌ی ذهنی او را می‌رباید و در نهایت هم به نتیجه‌ی دلخواهش می‌رسد و پایان کار، فاجعه‌ای‌ست که از همان ابتدا هم می‌توانستیم حدس بزنیم. این فاجعه در واقع به دلیل همان قابلیت ترسناکی‌ست که به انسان امکان می‌دهد وسواس‌گونه، خاطره‌ها را بازبینی کند و از میان‌شان چیزی بیرون بکشد. چنان که می‌دانیم و در جمله‌ای در همین قسمت هم عنوان می‌شود، بخش زیادی از خاطره‌هایی که در مغز ما جا خوش کرده‌اند، به‌دردنخور و حتی غیرقابل اطمینان هستند. حالا چه می‌شود اگر در آینده‌ای احتمالاً نه‌چندان دور، بتوانیم خاطره‌ها را جایی ذخیره کنیم و به‌شان رجوع کنیم؟ احتمالاً خوبی‌هایی خواهد داشت اما آیینه‌ی سیاه، جنبه‌ی تاریک این قابلیت را نشان‌مان می‌دهد. چون انسان‌ها، به جای استفاده‌ی درست از امکانات، همیشه از آن بخش نادرستش که احتمالاً مضراتی خواهد داشت، استفاده می‌کنند. مرد این داستان، مثل عکاس آگراندیسمان (آنتونیونی) آن‌قدر در بزرگ کردن و تمرکز کردن روی تصاویری شاید نه‌چندان مهم، راه اغراق می‌رود که نتیجه‌اش همانی می‌شود که حدس می‌زنیم. مانند یک ویرانگری خودخواسته می‌ماند. ساده‌ترش این است که انسان همیشه دنبال بهانه‌ای می‌گردد برای ثبت کردن لکه‌های سیاه ذهنش.

در قسمت اول از فصل دوم، جنبه‌ای دیگر از رابطه‌ی دو انسان به تصویر کشیده می‌شود. در این قسمت، مرگ بین زن و شوهر جدایی می‌اندازد و زن به کمک نرم‌افزاری خاص که خصوصیات شخص مرده را ثبت می‌کند، موفق می‌شود به شکل تلفنی با رباتی که صدای شوهرش را تقلید می‌کند ارتباط برقرار کند و این ارتباط تا حدی پیش می‌رود که حتی وقتی یک‌بار زن به شکل تصادفی، موبایل از دستش به زمین می‌افتد، گریه‌کنان آن را برمی‌دارد و از شوهرش (یا رباتی که صدای شوهر را تقلید می‌کند) عذرخواهی می‌کند که او را زمین انداخته است! در این لحظه، حس این زن را به‌خوبی متوجه خواهیم شد مخصوصاً وقتی عزیزی را از دست داده باشیم. در این حالت، تمام آرزوی ما، لااقل قبل از آن‌که زندگی بدون آن عزیز برای‌مان عادی شود، این است که بتوانیم یک‌بار دیگر، صدای او را بشنویم و بعد هم ببینیمش. حالا این سریال نشان می‌دهد که ممکن است در آینده‌ی نزدیک چنین امکانی فراهم شود. حتی سازندگان پا را فراتر هم می‌گذارند و ایده‌ای دیگر را هم به میان می‌کشند؛ این‌که رباتی انسان‌نما با تمام خصوصیات فرد ازدست‌رفته، با همان شکل و قیافه و صدا و جزییات، وارد زندگی زن می‌شود. حالا قرار است دلتنگی عدم حضور مرد، به حداقل ممکن برسد. ولی آیا همه‌چیز به حالت سابق برگشته است؟ آیا کپی مرد، برابر اصل اوست؟ ادامه‌ی داستان نشان می‌دهد که این‌گونه نیست. زن از این که مرد (یا در واقع همان ربات) هیج حسی ندارد، عصبانی می‌شود. رباتی که نه خشمگین می‌شود، نه ناراحت. نه می‌خندد و نه گریه می‌کند و نه هوا و هوس برش می‌دارد. نتیجه‌ی غریب داستان این است که زن، ربات انسان‌نما را سال‌ها در اتاق زیرشیروانی زندانی می‌کند چون به هیچ دردش نمی‌خورد. در واقع می‌شود این‌گونه استنباط کرد که تکنولوژی شاید تا یک جایی می‌تواند حضور مرگ را کم‌رنگ کند، اما نمی‌تواند آن را به طور کلی از بین ببرد. و زندگی ما در نهایت با همین کمبودها و رفتن‌ها و نبودن‌ها و مرگ است که اتفاقاً کامل می‌شود. اگر قرار بود همیشه باشیم، دیگر زندگی چه لذتی داشت؟

اما قسمت اول از فصل سوم سریال، شاید یکی از بهترین قسمت‌های آن باشد. دنیایی خیالی و به‌شدت مجازی که ارزش آدم‌ها با ستاره‌هایی که در صفحه‌های خصوصی‌شان به آن‌ها داده شده، سنجیده می‌شود. این قسمت شاید نزدیک‌ترین حال و هوا را به روزگار ما داشته باشد. روزگار لایک زدن و فالوور جمع کردن به هر طریقی. در دنیای این قسمت از سریال اگر با آدم‌های باکلاس‌ رابطه داشته باشید، امتیازهای بهتری می‌توانید جمع کنید و در نتیجه چیزهای بهتری می‌توانید بخرید. همین مورد است که دختر داستان را ترغیب می‌کند تا بار دیگر با هم‌کلاسی ثروتمند و طبقه بالایی‌اش ارتباط برقرار کند تا بتواند خانه‌ی رویایی خود را بخرد. لبخندهای زورکی آدم‌ها به هم تنها برای جمع کردن امتیاز، آن‌قدر مصنوعی‌ست که حتی در صحنه‌پردازی‌های زیادی سفید و زیادی شسته‌رفته‌ی این قسمت هم نفوذ کرده و کار را به جایی رسانده که با فضایی به‌شدت استرلیزه و به عمد مصنوعی طرفیم. دختر داستان برخلاف برادرش که نمادی‌ست از زندگی طبیعی و خودساخته، تمام تلاشش را می‌کند تا با همه خوب باشد، و این خوب بودن نه درونی بلکه لفافی‌ست برای جمع کردن امتیاز بیش‌تر و رسیدن به آن چیزهایی که دلش می‌خواهد. برادر شیطان و بازیگوش او مدام به او نهیب می‌زند که خواهر راه درستی را در پیش نگرفته اما گوش شنوایی وجود ندارد. تا این‌که وقتی دختر خودش سرش به سنگ می‌خورد و متوجه می‌شود دوست باکلاس چندان هم به حضورش در مهمانی عروسی اهمیت نمی‌داده، ورق برمی‌گردد. حالا دختر به هر آب و آتشی می‌زند تا خودش را به مهمانی برساند و حرف دلش را بگوید. در مسیر رسیدن به مهمانی، دختر از جاهای مختلفی عبور می‌کند و کثیف و خیس و گل‌آلود در نهایت به مقصد می‌رسد. این آشفتگی ظاهری، دقیقاً جایی‌ست که قرار است فضای پاکیزه و مصنوعی داستان شکسته شود. انگار دختر می‌خواهد به زندگی عادی برگردد، زندگی بدون امتیاز دادن و لایک کردن و خنده‌های مصنوعی. او در سخنرانی پایانی، حرف دلش را رو به مهمان‌ها و دوست قدیمی‌اش می‌زند و حتی از ته به او فحش می‌دهد و خودش را خالی می‌کند. چهره‌ی به‌هم‌ریخته و آشفته‌ی دختر در این بخش نهایی، همان چیزی‌ست که او را به زندگی عادی برخواهد گرداند. زندگی‌ای که خیلی‌ها به هر دلیلی با ما بد خواهند بود، خیلی‌ها تحمل قیافه‌مان را نخواهد داشت، خیلی‌ها با ما موافق نخواهند بود و این یعنی زندگی. بزرگی می‌گفت وقتی  همه از تو راضی باشند، قطعاً یک جای کارت می‌لنگد و این را دختر داستان در انتها متوجه می‌شود. او با تمام وجود به دوستش بدوبیراه می‌گوید چون می‌فهمد که دیگر می‌خواهد از فضای امتیاز دادن و ستاره دادن و لایک کردن بیرون بیاید. دیگر نیازی به این چیزها ندارد. او انسانی‌ست که می‌تواند با دیگران مخالفت کند، عصبانی شود، اخم کند و حتی فحش بدهد و این یعنی یک انسان واقعی، با تمام احساسات ممکن. دختر در راه رسیدن به مهمانی، به ناچار مجبور می‌شود سوار کامیونی شود که راننده‌اش زنی میان‌سال است. دختر وقتی به امتیاز بسیار پایین زن در فضای مجازی نگاه می‌کند، ابتدا از این‌که سوار کامیون او شود، می‌ترسد اما بعد که خوش‌رفتاری زن را می‌بیند، نظرش برمی‌گردد. راننده عین خیالش نیست که چه امتیازی دارد. او دل به جاده زده و کار خودش را می‌کند. دختر هم در انتها مانند راننده و البته برادرش، به زندگی واقعی برمی‌گردد. کاری که ما هم باید بکنیم.

در قسمت چهارم از فصل چهارم، جنبه‌ای دیگر از روابط انسان‌ها به تصویر کشیده می‌شود که نرم‌افزار هوشمندی به نام «سیستم» آن را هدایت می‌کند. پیدا کردن فرد مورد علاقه در زندگی‌های‌مان کار راحتی نیست. یکی از دغدغه‌های مهم بشر در زندگی این بوده، هست و خواهد بود که چه‌گونه انسان ایده‌آلش را پیدا کند. انسان‌ها زمانی که هنوز به هم نرسیده‌اند، چنان درباره‌ی ویژگی‌های یک‌دیگر حرف می‌زنند که گویی طرف مقابل‌شان تنها انسان ایده‌آل روی زمین است اما وقتی دو نفر به هم می‌رسند و مدتی را زیر یک سقف زندگی می‌کنند، بعد از این‌که همه‌چیز عادی بشود، کم‌کم نقص‌ها بیرون می‌زند و دل‌گیری‌ها و خودخواهی‌ها و دعواها آغاز می‌شود. یعنی آن عاشق بودن ابتدایی هم تضمینی برای این نیست که فکر کنیم به انسان ایده‌آل‌مان رسیده‌ایم. بعد از مدتی همه‌چیز عادی می‌شود و طبیعی‌ست که این عادی شدن به این معنا نیست که آن عاشق و معشوق ابتدایی، به زندگی مشترک‌شان خاتمه دهند (مواردی که این اتفاق می‌افتد و به طلاق می‌انجامد را کاری نداریم). زندگی واقعی، آن حالت رویایی و فانتزی ابتدایی را ندارد اما به هر حال زندگی‌ست و ادامه خواهد داشت. طبیعتاً تلخی و شیرینی با همند و این یعنی زندگی واقعی. اما در این قسمت، «سیستم» ادعا می‌کند می‌تواند ۹۹/۹۹ درصد فرد مورد علاقه را پیدا کند. برای این کار، روندی تدارک دیده شده که هر کس با نفر مقابلش، چند روزی در یک خانه سر کند و عادات و رفتارهای او را زیر نظر بگیرد و نوبت نفر بعدی شود و این روند همین‌طور ادامه پیدا می‌کند تا این‌که یک نفر بتواند شخص دلخواهش را پیدا کند. در ابتدا شاید این آزمایش بسیار جذاب و موفقیت‌آمیز به نظر برسد اما این فقط سطح ماجراست. «سیستم» ظواهر امر را فراهم می‌آورد اما از دل کسی خبر ندارد. نتیجه این می‌شود که ممکن است پسر و دختر به هم علاقه داشته باشند، اما به دستور «سیستم» فقط می‌توانند چند ساعتی با هم سپری کنند و بعد از آن هر کسی باید برود به دنبال نفر بعدی. اتفاق برعکسش هم صادق است، یعنی ممکن است دو نفر از هم متنفر باشند، اما مجبور باشند برای مدتی یکدیگر را تحمل کنند. در واقع این نرم‌افزار هوشمند، هر چند به نظر می‌رسد فکر همه‌جا را کرده، اما به تنها جایی که نتوانسته نفوذ کند قلب انسان‌هاست. این قسمت می‌خواهد بگوید، روابط انسان‌ها با یک‌دیگر، فقط در سطح اتفاق نمی‌افتد. ماجرا خیلی عمیق‌تر از این حرف‌هاست. ضمن این‌که قرار هم نیست وقتی دو انسان عاشق هم هستند، همه‌چیزشان، صد در صد عین هم باشد. اتفاقاً سیر طبیعی و جذاب زندگی در همین تضادها شکل می‌گیرد. این‌که یکی رنگ آبی را دوست داشته باشد، آن یکی هم همین رنگ را، یا یکی فلان غذا را دوست داشته باشد و آن یکی هم همان غذا را، به معنای تفاهم نیست. تفاهم وقتی شکل می‌گیرد که یکی رنگ سبز دوست داشته باشد و دیگری زرد، اما در عین حال به هم احترام بگذارند و حواس‌شان به هم باشد. «سیستم» این ریزه‌کاری‌های انسانی را نمی‌داند. محیط استرلیزه‌ای که او دوروبر آدم‌ها ساخته، شبیه زندگی نیست.

اما زیروبم‌های مضمونی سریال این‌جا تمام نمی‌شود. چنان‌که در ابتدای نوشته گفته شد، سطح دیگری از رابطه هم در تاروپود این سریال وجود دارد که نامش را «سطح درونی» گذاشته‌ایم یعنی آن رابطه‌ای که یک انسان با خودش دارد. هر چه که جلوتر آمدیم و امکانات فضای مجازی گسترده‌تر شد، نه‌تنها دهکده‌ی جهانی حالا دیگر به «محله‌ای جهانی» تبدیل شد، بلکه انسان‌ها می‌توانستند موجودیتی دیگر هم به خود بگیرند و خود را آن چیزی نشان بدهند که در واقع نبودند. آن‌ها به‌راحتی پشت دستگاه‌های خود می‌نشستند و از اسم تا چهره و خصوصیات اخلاقی و موارد دیگر را جور دیگری جلوه می‌دادند. بعد از این امکان بود که بارها در خبرها خواندیم و هنوز هم می‌خوانیم که چه کلاهبرداری‌ها، تجاوزها و قتل‌هایی به دلیل همین مسئله پیش می‌آید. در واقع از زمانی که انسان‌های «مشکل‌دار» (چه از لحاظ روحی و روانی و چه حتی جسمی) متوجه شدند می‌توانند خودشان را جور دیگری هم به نمایش بگذارند، جهنمی پیش آمد که دیگر به‌سختی می‌شد به کسی اعتماد کرد. آن انسان‌های مشکل‌دار که امکان فضای مجازی زیر زبان‌شان مزه کرده بود، شروع کردند به برگزیدن هویت‌های جعلی و از این طریق تلاش کردند آن‌چه را که در جامعه به دلایل مختلف، نمی‌توانند به‌راحتی به آن برسند، از این طریق کسب کنند. این کارزار باعث تبدیل شدن انسان‌ها به موجودی دوشخصیتی شد. باورش سخت است آن آدمی که می‌شناسید، که بسیار خون‌گرم و خوش‌رفتار و مؤدب است، شب‌هنگام و پای کامپیوترش، در فضای مجازی تبدیل شود به دیوی که انسان‌ها را گول می‌زند و اغفال‌شان می‌کند. اما واقعیت این است که از این نوع آدم‌ها به‌وفور دوروبرمان وجود دارند و همین موضوع جامعه را تبدیل به بمبی آماده انفجار می‌کند.

حالا آیینه‌ی سیاه هم با همین دیدگاه، قسمت‌هایی از اپیزودهای مختلفش را روایت می‌کند. در یکی از مهم‌ترین این قسمت‌ها، یعنی قسمت سوم از فصل دوم با نام «لحظه‌ی والدو»، یک خرس کارتونی که مردی سربه‌زیر و خجالتی به آن جان می‌بخشد، تبدیل به چهره‌ای مشهور می‌شود به این دلیل که بسیار بددهن و رک حرف‌هایش را می‌زند و کار را تا جروبحث با سیاست‌مدارها هم پیش می‌برد. او به خاطر همین لحن تند و زننده‌اش محبوبیت بسیاری کسب می‌کند اما کسی خبر ندارد که پشت این نقاب کارتونی، مردی بدون اعتماد‌به‌نفس نشسته است که زندگی تکراری و خسته‌کننده‌ای را در پیش گرفته. او جدا از این موجود کارتونی هیچ هویتی ندارد و این را آن‌جا متوجه می‌شویم که سعی می‌کند از پشت نقابش بیرون بیاید و مردم را متوجه این نکته کند که او گرداننده‌ی این موجود است اما کسی به حرفش توجهی نمی‌کند. کسی باورش نمی‌شود که این مرد ضعیف، به آن موجود خبیث جان ببخشد. اما واقعیت این است که اتفاقاً همین مرد بدون اعتماد‌به‌نفس، درونیات پر از گیرو‌گرفتش را در قالب این موجود به نمایش می‌گذارد و خودش را خالی می‌کند. در واقع، هم آن موجود بدون این انسان هیچ است و هم این انسان بدون آن موجود. او که از طرف جامعه به هیچ گرفته می‌شود، در یک برنامه‌ی زنده تلویزیونی، بر علیه سیاستمدار مهمی که قرار است نامزد ریاست‌جمهوری شود، چنان می‌تازد و فریاد می‌کشد که به‌خوبی می‌دانیم در حال عقده‌گشایی‌ست؛ حالا که می‌بیند جایی در جامعه ندارد، این‌گونه خودش را ارضا می‌کند و به شکلی علنی تبدیل به انسانی دوگانه می‌شود که ظاهری عادی اما درونی ترسناک دارد.

همین مضمون در قسمت اول فصل چهارم با روایتی دیگر اتفاق می‌افتد. در این فصل، مردی که طراح بازی‌های کامپیوتری‌ست، در حالی که در دنیای بیرون، کچل و بدقیافه و بدون اعتمادبه‌نفس نشان می‌دهد، در دنیای مجازی و در بازی‌ای که خودش طراحی کرده نه‌تنها ظاهری جذاب و تو‌دل‌برو و البته سری پرمو دارد، بلکه اخلاقش هم متفاوت است. در واقع در این قسمت، این بازی‌ساز، آرزوی خود را درباره‌ی خودِ ایده‌آلش به این شکل در قالب بازی می‌ریزد تا حالا که در واقعیت حرفی برای گفتن ندارد، در دنیای مجازی بتازاند. به همین دلیل است که او در آن فضای تخیلی، دیگران را تحقیر می‌کند، دستور می‌دهد، بد‌و بیراه می‌گوید و به قول معروف حرف حرف اوست و همه مجبورند از او اطاعت کنند. اما به محض این که از دنیای بازی بیرون می‌آید، همه‌چیز متفاوت است. این‌جا هم با انسانی طرفیم که درونی ناآرام و سیاه، اما بیرونی آرام دارد و آیینه‌ی سیاه، در این بخش به ما نشان می‌دهد که دنیای مجازی، هر چند می‌تواند فضای جذابی در اختیار انسان‌ها بگذارد اما در عین حال هم می‌تواند درونیات نامیزان و ترسناک پیش‌رونده‌ی خیلی از آدم‌ها را که مستعد بیماری‌های واگیردار روحی هستند، به ظهور برساند تا آن‌ها از این طریق به قدرت برسند و عقده‌گشایی کنند.

به هر حال این سریال مهم و تکان‌دهنده، با طرح چنین مضامینی و با خلق فضایی مالیخولیایی و ترسناک، شاید سند مهمی باشد از زندگی آیندگان ما. خیلی از قسمت‌های سریال را حتی همین حالا و در همین روزها هم می‌توانیم تجسم کنیم و خیلی‌های دیگر احتمالاً در آینده‌ای نه‌چندان دور اتفاق خواهند افتاد. آیینه‌ی سیاه آینه‌ای پیش روی‌مان قرار می‌دهد تا شاید بتوانیم هنوز که به مراحل حاد نرسیده‌ایم، هنوز که در دنیایی غریب غرق نشده‌ایم، فکری به حال خودمان بکنیم و لااقل تا حدودی خودمان را از مهلکه نجات بدهیم.

۸ دیدگاه به “نگاهی به سریال «آیینه‌ی سیاه» از دریچه‌ی رابطه‌های انسانی؛ بیرونی، درونی”

  1. علی گفت:

    سلام
    چه عجب!
    بالاخره یک سریال…

    ممنون

  2. محسن.ب گفت:

    بنظرم این سریال هم اشاره ای ب شخصیتهای دو بعدی داره و هم نقدی ب جانیفتادن فرهنگ خود واقعی بودن داره چیزی ک خصوصا در جامعه خودمون اصلا پذیرفته نمیشه و فردو رو ب چند شخصیتی شدن میبره

  3. سلام گفت:

    همه را خواندم. قبول دارم فضا گنجایش همه را ندارد. اما بعضی قسمتها تکان دهنده بود. مثلا آن قسمت از دخترمادری که همه خاطرات دختر را ضبط میکرد. و در انتها دختر زد مادرش را داغون کرد و سوار ماشین کامیون غریبه ای شد و رفت…..

    خوب بود. اما یک سوال هم دارم: چرا وقتی یک نفر به نام چارلی بورکز میتواند این همه فیلمنامه در این همه قسمت بنویسد من نمیتوانم بنویسم؟ فیملنامه نویسان ایرانی نمیتوانند؟ دامون نمیتواند..علتش چیه؟

    • damoon گفت:

      جواب به پرسش شما، بحثش طولانی‌ست. یک بخش برمی‌گردد به زیرساخت‌ها که در آن سر دنیا، درست رعایت می‌شود؛ فیلم‌نامه‌نویسِ چنین سریالی، پول خوبی درمی‌آورد و به کارش اهمیت می‌دهند. او هم فکرش کار می‌افتد و می‌نویسد. ضمن این‌که چارچوب‌های فکری آن‌ها و فضایی که زندگی می‌کنند، با ما خیلی متفاوت است. ذهن در محیط است که پرورش پیدا می‌کند. نوع زندگی و پیش‌زمینه‌های علمی و هنری آن‌ها، چنان است که تا بی‌نهایت پرواز می‌کنند. برای ما سخت است. اما موضوع دیگری هم هست: به فرض نوشتن چنین داستان و فیلم‌نامه‌ای، تصور می‌کنید به شما روی خوش نشان خواهند داد؟ اتفاقاً «دامون می‌نویسد»، حالا نه در فضای این سریال، اما به هر حال می‌نویسد. نتیجه؟ آقایان دنبال کمدی بندتنبانی هستند. چرا؟ چون «بفروش» است! دامون چه می‌کند؟ هم‌چنان به دنبال کسی‌ست که خریدار باشد و کمی متفاوت بنگرد…خلاصه فضای بسته و بی‌روحی‌ست.

      • میثم گفت:

        حرف دلمو زدید اولا که اگه همچین ایده هایی به ذهن من برسه سریع بی خیالش میشم چون جز وقت تلفی چیزی برام نداره و در ایران خریداری نداره.دوما من وقتی یک فیلمنامه اجتماعی هم مینویسم مدام نگران سانسورم موقع نوشتن مدام سانسور می کنم.همین اضطراب گند میزنه به نوشتم نمیدونم اصلا از چه دری وارد موضوع شم…مقایسه فیلمنامه نویسی ما و اونا یه شوخیه.ولی یه چیزیو ایمان دارم بهش که تو کشوی شما و دامون و حتی من نابلد فیلمنامه هایی هست که از ۸۰ درصد فیلمای سینمای ایران سرتره ولی کسی اونارو نمیبینه.تو ایران فیلمنامه خون نداریم شک دارم تهیه کننده ها و حتی بازیگرا فیلمنامه رو درست حسابی بخونن.خودتون بهتر همه جیزو میدونین پس بیخیال
        در ضمن حیف شد این پرونده منتشر نشد این سریالو دو سال پیش دیدم اپیزود اول بعد دو سال هنوز تو ذهنمه…در پایان خیلی دلم میخواد درآینده یه مطلب از شما منتقد عزیز درباره سریال دارک بخونم.موفق باشید

  4. مسعود گفت:

    سلام لطفا نگاهی به مینی سریال final call 2019 بندازید جدیدا زیرنویس رو هم زدن .

    داستان: یک خلبان هواپیما که ۳۰۰ مسافر همراه دارد می خواهد خودکشی کند.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم