پلهپله جلو رفتن بهتر از یکهویی پریدن است
خلاصهی داستان: سال ۱۳۴۷ زندانی قدیمی در جنوب ایران به دلیل مجاورت با فرودگاه تازهتأسیس شهر در حال تخلیه است. رئیس زندان سرگرد نعمت جاهد به همراه مأمورانش مشغول انتقال زندانیان به زندان جدید هستند تا این که مشخص میشود یکی از زندانیها هنوز از مکان قدیمی خارج نشده و احتمالاً جایی در ساختمان بزرگش پنهان شده است. سرگرد جاهد جستجو برای یافتن زندانی پنهانشده را از سر میگیرد …
یادداشت: نگاهی به اسم دو فیلم جاویدی نکتهی جالبی را دربارهی رویکردش به داستانهایی که روایت میکند، نشان میدهد. شاید در نگاه اول این موضوع چندان منطقی به نظر نرسد اما با کمی دقت به این مسئله که اسم یک فیلم میتواند کلید ورود به دنیای آن باشد (و در واقع هم باید اینطور باشد)، به این نتیجه خواهیم رسید که جاویدی در هر دو فیلمش، با ذهنیتی خشک و خالی وارد کارزار شده که نتیجهاش فیلمهاییست در واقع کوتاه که کش آمدهاند؛ ملبورن (اینجا) بیشتر و البته سرخپوست کمتر.
ملبورن یک ایدهی مرکزی لاغر بود که اجزای تشکیلدهندهاش بهشدت نارکارآمد و کمبنیه بودند که در نهایت هم موجب شدند ساختمان فیلم، تنها بعد از چند دقیقهی ابتدایی، فرو بریزد و از هم بپاشد. ایدهای که برای یک فیلم کوتاه تکاندهنده بود اما برای فیلمی سینمایی ناچیز. در واقع انتخاب اسمش هم مانند محتویاتش لاغر و بیمسما بود. خانوادهی آن فیلم، قرار است به ملبورن مهاجرت کنند اما در آخرین لحظه، اتفاقی هولناک مسیر زندگیشان را عوض میکند. تمام فیلم در همان اتفاق هولناک و تصمیم شخصیتهای اصلی خلاصه میشود، داستانکهایی که به این خط اصلی اضافه شده، همگی بیکارکرد و غیرمنطقی هستند. اما جستجو برای نامی که فیلم را با آن بشناسند از خردهداستانهایش هم بیربطتر است و دست خالی نویسنده و کارگردان را بهخوبی رو میکند. واقعاً چرا ملبورن؟ هیچ مفهوم خاصی پشتش نهفته نیست و اصولاً هیچ دخلی به داستان ندارد. شاید کارگردان بگوید قصد اصلیاش چنین چیزی بوده. در این صورت جواب خواهم داد: قصدم از مطرح کردن این ایده، تنها یک نمادپردازیست برای روشن کردن این مطلب که فیلمهای این کارگردان جوان، تا اینجا، خشک و خالی هستند!
سرخپوست هم تقریباً همان مشکل را دارد هر چند سینماییتر است و سروشکل حرفهایتری دارد. به هر حال جاویدی طی این چند سال پختهتر شده و از فیلم اول درسهایی گرفته اما هنوز نتوانسته تمرکز لازم را به دست بیاورد. به همین دلیل است که باز هم نام فیلمش مانند محتویات آن، کممایه و بیاثر است و چیزی به ذهن متبادر نمیکند.
هر چهقدر کارگردانی جاویدی در سرخپوست چشمنواز است (به یاد بیاورید آن مردان سیاهپوش دوروبر سکوی اعدام را که زیر باران ایستادهاند و به پیامآوران مرگ شبیه هستند) اما فیلمنامه ضربهای اساسی بر پیکر فیلم وارد کرده که به هیچ شکلی نمیتوان از آن چشم پوشید. داستان یکخطی و لخت فیلم که گنجایش صد دقیقه را ندارد، بعد از سیچهل دقیقه در سیکلی تکراری میافتد که همان ماجرای پیدا کردن زندانی فراریست؛ چیزی در مایههای ملبورن. ضمنا اینکه انگیزهی شخصیتها برای کارهایی که میکنند نامشخص است. به عنوان مثال معلوم نیست دختر مددکار چرا دوست ندارد احمد سرخپوست گیر بیفتد؟ ماجرای عشقی در میان است یا چیز دیگری؟ آیا مددکار بودنش کافیست تا نگرانیاش را درک کنیم؟ از طرف دیگر معلوم نیست چرا سرگرد ناگهان رنگ عوض میکند و آن پایان بیمعنا را شکل میدهد. پایانی که با هیچ متر و معیار و توجیهی رفع و رجوع نمیشود و احتمالاً یکی از بدترین پایانبندیهای تاریخ سینمای ایران باقی خواهد ماند؛ سرگرد که جانش را برای دستگیری زندانی فراری در دست گرفته و از شدت هیجان و استرس برای رسیدن به او، آنقدر سریع میدود که از ماشینها هم جلو میزند، ناگهان همینطوری «یکهویی» از خیر دستگیری میگذرد و تمام! او عاشق دختر شده؟ ما که جز در همان بیست دقیقهی ابتدایی دیگر چیزی از عشق او به دختر ندیدهایم. این چه عشقیست که بیست دقیقه وجود دارد و ناگهان هشتاد دقیقه وجود ندارد و دوباره در پنج دقیقهی پایانی رخ مینماید؟ شاید هم زندانی شدن برای چند دقیقه در یک سلول و ترس او از این لحظات، باعث اقدام نهاییاش شده که باز هم این مورد بهشدت ناکافی و الکن است چون فیلم نمیتواند زندانی شدن زندانبان را به فرامتن تبدیل کند در حالی که خودش چنین آرزویی دارد! دقیقاً مانند همین بخش از فیلم، باقی قسمتها هم در حد پراندن یک ایده هستند و هیچگاه شکل کامل و درستی به خود نمیگیرند. تقسیم نشدن درست اطلاعات و واکنشها در طول فیلم باعث شده سرخپوست فیلم ناکاملی باشد که از کمبود مصالح رنج میبرد. همچنان که با دقیق شدن روی اسم فیلم، بعد از تماشای آن، میتوان به چنین نتیجهای رسید.
میماند بازی نوید محمدزاده که خیلیها اعتقاد دارند «متفاوت» است اما به نظر میرسد محمدزاده از بس در فیلمهای مختلف، خودش را تکرار کرده و کار را به آنجا رسانده که با شنیدن نام او در هر فیلمی میتوان پیشاپیش حدس زد که یکیدو سکانس دعوای حسابی در فیلم خواهیم دید، با فرو رفتن در جلد یک آدم معقول و شقورق، بیش از آن که بازی متفاوتی داشته باشد، نقش جدیدی تجربه کرده است و آن موهای جوگندمی خیلی تروتمیز که روی سرش کار گذاشتهاند (برخلاف همیشه در سینمای ایران که موهای مصنوعی، بهشدت توی ذوق میزنند) بسیار به او و نقشش کمک کرده است.
پیداست که کارگردان فیلم، سینما را میشناسد و اهل فیلم دیدن هم هست. از همان کار اولش هم معلوم بود، اما این موضوع هنوز به بهترین فیلم او منجر نشده. میتوان امیدوار بود جاویدی در فیلم بعدیاش، بهتر عمل کند. او بهتر شده اما عالی نشده و این چیز بدی نیست. پلهپله جلو رفتن بهتر از یکهویی پریدن است. در شکل اول اگر جایی بیفتی، چندان زخمی نمیشوی چون روی خودت کنترل داری اما در شکل دوم اگر بیفتی، حسابی زخمی خواهی شد. نمونهاش را در همین یکیدو سال اخیر در سینما دیدهایم. پلهپله جلو رفتن، عاقلانهتر است.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
این نقدو قبلا هم تو سایت گذاشته بودین به نظرم!نقد خوبی بود درباره ملبورن کاملا باهاتون موافقم سرخپوستو ندیدم ولی یه چی درباره نوید محمدزاده اینکه هرچقد هم تکراری بازی کنه آدم تحریک میشه بازیشو ببینه.عوضی خیلی کاریزما داره.
من نوشتهای رو دو بار در سایت نمیگذارم. قطعاً با مورد دیگری اشتباه گرفتهاید.
ملبورن ک حال ما رو تا چند وقت از خود استرالیا هم بهم میزد انقدر بد بود!!
اینم با این اسمش تعریفی نخواهد داشت.