باروبندیل دست‌وپاگیر

مطابق نظریه‌ی من، بزرگ‌ترین ایراد برنامه‌ریزی بدن‌مان این است که مخچه‌مان به صورت صحیح و مناسب با مغزمان ارتباط ندارد. بدجور طراحی شده‌ایم. باید براساس الگویی متفاوت جایگزین شویم. اگر مخچه‌مان با مغزمان پیوند داشت، از شناخت کامل نسبت به آناتومی‌مان برخوردار بودیم و می‌دانستیم در بدن‌مان چه می‌گذرد.  مثلاً به خودمان می‌گفتیم: «آهان، سطح پتاسیم خونم پایین اومده. یک چیزی داره به سومین مُهره‌ی گردن لطمه می‌زنه. امروز وضعیت فشار خون تعریفی نداره، باید برم یه کم ورزش کنم. با مایونزی که دیروز خوردم، کلسترولم از حد عادی بالاتر رفته، باید حواسم به‌ش باشه!» بدن‌مان باروبندیل دست‌وپاگیری‌ است که دنبال خودمان می‌کشیم. (بیشتر…)

چماق سنتی رهبران مذهبی

هر دو شما در مورد نوع دیگه‌ای از زندگی پس از مرگ بحث می‌کردید که هیچ ربطی به حقیقت زندگی پس از مرگ نداشته. شما سعی داشتید توده‌ی مردم رو از طریق قدرت ترس و امید در کنترل داشته باشید، چماق سنتی رهبران مذهبی در طول تاریخ. از طرف دیگه، خاخام اَبوآب برای رسیدگی به نگرانی انجمنش، که می‌خواستن به خونواده‌های تغییردین‌داده‌ی خودشون کمک کنن، ایستادگی می‌کرد. این یک اختلاف معنوی نبود. این یک منازعه‌ی سیاسی بود که ظاهری مذهبی گرفته بود.هیچ‌یک از شما سندی مبنی بر وجود جهان آخرت ارائه ندادید، نه سندی بر پایه‌ی منطق و نه کلامی از تورات! به شما اطمینان می‌دم که در تورات هم این رو پیدا نمی‌کنید و شما هم این رو می‌دونید. (بیشتر…)

سایه‌های سرد

هوا گرگ و میش است و غبار همه جا را گرفته، غباری نیم‌دایره‌شکل که اطراف‌ام را می‌گیرد. سایه‌های به‌هم چسبیده، سایه‌ی سگ، سایه‌ی گرگ، روباه یا چهارپایانی به قاعده‌ی آن‌ها که تنوره می‌کشند و صدای نارضایتی از آن‌ها بلند است. یکی انگار سردسته‌ی بقیه باشد از جمع فاصله می‌گیرد و به من نزدیک می‌شود. مثل مجسمه‌ها همان وسط خشک‌ام می‌زند. به طرح ته فنجان قهوه شبیه است. انگار که هیکل‌اش از شن  باشد. روی دو پا می‌ایستد و دو پای دیگر را جای درجه‌ی لباس دوران سربازی‌ام می‌گذارد. زخم صورت‌ام را زبان می‌کشد. سرما تا استخوان گونه‌ام را می‌خشکاند. خودش را پایین می‌کشد، سپاه‌اش چند قدم پیشروی می‌کنند و او به خورد آن‌ها می‌رود. بنا می‌کنند به صدا کردن؛ صدایی شبیه اخ و تف. چند قدم سکندری می‌خورم و عقب می‌روم. یله می‌دهم روی در مسافرخانه و به ضرب تن آن را باز می‌کنم. (بیشتر…)

سادیسم دیکتاتور

رگه سادیسم در صدام در برخورد با طاهر یحیی که در زمان به قدرت رسیدن بعثی‌ها در ۱۹۶۸ نخست‌وزیر عراق بود، بروز یافت. یحیی ژنرال ارتش بود و کل بزرگسالی‌اش را در ارتش گذرانده بود و حتی زمانی عضو حزب بعث شده و در این حزب مافوق صدام بود. صدام همیشه به فرهیختگی‌ِ این مرد تحصیل‌کرده حسادت می‌کرد و یک جورهایی از او نفرت داشت. صدام پس از این که به قدرت رسید، طاهر یحیی را زندانی کرد. به دستور صدام، وظیفه هُل دادن چرخدستی حامل سطل‌های مدفوع زندانیان در زندان به یحیی محول شد. او در حالی که با چرخدستی‌اش در راهروی زندان به راه می‌افتاد تا سلول به سلول سطل‌های مدفوع زندانیان را جمع‌آوری کند، داد می‌زد: «سطل آشغالیه! سطل آشغالیه!» می‌گویند صدام از شنیدن قصه نخست‌وزیر سابق در زندان و تحقیری که به او تحمیل کرده بود لذت بسیار می‌برده و این ماجرا را با ذوق و شوق خاصی برای دیگران تعریف می‌کرده است. ژنرال طاهر یحیی تا آخرین روز حیاتش در زندان این تحقیر را تحمل کرد. می‌گویند صدام ضمن تعریف قصه یحیی در زندان برای دوستانش ادای او را در می‌آورده و مثل او داد می‌زده: «سطل آشغالیه! سطل آشغالیه!» (بیشتر…)

ایاصوفیه

امپراتور به ایاصوفیه می‌نگریست، به رویایی‌ترین معبد روی زمین، به معبدی که کنستانتیناپولیس را از بلایای آسمانی حفظ می‌کرد. به بنایی افسانه‌ای می‌نگریست که نه‌تنها خود، بلکه شهری که از آن سر برآورده بود را نیز یگانه و بی‌همتا می‌ساخت، به مکانی آسمانی که از تلفیق روح و فکر انسان زاده شده بود. به بنایی می‌نگریست که تا آن زمان بزرگ‌ترین، وسیع‌ترین، باشکوه‌ترین و بلندترین معبد دنیا بود. امپراتور به ایاصوفیه می‌نگریست. (بیشتر…)

جنگ دنبال او می‌آید…

رقت‌بار است که جنگ‌زده باشی و در خاکی دیگر معنی جنگ را بفهمی و بعدها چنان با وحشتِ کمونیست و طالب و داعش سر کنی که بدانی باز این کشور از آن یکی جنگِ بهتری داشته که لااقل قبلِ مُردن با آژیر به آدم‌ها خبر می‌دادند که شاید بمیرند و حواس‌شان به جانِ آخرشان باشد. پدرم در لحظات اولی که بعدِ حمله به هوش می‌آمد در میانه‌ی هذیان‌هاش با گریه و ترس می‌گفت: «جنگ دنبال او می‌آید…هر جا برود می‌آید…» جان‌کاه است که از جنگی به جنگ دیگر فراری باشی و خیال کنی این تویی که جنگ را دنبال خودت می‌کشانی. (بیشتر…)

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم