آنچه میارزد به اثبات، ای دریغا نیست هرگز قابل اثبات…*
خلاصه داستان: اشخاص مختلفی در یک خانه قدیمی به شکلی پنهانی زندگی میکنند؛ یک گروه موسیقی که به دنبال تهیهکننده میگردد، یک آرایشگر زن، یک جوان مجرد، یک مرد افغان و همسر باردارش و در نهایت دختری مرموز که هیچکس نمیداند چه کاره است و چه میکند. کسی که این افراد را دور هم جمع کرده فرید (حمید گودرزی) نام دارد. او بدون اطلاع صاحبخانه و برای کسب درآمد، اتاقهای خانه قدیمی را به کسانی که نیاز دارند، اجاره داده است اما وقتی خبر میرسد صاحبخانه قرار است تا ساعاتی دیگر از سفر خارج به ایران برسد، فرید برای بیرون کردن مستأجرها به تکاپو میافتد هر چند آنها هیچکدام راضی به این کار نیستند و به همین دلیل کشمکشها و درگیریهایی بین افراد به وجود میآید که اوضاع را بیش از پیش آشفته میکند…
یادداشت: صحنهای که زیر پای عروس، تختهای قرار میدهند تا بتواند از میان گلولای و آبی که در چاله وسط حیاط جمع شده بگذرد، آدم را یاد آن صحنه اجارهنشینها میاندازد که اکبر عبدی برای عبور از حمام پر از آب خانه در حال فروریختن، همین کار را میکند. اصولاً بلبشوی نیوکاسل یادآور همان اوضاع قمردرعقرب اجارهنشینهاست. داد و فریادها، نیمچهداستانهای همسایهها، رفتوبرگشتها و دعوا و مرافعهها بهشدت فیلم مهرجویی را تداعی میکند. گیریم در اثر مهرجویی ماجرا در یک آپارتمان میگذرد و در نیوکاسل در یک خانه «قمرخانمی».
راستش دیگر چشممان ترسیده؛ از دیدن بازیگران فیلمها و سریالهای طنز که به شکل نافرمی روی پوستر فیلم خودنمایی میکنند، از حال و هوای کمدی فیلمها، از کارگردانهای بعضاً بینام و نشانی که هر چند روز یک بار در سینمای ایران با فیلمی روی پرده هستند و ما نمیدانیم چهطور این اتفاق افتاده است… چنان پیشفرضهای بدی در ذهنمان شکل گرفته که حتی تحمل دیدن تیزر چنین فیلمهایی را هم نداریم. بهخصوص وقتی که پای منتقد و صاحبنظر و اهل سینما وسط باشد، دیدن پوستر چنین فیلمهایی روی سر در هر سینمایی به لعن و نفرین درباره اوضاع «در پیت» سینما و گله و شکایت درباره یکهتازی فیلمهای «برفوش» و … این حرفها ختم خواهد شد. اما باید کمی تأمل کرد. شاید هر گردی گردو نباشد.
تشابه نیوکاسل با اجارهنشینها طبیعتاً نه به معنای همتراز بودن این دو فیلم است و نه به این معنا که نیوکاسل فیلم بینقص و مهمیست. اتفاقاً اولین ساخته محسن قصابیان (که واقعاً تا به حال نامشان را نشنیده بودم اما با اشاره یکی از دوستان متوجه شدم ظاهراً مجری تلویزیون بودهاند و بعد هم در تئاتر و سینما کارهای مختلفی انجام دادهاند) کلی نقص دارد و فیلم مهمی هم نیست، اما چیز دیگری دارد که خیلی از فیلمهای حتی جدی این روزهای ما ندارند؛ سازندگان این فیلم میدانند چه میخواهند بسازند و به اندازهای که نیاز است حرف میزنند. چشمهای ترسیده ما، حتی دهپانزده دقیقه بعد از شروع فیلم همچنان با احتیاط به پرده چشم دوخته و آماده است تا لعن و نفرین را آغاز کند، اما ناگهان چهلپنجاه دقیقه از فیلم میگذرد و مشخص میشود با این بلبشو همراه شدهایم بدون اینکه اذیت بشویم یا سرنخ ماجراها را گم کنیم، یا شخصیتها از دستمان در بروند یا قسمتی گنگ باقی بماند. راستش احتمالاً خیلی دیر به فیلم اعتماد میکنیم اما بالاخره احتیاط را کنار میگذاریم و در این جاروجنجالها سهیم میشویم.
بله! فیلم، شخصیتپردازی ندارد و به هر آدمی در داستان به شکلی سطحی نگاهی میاندازد و میگذرد. مثلاً آزیتا (نسرین مقانلو) که آرایشگر است، در بخشی از دیالوگهای اعتراضآمیزش رو به فرید (حمید گودرزی)، زندگی گذشتهاش را میگوید یا طی درگیری دانیال با عباس (پژمان بازغی)، متوجه ماجرای زمین پدریشان میشویم. یا به یاد بیاورید آن دیالوگهای شعاری و بیمعنا که از زبان باربد (نیما شاهرخشاهی) یکی از اعضای گروه موسیقی برای دوست دیگرش بیان میشود و مشخص نیست چرا و چهطور باید برای مخاطب جذاب باشد. این که: «من ده تا ساز میزنم» یا «درد دارم. هیچکس منو نمیفهمه» چهطور باید ما را با او آشنا کند؟ اینها کمکی به شناخت ما از این آدمها نمیکنند. حتی در مواردی مانند آن دختر مستأجری که خودش را در اتاق حبس کرده و در پایان داستان هم بچه ساعت (کارگر افغان) را به دنیا میآورد، اصلاً مشخص نمیشود او کیست و چه میکند.
بله! آدمهای کلیشهای هم در داستان هستند که فقط برای پرجمعیت جلوه دادن فیلم استفاده شدهاند از جمله آقاپرویز (رضا ناجی) که چشمش به دنبال آزیتاخانم است و برای خوشآمد او هر کاری میکند. یا آن سه جوان اهل موسیقی که یکیشان اهل علف کشیدن و به هپروت رفتن است و در نهایت هم کارشان به نتیجه خاصی نمیرسد. یا حتی آدمی مانند ابراهیم (بهرام افشاری) هیچ کارکردی در داستان ندارد، جز این که فیلمساز میخواسته نمکی به داستانش اضافه کند که در انجام آن هم ناموفق مانده است چون افشاری اینجا هم شخصیت بینمکیست که حتی لبخندی هم نمیگیرد.
بله! نیمچهداستانهایی هم که برای پیش بردن فیلم و رساندنش به یک زمان استاندارد در نظر گرفتهاند، جز یکیدو تا، نکته قابل اشارهای ندارند و بهراحتی قابل حذف شدن هستند. مانند همان خط داستانی گروه سهنفره موسیقی که میشد پرداخت بهتری داشته باشد و کمتر کش بیاید. یا ماجرای عشق دانیال به دختر همسایه که به شکلی کلیشهای و بیکارکرد تصویر شده است و به هیچ نتیجهای هم نمیرسد.
بله! نام فیلم هم تنها برای جلب توجه مخاطب عام است و هیچ دلیل دیگری ندارد. به سبک نامگذاری شهرهای خارجی در فیلمهای عموماً کمدی این سالها، این فیلم هم نیوکاسل را برگزیده که بعداً مشخص میشود منظور از این اسم، بیماری رایج میان پرندگان است و نه شهری در انگلیس! هر چند اگر منظور فیلمنامهنویسان هر کدام از دو معنایی بود که از این نام استنباط میشد، باز هم مفهومی نداشت.
بله! از همه مهمتر اینکه پایانبندی فیلم بسیار سردستیست و ماجرای صاحبخانه پیری که دچار آلزایمر شده به همان سرعتی که مطرح میشود، جمعبندی میشود و پایان خوش فیلم رقم میخورد تا شخصیتها کنار هم بمانند و متوجه بشوند استرسشان تا به حال بیجهت بوده است.
همه این موارد قبول، اما بیایید از زاویه دیگری هم به نیوکاسل نگاه کنیم. گاهی لکنتها، نقصها، ضعفها و هزار و یک چیز دیگر، برای نابود کردن یک فیلم کافی نیستند. چیزهای دیگری باید به این مجموعه اضافه شود تا فیلم روی اعصاب آدم باشد و دلزدگی و خستگی ایجاد کند. یکی از این چیزهای مهم، اتفاقاً ربطی به داستان و دکوپاژ و اینها ندارد، به فرامتن مربوط میشود و آن هم زمانیست که سازندگان یک اثر گمان کنند شاخ غول را شکستهاند و دنیا را با فیلمشان زیرورو کردهاند. هنگام دیدن این فیلم، چنین حسی نداشتم و لطفاً نگویید کسی که قرار است با دلیل و مدرک درباره یک اثر سینمایی حرف بزند، نباید حس و حالش را دخالت بدهد! باور بفرمایید حس و حال آدم، نقش بسیار مهمی در دیدن یک فیلم یا حتی خواندن یک کتاب دارد.
واقعیت این است که برای خواندن مطالبی پیرامون فیلم، اینترنت را بالا و پایین کردم. اما با خواندن نقدها و مخصوصاً کامنتهایی که دربارهاش نوشته شده بود ترس برم داشت چون دیدگاهها نسبت به فیلم بهشدت منفی بود. تقریبا جایی نخواندم که کسی ازش حتی یک نکته مثبت هم گفته باشد. در چنین حالتی نگاهی حتی نیمچهمثبت به نیوکاسل، کار خطرناکی به نظر رسید! مخصوصاً هم که قرار شد حس و حال را وارد ماجرا بکنم و در یک مجله تخصصی، از چیزی بگویم که نه قابل اثبات است و نه قابل اندازهگیری.
فضای داستان بلبشوست و در این بلبشو، خردهداستانها کنار هم چیده میشوند تا ماجرا پیش برود. کشمکشها تمامی ندارد و هر چه جلوتر میرویم، انگار دیوانهوارتر میشود. هم آدمها، هم موقعیتها به مسیر مضحکی میافتند. آشوب از همان ابتدای داستان حاکم بر فضاست؛ پسربچه سرتق فیلم، در میان اتاقهای مستأجرهای خانه میدود و با این ترفند تعداد آدمهای خانه و حال و هوایشان دستمان میآید. بعد به سراغ هر کدامشان میرویم و داستانکهایشان را دنبال میکنیم. شلوغکاریهای فرید برای بلند کردن مستأجرهایی که به شکلی پنهانی در آن خانه ساکن شدهاند، دعواها و درگیریهای بعدی را رقم میزند. در این میان، خردهداستانهایی مانند ماجرای ساعت (کارگر افغان) که همسر پابهماهش را در خانه پنهان کرده و میخواهد به اهالی بفهماند که زنش در اوضاع بدیست، یا دعوای دانیال و عباس و یا ماجرای ترکیدن لوله آب، بیآب ماندن آزیتا برای شستن موهای عروس و یا پرورش «علف» در زیرزمین خانه توسط باربد و چند خردهریز دیگر، به شکلی در میان داستان اصلی پخش شدهاند که مخاطب کشش دنبال کردن موضوع را داشته باشد. ضمن این که درگیریها هنوز هم در سینمای ایران جواب میدهد! صحنههای درگیری و دعوا، یکی از جذابترین لحظههای سینمایی برای ایرانیهاست و در این فیلم هم بهکرات چنین صحنههایی میبینیم. صحنههایی که به فضای متشنج و مضحک کار، تبوتاب بیشتری میبخشند. وقتی در پایان معلوم میشود صاحبخانه آنطور که آدمهای داستان و ما فکر میکردهایم، غول بیشاخودمی نیست و پیرمردیست ازکارافتاده و دچار فراموشی، تازه عمق این مضحکه بیشتر مشخص میشود؛ هیاهو برای هیچ.
این نتیجه نهایی، همان نکتهایست که در چند خط بالا عنوان شد: «سازندگان این فیلم میدانند چه میخواهند بسازند و به اندازهای که نیاز است حرف میزنند.». آنها دنبال فیل هوا کردن نیستند و داستانی دارند که به هر حال پیش میرود و نتیجهای میگیرد. همینها کافی نیست؟ شاید خیلی از خوانندگان جواب بدهند که: نه! اما وقتی متوجه باشیم که در همین سینما، فیلمهای پرحاشیهای با انواع و اقسام ستارهها و خرجهای میلیاردی اکران میشود که در فهماندن داستان به مخاطب، ناتوان است و اصلاً معلوم نیست چه میخواهد بگوید، آن وقت است که لااقل به اندازه سر سوزنی میتوانیم برای این فیلم حیثیتی قایل باشیم. راستش مطمئن هستم کسانی که بهشدت با این فیلم مخالفاند و آن را از نوع همان کمدیهای سخیف میدانند، در مواجهه با این نوشته، نگارنده را هم همراه فیلم مورد نوازش قرار خواهند داد که: اینها چهجور مدرک و دلیل آوردن برای به رسمیت شناختن یک فیلم است؟! راستش برای نوشتن این مطلب، دل را به دریا زدم. یک چیزهایی قابل اثبات نیست. حس و حال است. منطقبردار نیست. همهچیز در سطح میگذرد اما در عین حال دنبالش میکنید. بدتان نمیآید. نیوکاسل از همان جنس است.
*بخشی از شعر لرد آلفرد تنیسون، شاعر انگلیسی
پاسخ دادن