حامد و رها مدت یک سال هست که با هم زندگی می کنند. یک شب حامد در خواب می بیند که رها در تصادف اتوموبیل کشته می شود. روز بعد، او سعی می کند با رها مهربان تر رفتار کند … یک فیلم تلویزیونی زیر متوسط با داستانی تکراری. به نظرم با یک کارگردان قوی تر، فیلم بهتری از آب در می آمد.
ماجرای یک سرقت بزرگ و سرنوشت محتوم آدم هایی که در این سرقت شرکت کرده اند … اصولاً چندان ارتباطی با فیلم های نوآر و داستان هایی که براساس یک مشخصه ی واحد که به سان قانونی در فیلم های مربوط به این ژانر تکرار می شوند و ظاهراً باید تکرار شوند، برقرار نمی کنم. ضمن اینکه در این فیلم هیچگاه آن دزدی “بزرگ” را باور نمی کنم. کجای آن دزدی “بزرگ” و پیچیده است که مغز اصلی نقشه، یعنی دکتر، آنهمه رویش مانور می دهد؟
سیدنی که بر اثر حادثه ای در بچگی، چشمانش را از دست داده، با عمل قرنیه، بالاخره موفق به دیدن می شود. اما چیزهایی که با چشم جدید می بیند، او را دچار وحشت می کند … راستش چیز زیادی ندارم که درباره ی این فیلم بگویم. فقط اینکه به یک بار دیدنش می ارزد و بامزه است. همین!
جان که یک دکتر سیاهپوست است، می خواهد با دختری سفیدپوست ازدواج کند برای همین به خانه ی آنها می رود. خانواده ی دختر، با اینکه انسان های روشنفکری به نظر می رسند اما باز هم تردید دارند و همین، باعث در گرفتن بحث هایی بینشان می شود … فیلم که اکثر صحنه هایش در فضای بسته ی خانه می گذرد، به تبعیض نژادی و عشقی که سیاه و سفید نمی شناسد، می پردازد. هر چه به انتهای شب نزدیک می شویم، بحث ها داغتر و با اضافه شدن پدر و مادر جان به بقیه، تقابل احساسات و نظرات آدم های مختلف در آن مکان محدود، جالب تر می شود.
سه برادر که در راه استقلال الجزایر، با هم متحد می شوند … نمی دانم چطور باید با این شخصیت هایی موافق بود که هر چیزی را به اسم انقلاب، زیر پا می گذارند و آنقدر خودخواه و بی منطق هستند که حرص در می آورند.
رم توسط نازی ها اشغال شده و یک گروه زیرزمینی از ایتالیایی ها مشغول مقاومت هستند. کشیشی هم به خاطر اعتقادات خودش، به این گروه کمک می کند … درباره ی این فیلم نئورئالیستی روسلینی، حرف های زیادی گفته و خوانده شده که تکرار دوباره اش بی معنا به نظر می رسد. تنها دقت کنید به لحظه های طنزی که در قسمت هایی از داستان سیاه فیلم، گنجانده شده تا هیچ چیز آنقدرها هم سیاه نباشد.
فِردی، جوان علافی ست که همیشه با موتور و به همراه دوستانش در روستای محل سکونتش، بی هدف چرخ می زند. او با ماری رابطه ای عاشقانه دارد و از طرف دیگر، دنبال جوان عربی ست که نسبت به او حسی نژادپرستانه دارد … این اولین فیلم برونو دومون است. فیلمی که اگرچه خسته تان نمی کند، سرگردان بودن شخصیت های جوانش را به خوبی به بیننده منتقل می کند و روند خوبی را برای رسیدن به نتیجه ی نهایی پی می گیرد اما فیلمی ست که بعد از پایانش چیز چندانی هم دستتان را نخواهد گرفت. اینکه بخواهیم از چنین داستانی، برداشتی فرامتنی داشته باشیم، همچنانکه اسم فیلم هم می خواهد بیننده را به تفکر وادارد، بیشتر به یک شوخی شبیه است.
جزو فیلم های اولیه ی هیچکاک حساب می شود و خب، گرچه از هر جهت که نگاهش کنی، فیلم خوبی نیست اما برای اینکه متوجه باشیم، هیچکاک از کجا به کجا رسید و چطور کم کم زبان سینمایی خود را گسترش داد، دیدن این فیلم نمی تواند بی فایده باشد. اما امکان ندارد سر در بیاورید داستان درباره ی چیست!!!
چیهیرو همراه با خانواده اش به شهر جدید نقل مکان کرده اند. در بدو ورود، به شکلی اتفاقی وارد شهری می شوند که بسیار عجیب و غریب است … میازاکی افسار خیالات و تفکراتش را چنان رها کرده که به سختی می توانید باور کنید چقدر ایده ها و موجودات عجیب و غریبی در این انیمیشن تحسین شده می توانند وجود داشته باشند. اما در نهایت، من که چندان خوشم نیامد و سر در نیاوردم موضوع چیست.
نسخه ی جدیدی از فاوستِ گوته … راستش تحمل کردن فیلم تا آخر کار سختی ست. البته مثل همیشه، ساکوروف، صحنه های عجیب و غریب و کدری می سازد که تجربه ی بصری خاصی هستند اما بهرحال دیدنش حوصله طلب می کند و البته وقت زیاد! این هم یک نوع سینماست دیگر!
حکایت فرار عده ی زیادی از اسرای جنگ جهانی از بازداشتگاه نازی ها … این فیلم جذاب، بارها و بارها از همین تلویزیون خودمان پخش شده. البته هیچ وقت فرصت نشده بود که آن را کامل ببینم تا در نهایت این فرصت دست داد. به رغم طولانی بودنش، اصلاً خسته کننده نیست. حکایت خلاص شدن از پشت میله های زندان، در معنایی وسیع تر، تبدیل می شود به حکایت روح بی قرار انسانی که در پس مشکلات اجتماعی و خانوادگی، فشارها و ممیزی های جامعه، پس مانده ی رسوبات افکار گذشتگان و هزاران عامل دیگر، دوست دارد راهی به رهایی پیدا کند.
زندگی کلئوپاترا، ملکه ی مصری که با دسیسه و اغواگری می خواهد دنیا را به چنگ بیاورد اما در نهایت به خاطر عشقی واقعی و بی غل و غش، خودش را می کُشد … روایت دمیل از ماجرای کلئوپاترا، انگار تقریباً به واقعیت نزدیک است. زنی که گرچه دسیسه چین بود و مردها را به فرمان خود در می آورد اما در عین حال، عاشق هم بود. یک بار دیدن این فیلم نمی تواند ضرری داشته باشد.
مأمور مخفی، اتان هانت، اینبار باید دارویی مهلک را از بین ببرد … دیدن مجدد صحنه های هیجان انگیز فیلم، هم حسی نوستالژیک داشت و هم همچنان جذاب و نفسگیر بود.
اد کرین، یک آرایشگر غمگین و کم حرف است که به هیچ عنوان از شغلش راضی نیست. زندگی او با دوریس، همسرش هم چندان گرم و صمیمی نیست. یک روز، مردی پیش اد می آید و می گوید قصد دارد یک خشکشویی راه بیندازد و اگر اد بتواند، ده هزار دلار سرمایه جور کند، آنها با مشارکت هم می توانند کسب و کار خوبی راه بیندازند. اد راه حل عجیبی برای به دست آوردن این پول پیدا می کند و ناگهان مشکلات یکی یکی سبز می شوند … فیلمی بامزه و “کوئنی” درباره ی مرد سیاه بختی که هر کاری می کند تا نور امیدی در زندگی اش باز شود، نمی شود. فیلم شوخی های بامزه ای دارد و اصلاً خسته کننده نیست.
سلین، دختری ست که خود را وقف ادیان می کند و در این راه از خود بیخود می شود … اثر دیگری از دومون که با مضمون دین باوری و مرز بین آگاهی و ناآگاهی، کمی گنگ و نامفهوم است. بالاخره نفهمیدم دختر در پایان، همچنان ایمانش را حفظ کرده بود یا از ایمانش برگشته بود. امان از دستِ این آقای دومون!
عاشق فیلم مردی که آنجا نبود هستم.
آیا بیگ لبوفسکی را دوست دارید؟
متأسفانه لبوفسکی بزرگ را ندیده ام هنوز.