گناه

احساس گناه اساساً احساس بی‌دوامی است. ترس، خشم و حسادت به‌مراتب قوی‌ترند. ترس یا خشم، که خِرتان را بچسبد، خواب را از چشم‌های‌تان می‌رباید. خنده‌ام می‌گیرد وقتی فیلم یا برنامه‌ای تلویزیونی می‌بینم که در آن شخصیتی به خاطر احساس گناه خواب ندارد. این نویسنده‌ها می‌خواهند چی توی پاچه‌مان کنند؟ آن‌ها چیزی از زندگی سرشان نمی‌شود. (بیشتر…)

اگر من نبودم جهان چیزی کم نداشت؟

واقعاً بی‌رحمانه است که کسی بگوید من آدم مهمی نبوده‌ام. من هم در تریخ جهان سهمی داشته‌ام. روزی گونه کودکی را، دخترکی را بوسیده‌ام و چیزی نوشته‌ام که جایی چاپ شده و کسی پشت کوهی که هرگز نمی‌دانستم  حتی وجود دارد آن را خوانده و حظ برده است. سیبی را از درختی چیده‌ام که اسمش آوایی شبیه «گلناز» داشت و هنوز جوان بود. به خاطر عطری بی‌تاب شده‌ام و یک بخاری هیزمی را با چند تکه چوب سبز جنگلی تا صبح روشن نگه داشته‌ام. یک بار قاصدکی سفید بر شانه‌ام نشست. یک بار یک مداد سیاه سوسمارنشان شش تومنی از نوشت‌افزارفروشی «بامداد» دزدیدم. هفت ساله که بودم برای دخترعمه‌ام آن‌قدر تمشک چیدم که سرانگشت‌هایم خونی شد و زخم‌هایم روی بوته تمشک چکه می‌کرد. ده سال بعد، دوست همان دخترعمه‌ام را زیر آلاچیق خانه خانم‌جان دزدکی بوسیدم و در رفتم. یادم هست که خندیده بود اما اخم هم کرده بود. تا چهارده سالم شود هفت‌تا دوچرخه دست‌دوم عوض کردم؛ دور دسته‌اش روبان‌های رنگی می‌پیچیدم و زین‌اش را با اسپری رنگ می‌کردم، بعد سی چهل تومن بالاتر می‌فروختم که یکی بهترش را بخرم. یک بار یک کفش‌دوزک قرمز را که خال‌های سیاه بال‌اش شسته شده بود از تار عنکبوت نجات دادم. شب تاسوعایی لاستیک ماشین کریم بی‌رحم را پنچر کردم که دیگر جلوی دیوارکوب هیأت ما پارک نکند. همه این‌ها کافی نیست تا آدم به حساب بیایم؟ اگر من نبودم جهان چیزی کم نداشت؟ هزاران بار خوابیدم و بیدار شدم، میلیون‌ها بار نفس کشیدم و سرفه کردم، صدها بار خداوند را به نام‌های مختلفش صدا زدم… اگر همه این‌ها نبود از وزن زمین کم نمی‌شد؟ (بیشتر…)

نظم ایرانی

نظم قاعده‌ای که در هیچ کجای جامعه‌ی ایرانی به چشم نمی‌خورد قرار بود با تکمیل راه‌آهن به طرز معجزه‌آسایی ابداع و منتشر شود. از همین رو بود که وقتی رضاشاه قصد سفر با قطار می‌کرد، زمان‌بندی هم برای راه‌آهنی‌ها مصیبت می‌شد. «هر چیزی بایستی روی ثانیه و دقیقه و بادقت مراعات می‌شد… برنامه‌ی قطار را همیشه می‌گذاشتند جلوِ اعلی‌حضرت و مراقب بودند قطار سر دقیقه راه بیفتد و سر دقیقه هم برسد به ایستگاه بعدی. اگر جلوتر و یا عقب‌تر می‌رسید، بازخواست می‌کردند. لذا دستور داده بودیم به راننده که قدری تندتر برود و به ایستگاه که نزدیک می‌شود، آهسته بکند که درست سر دقیقه ترمز آخر را بکشد تا قطار بایستد.» در حالی که در جوامع صنعتی، پیشرفت و فشردگی زمانی حاصل از ضرباهنگ ماشین‌آلاتِ فراگیر باعث زمان‌بندی‌های دقیق اجتماعی شده بود، در این‌جا قرار بود با غضب و دگنک کار پیش برود. دقت در کار بیشتر از سر ترس از سرکشی‌های مدام رضاشاه به راه‌آهن بود، و موقع بروز مشکلات و سوانح هم عاجل‌ترین اقدام نه بررسی و علت‌یابی بلکه لاپوشانی از سر ترس بود.

(بیشتر…)

دنیای ایده‌آل

در دنیایی ایده‌آل یک جوان نباید اهل طعنه باشد. در این سن طعنه جلوی رشد را می‌گیرد، استعداد را کور می‌کند. بهترین شکل این است که زندگی را شاد و با ذهنی باز آغاز کرد، با باور بقیه، با خوش‌بینی، با رک گفتن همه‌چیز به همه‌کس. و بعد وقتی که چیزها و آدم‌ها را بهتر شناخت به طعنه رو بیاورد. توالی طبیعی زندگی انسان از خوش‌بینی به بدبینی است؛ و حس طنز به تعدیل بدبینی کمک می‌کند، تعادل و هارمونی به وجود می‌آورد. ولی دنیا ایده‌آل نبود بنابراین حس طنز عجیب و ناگهانی رشدونمو می‌کرد. یک‌شبه، مثل قارچ؛ فاجعه‌بار، مثل سرطان. (بیشتر…)

تو استالین نیستی!

استالین از دست پسرش واسیلی که از نام «استالین» به شیوه‌های گوناگون سوءاستفاده می‌کرد به‌شدت عصبانی بود. واسیلی به پدرش گفت: «اما من هم استالین هستم.» پدرش جواب داد: «نه، تو استالین نیستی. تو استالین نیستی و من هم استالین نیستم. استالین قدرت شوروی است. استالین آن چیزی است که در روزنامه‌ها و تابلوها و پوسترها وجود دارد، نه تو، نه حتا من!» حفظ و اِعمال قدرت، و کلاً خود قدرت، خلأهای وجودی استالین را پر کرده بود. استالین حالا یک مفهوم بود، مفهوم خطاناپذیری و مفهوم همیشه بر حق بودن.

(بیشتر…)

بدترین جمله‌ی دنیا

یادم است ثلث اول دانشگاه در یک میهمانی پس از می‌گساری، اندکی احساس دلتنگی کردم و وقتی که دختری که از کنارم می‌گذشت از روی دل‌سوزی پرسید، «حالت خوبه؟»، بی‌اختیار جواب دادم، «به گمانم دچار شیدایی ـ افسردگی شده‌ام»، زیرا در آن لحظه این به نظرم دل‌پسندتر آمد تا این‌که بگویم «اندکی احساس دلتنگی می‌کنم.» وقتی که دختر گفت، «یکی دیگه؟ نصیب نشود!» و تند رد شد، دریافتم که نه تنها خودم را برتر از آن جمع دل‌مشنگ نشان نداده‌ام، بلکه بدترین جمله دنیا را برای به تور زدن کسی به زبان آورده‌ام.

(بیشتر…)

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم