نگاهی به فیلم رابی اسپارکس Ruby Sparks

نگاهی به فیلم رابی اسپارکس Ruby Sparks

  • بازیگران: پل دانو ـ زوئه کازان ـ آنت بنینگ و …
  • فیلم نامه: زوئه کازان
  • کارگردانان: جاناتان دایتون ـ والری فاریس
  • ۱۰۴ دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال ۲۰۱۲
  • ستاره ها: ۲/۵ از ۵

وقتی کلوین، رابی را نوشت …

خلاصه ی داستان: کلوین نویسنده ی جوان و مشهوری ست که مثل اکثر آدم های نخبه، در برقراری ارتباط، مخصوصاً با جنس مخالف مشکل دارد. او مشغول نوشتن رمان جدیدش است که شخصیت اصلی آن یک دختر جوان است به نام رابی اسپارکس. کلوین که برای پیش بردن داستان به بن بست برخورد کرده، ناگهان متوجه می شود رابی، حی و حاضر در کنار او مشغول زندگی ست …

یادداشت: کلوین از آن آدم هایی ست که در فرهنگ واژگان غرب به “Nerd” معروف هستند. جوان هایی گوشه گیر، ناشی در روابط اجتماعی، نه چندان مد روز و دارای صفاتی از این قبیل. کلوین در برخوردش با دخترها مشکل دارد. او عاشق هیچ دختری نیست و در واقع می دانیم که این داستان، داستانِ رسیدنِ کلوین به یک دیدگاهِ خاص در زندگی و تجربه کردن عشق است. در نگاهِ دقیق تر به فیلم نامه، می توانم آن را به سه قسمت تقسیم کنم. قسمت اول مربوط می شود به معرفی کلوین و خصوصیاتش، ظاهر شدن نشانه های حضورٍ رابی و در نهایت، ظاهر شدنِ کاملٍ او در زندگی کلوین و بالاخره، کنار آمدن با این موضوع که رابی واقعی ست. بخش اول داستان اینجا به پایان می رسد. کلوین کم کم می فهمد که این یک معجزه است تا او عشق را تجربه کند. قسمت دوم داستان مربوط می شود به آشنایی رابی با خانواده ی کلوین و رفتن به خانه ی چوبی و معبدگونه ی آنها. این قسمت، کاملاً جدا از باقی داستان به نظر می رسد چرا که هیچ تأثیری در روند روایت ندارد. اگر قرار بوده دلیلٍ وجودیِ این بخش، کمک به بهتر دیده شدن شخصیت های اصلی، یعنی رابی و کلوین باشد، این اتفاق نیفتاده است. ناپدری کلوین، مورت، که نقشش را آنتونیو باندراس بازی می کند، آدمی ست سر حال و سرزنده و عاشق مادر کلوین؛ یعنی درست برخلاف خودِ کلوین. شاید قرار بوده با قرار دادنِ چنین شخصیت هایی و نشان دادن یک سری تقابل ها از قبیل مثلاً خانه ی بی روح و سفید رنگِ کلوین در مقابل خانه ی گرم و پر از انرژیِ خانواده اش، به شکلی ضمنی یک زندگی عاشقانه بازنمایی شود تا در سایه ی آن، مضمون عاشقانه ی داستان پر رنگ تر گردد که متأسفانه این کار چندان موفقیت آمیز نیست چرا که همانطور که گفتم، این بخش، تأثیری در روند روایتی که در طول مسیرش تنها به دو شخصیتِ خود متکی ست و اتفاقاً با همین دو شخصیت هم خوب جلو می رود، نمی گذارد. فیلم که تمام شود و به ذهنتان که رجوع کنید، کاملاً احساس خواهید کرد که سکانس های خانواده ی کلوین، انگار زیادی بوده اند. در نتیجه قسمت دوم، تبدیل می شود به بخشی نچسب و کاملاً نامربوط به باقی داستان. اما قسمت سوم داستان وارد سراشیبی رابطه ی کلوین و رابی می شویم که در واقع مشکل اصلی هم از همینجا شروع می شود. همه چیز خیلی بی مقدمه اتفاق می افتد؛ رابی ای که آنهمه عاشق کلوین بود، ناگهان یک شب زنگ می زند که خانه نمی آید!  معلوم نیست ناگهان چه می شود که این دو اینهمه از هم دور می شوند. به خاطر خوب پرداخت نشدن این سراشیبیِ رابطه و ناقص نشان دادنِ روندِ دلزدگیِ دو شخصیت از یکدیگر، مواجه می شویم با پایانی گنگ و ضعیف. پایانی که در آن انگار کلوین به نتیجه ی خاصی نرسیده و تغییر چندانی نکرده. اصلاً انگار همان Nerd”” باقی مانده است!

از میان دیالوگ ها:       کلوین: من نمی تونم عاشق دختری بشم که خودم نوشتمش.

  بازی تکاندهنده ی پل دانو در "خون به پا می شود" هنوز در ذهنم است. در آینده بیشتر از او خواهیم شنید.

بازی تکاندهنده ی پل دانو در “خون به پا می شود” هنوز در ذهنم است. در آینده بیشتر از او خواهیم شنید.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم