سه رنگ کیشلوفسکی معروفتر از آن هستند که نیاز به معرفی داشته باشند. سینهچاکانی دارند که معتقدند عشق و ایمان و چند واژهی دیگر را از همین رنگها آموختهاند. چیزی نزدیک به پانزدهشانزده سال پیش، رنگها را دیده بودم و همیشه میخواستم در اولین فرصت، دوباره ببینمشان. از قرمز شروع کردم. یادداشتی که همان زمان دربارهی این فیلم برای خودم نوشته بودم، نشان میداد بیش از آن که تحت تأثیر خودِ فیلم قرار گرفته باشم، تحت تأثیر نوشتهها و حرفهای پیرامونش قرار گرفتهام. نوجوان بودم و طبیعی بود. با مرور دوبارهی آن یادداشت متوجه شدم چندان از خودِ فیلم خوشم نیامده و این موضوع در سطرهای نوشتهام پنهان بود. همین باعث شد بخواهم دوباره فیلم را مرور کنم. اما چشمتان روز بد نبیند که تحمل کردنش تا به آخر عذابی الیم بود. هر چه از دقایقش میگذشت، تازه متوجه میشدم معنای پنهان آن یادداشتهایی که برای دل خودم نوشته بودم چه بود: «من از فیلم خوشم نیامده، اما چون بقیه تعریف میکنند پس من هم میگویم خوشم آمده».
نام فیلم قرمز است و رنگ قرمز چنان در چشمهای ما فرو شده که حال آدم را بد میکند؛ از قلادهی سگ تا ماشین شخصیت اصلی تا بقیهی چیزها قرمزند و متوجه نمیشوم کجای این موضوع جذاب یا متفکرانه است؟! اتفاقاً همهچیز به نظرم مصنوعی آمد؛ از آن قاضی بازنشسته که مکالمههای مردم را شنود میکند تا نمادگراییها و تأکیدهای کیشلوفسکی که توی ذوق میزند (لااقل توی ذوق من زد) تا دیالوگهای سرد و بعضاً شعاری که روی اعصابم بود.
بیش از صد بار در فیلم شاهدیم که زن و مرد از کنار هم میگذرند و در عین حال هیچگاه به یکدیگر برخورد نمیکنند. این که از تأکیدهای روی اعصاب کیشلوفسکی حرف میزنم منظورم چنین چیزهاییست. آنها مدام از کنار هم عبور میکنند و تماشاگر هم برای این که شیرفهم شود مدام باید این لحظهها را ببیند. یا نگاه کنید به همان شروع فیلم که برای اینکه شیرفهم شویم فیلمسازمیخواهد از رابطهها صحبت کند، کسی تلفن را برمیدارد، شماره میگیرد، دوربین خطوط پیچیدهی تلفن را دنبال میکند و در نهایت هم کسی آن طرف خط جواب نمیدهد.
میدانم این یادداشت خیلیها را عصبانی خواهد کرد اما چه کنم که نمیتوانم جلوی حس و حالم را در مواجه شدن دوبارهاش بگیرم. بعد از پایان فیلم بود که بیش از پیش متوجه معنای پنهان آن یادداشت سالهای گذشتهام شدم: «من نهتنها از فیلم خوشم نیامده، بلکه اصلاً بدم هم آمده!»
دیدن فیلم های بی منتق و سخیف هندی و ترکی چنین بلایی رو سرت آورده. همینجوری پیش بری بهترین فیلم های عمرت از فیلم های سلمان خان و شاهرخ خان تا سریال های آبکی ترکی میشه. از ما گفتن
چه خوب پیشبینی کردید! احسنت! منطقتان را هستم!
منم این سه گانه را دوست ندارم حقیقت.
اتفاقا من هم قرمز رو سالها پیش دیدم و الانم دلم نمیخواد مجددا ببینم اما من هیچوقت فک نمیکردم منتقدی فیلمای هندی ببینه چه برسه ازشون تعریف هم بکنه.یا مث شما به ژانر ترسناک علاقه مند باشه.علاقه تان به فیلمای ترکیه را پیش خودم اینگونه توجیه کردم که احتمال زیاد شما ترک زبان هستید و بخاطر زبان مشترک علاقه به سینمای ترکیه هم دارید.اما از وقتی به نوشته هاتون علاقه مند شدم تا یه حدی خودمو راضی کردم فیلمای ترسناکی که معرفی کردی رو دیدم و خوشم اومد از خیلیاش.یخورده گاردم نسبت به فیلمای ترسناک کمتر شد.گرچه هر کار میکنم که فیلمای هندی رو ببینم نمیتونم همچنین فیلمای ترکیه ای.شاید تا حدی حرف دوستمون درست که تماشای فیلمای سخیف به مرور سلیقه آدمو بد میکنه.اما اینکه یکی از یه فیلمی که ازش تعریف زیادی شده باشه بدش بیاد دلیل نمیشه که اون شخص بدسلیقه باشه یا فیلم نفهمه.ولی حس میکنم تماشای فیلمای بد هم به آدم یه چیزایی رو یاد میده. تارانتینو چند سال همه جور فیلمی(بیشتر اکشنای مزخرف و بی مووی و…)دید و بعد فیلم ساخت و نتیجش…
الان متوجه شدم اهل رامسرید چندتا ازدوستان ترک زبانم به سینمای ترکیه علاقه داشتند و پیگیر بودند.که فک کردم شما هم بخاطر اشتراک زبان علاقه دارید که اشتباه کردم.
من اهل رامسر نیستم! چند سالی آنجا زندگی کردهام. اشتراک زبان هم صرفاً علاقه به وجود نمیآورد! ضمن اینکه ترکزبان داریم تا ترکزبان! دوستان شما احتمالاً آذریزبان بودهاند که اشتراکی با ترکی استانبولی ندارد. من هم ترکی آذری بلد نیستم. ممنون.
سلام . من دنبال نام کامل یک فیلم هستم که چند وقت پیش از شبکه نمایش پخش شد و اسمش در شبکه نمایش سقوط بود اما متاسفانه هر چی گشتم نتونستم این فیلم را با این نام پیدا کنم
زمان ساخت فیلم حدودا بیست تا سی سال قبل است
این فیلم داستان یک فرد آمریکایی است که برای ارتش آمریکا کار میکرده و موشک میساخته اما طی یک سری اتفاقات همینجوری که داخل شهر داره به سمت خانه و خوانواده اش حرکت میکنه دست به قتل های گوناگونی میزنه و پلیس ها هم به دنبالش میگردند تا دستگیرش کنند تا اینکه در نهایت روی یک پل و در کنار ساحل توسط یک پلیس کشته میشه
سلام. احتمالاً منظورتان Falling Down جوئل شوماخر است.
اعتماد به نفس و البته شناخت بیشتر به خودتون به نسبت دوران نوجوانیتون باعث شده که الان راحتتر و بدون ترس خودتون و اندیشهتون رو ابراز کنید، که این بسیار چیز خوبیست. اما گاهی انگار باعث شده خودتون رو مرکز دنیا قرار بدید و حکم صادر کنید.
حکمی صادر نکردم! به این جمله دقت کنید: «…تا نمادگراییها و تأکیدهای کیشلوفسکی که توی ذوق میزند (لااقل توی ذوق من زد)». اگر میخواستم حکم صادر کنم، جملهی داخل پرانتز را نمیآوردم.
سلام
یکی از نشانه های بلوغ فکری برگشتن به عقب و تعجب از تغییر نقطه نظرمان در طول زمان است. از قضا بازخوانی/بازبینی آثاری که فکر می کردیم شاهکارند یکی از این آزمون ها است که سیر پیشرفت خودمون را محک بزنیم. بر سر عقیده ماندن و تغییر نکردن نقطه نظر عاقبتی جز تحجر اندیشه نداره علی الخصوص برای آثار هنری/ادبی ای که تاریخ مصرف دارند. قرمز هم جز همین آثاره. تاریخ مصرفش سرآمده.
من که کاملا درک می کنم چرا با دوباره دیدن قرمز به این نتیجه رسیده اید. من همین احساس را شش سال پیش در مواجهه مجدد با سولاریس تارکوفسکی داشتم یادمه در سالن نمایش و بعد از دو ساعت تحمل لحظه شماری می کردم فیلم به پایان برسه تا بروم و دیگه برنگردم.
سلام. بله، دقیقاً. خیلی موافقم که فیلمی مانند «قرمز» دیگر تاریخ مصرفش سر آمده است. «سولاریس» هم که دیگر حرفش را نزنید :))
منم این سه گانه را دیدم فقط سفید را دوست داشتم