نُه مرگ

نُه مرگ

دهشتناک‌ترین شکنجه‌ها، شکنجه نُه مرگ بود. در این‌گونه شکنجه، دژخیم نخست انگشتان دست و انگشتان پا و سپس دست را تا مچ و پا را تا کعب و سپس دست را تا آرنج و پا را تا زانو و آنگاه گوش و بینی و سرانجام سر را جدا می‌کرد. تن کشته‌شدگان را نزد حیوانات وحشی می‌افکندند. بدیهی است که شمار این‌گونه کشته‌شده‌ها زیاد است و نمی‌توان سرگذشت همه آن‌ها را در یک کتاب بازگو کرد زیرا بسیاری از آن‌ها ناشناخته مانده‌اند و گروهی هم در سرزمین و کشورهای گوناگون دچار چنین مرگی شده‌اند که دسترسی به تاریخ همه آن‌ها ممکن نیست و تاریخ برخی‌ها هم به کوتاهی هر چه بیشتر بازگو شده است.

(بیشتر…)

رحم نکن!

رحم نکن!

به چشم‌هایم زل زد، تأثیر حرف‌هایش را در چهره‌ام جستجو کرد، و گفت: خلاصه اینکه، همین الساعه برو دنبال این طفلک بی‌نوا، حتی اگر بدخیالی‌ات واهی نباشد؛ بگذار هر چه می‌خواهد بشود، فقط نوبتت را هدر نده. اما از من به‌ات نصیحت: شاعرانه‌بازی پدربزرگ‌ها را در نیاور. از خواب بیدارش کن، با آن دسته‌خری که شیطان، به خاطر بزدلی و بدذاتی، به‌ات بخشیده، هر جور دلت خواست باهاش خوش باش حتی به سوراخ گوشش هم رحم نکن. جمله‌های آخرش حرف دل بود و لاجرم به دل نشست: از شوخی گذشته، واقعاً حیف می‌شود که بمیری و مزه‌ی همآغوشی توأم با عشق را نچشیده باشی. (بیشتر…)

اصل، مقصود است…

اصل، مقصود است…

سخن را چون بسیار آرایش می‌کنند، مقصود فراموش می‌شود.

بقالی زنی را دوست می‌داشت. با کنیزک خاتون پیغام‌ها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و می‌سوزم و آرام ندارم و بر من ستم‌ها می‌رود و دی چنین بود و دوش بر من چنین گذشت… قصه‌های دراز فرو می‌خواند.

کنیزک به خدمت خاتون آمد. گفت: «بقال سلام می‌رساند و می‌گوید که بیا تا با تو چنین و چنان کنم!»

گفت: «به این سردی؟»

گفت: «او دراز گفت، اما مقصود او این بود.»

اصل مقصود است. باقی دردِ سر است. (بیشتر…)

جنگیدن برای ساده کردن زندگی

جنگیدن برای ساده کردن زندگی

در حقیقت تمام مردم، خواهان جنگ‌اند. جنگ در واقع نوعی ساده کردن زندگی است؛ انسان با آن احساس سبکی می‌کند. مردم زندگی را اغلب سخت بغرنج و پیچیده می‌پندارند. البته با رویه‌ای که آن‌ها زندگی می‌کنند، غیر از این هم نمی‌تواند باشد. زندگی در ذات خود به هیچ‌وجه پیچیده نیست؛ برعکس، مشخصه‌ی بزرگ زندگی سادگی آن است؛ اما به نظر می‌رسد آن‌ها هرگز آن را درک نمی‌کنند و نمی‌فهمند. بهترین کار آن است که زندگی را همان‌گونه که هست به حال خود واگذارند؛ اما آن‌ها هرگز نمی‌توانند زندگی را به حال خویش وانهند و آن را در راه عجیب و غریب به کار نگیرند. با همه‌ی این اوصاف در تصورشان زندگی بسیار لذت‌بخش و زیباست! (بیشتر…)

ویرانه‌ها…

ویرانه‌ها…

این که می‌گویند پول می‌چرخد اشتباه است. پول، با شیبی ملایم، مثل دود گوشت قربانی تا سوراخ دماغ پول‌دارها بالا می‌رود. ایران ظاهراً در انحصار این ویژگی جهانی نیست. اما در زندان مهاباد، این ویژگی خود را با تمامی اصالتش آشکار می‌کند. بدین ترتیب، برای ژاندارم شدن، همت کافی لازم نیست، برای کسب استحقاق این درجه باید چهارصد تومان به ستوان پلیس اهدا کرد. که او هم خیلی گیرش نمی‌آید، چون قبلاً دو برابرش را به سرهنگ داده تا سزاوار درجه‌ی خودش باشد.

.

پی‌نوشت: نویسنده‌ی این کتاب یک جهانگرد سوییسی‌ست که در بخشی از سفرهایش، به ایرانِ هفتاد سال پیش آمد و مشاهداتش را ثبت کرد. قبلاً در یک پست جداگانه درباره‌ی بی‌کشش بودن کتاب و البته ترجمه‌ی نه‌چندان جذابش که در همین چند خط بالا هم هویداست، گفتم (اینجا). اما درباره‌ی سطرهایی که از داخل کتاب انتخاب کرده‌ام همه‌چیز گویاست. محال است نوشته‌ها و خاطره‌های جهانگردان و مقامات عالی‌رتبه و افراد ریز و درشت دیگر را که لااقل از صد سال پیش تا به حال به ایران سفر کرده‌اند بخوانید و مشابه چیزی که نویسنده‌ی این کتاب به آن اشاره کرده در آن نوشته‌ها پیدا نکنید. البته که چیزهای زیاد دیگری هم هست. ما روی همین ویرانه‌ها خانه ساخته‌ایم.

شما فقط یک‌بار می‌میرید…

شما فقط یک‌بار می‌میرید…

«خیلی از مردم آماتورند. می‌دونید، از هر صدوپنجاه‌هزار نفری که دست به خودکشی می‌زنند، صدوسی‌وهشت‌هزار نفر شکست می‌خورند. اغلب‌شون علیل می‌شن و می‌افتند روی ویلچر، از ریخت‌وقیافه می‌افتند، ولی ما … این‌طوری نیستیم. ما خودکشی را تضمین می‌کنیم. اگر نمُردید، پول‌تون رو پس می‌دیم. حالا بفرمایید، از این خرید پشیمون نمی‌شید. ورزشکاری مثل شما! فقط به نفس عمیق بکشید و برید سمت هدف‌تون. در ضمن همون‌طور که همیشه می‌گم، شما فقط یک‌بار می‌میرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموش‌نشدنی باشه.»

نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود کسی دوروبرش نباشد. بعد توضیح داد «وقتی شمشیر رو تو دلت فرو کردی، روی زانوهات خم شو؛ چون اگر عمیق هم نره تو، وقتی از حال بری تا دسته فرو می‌ره. وقتی دوست‌هات جسدت رو کشف کنند، خیلی تحت تأثیر قرار می‌گیرند. چی؟ دوستی نداری؟ خب، در عوض پزشک آمبولانس رو تخت تأثیر قرار می‌دی.»

.

پی‌نوشت: نکته‌ام درباره‌ی کیفیت این کتاب نیست، که به نظرم برخلاف سروصداهایی که ایجاد کرده، کتابی‌ست متوسط و نه‌چندان مهم. می‌خواهم درباره‌ی ویراستاری و نمونه‌خوانی این کتاب و انبوه کتاب‌های دیگر بگویم. به همین جمله‌های بالا دقت کنید. مثلاً: «علیل می‌شن و می‌افتند روی ویلچر». از دو فعل استفاده شده که یکی به زبان محاوره‌ای نوشته شده و دیگری به زبان ادبی؛ «می‌شن» و «می‌افتند». یا به عنوان مثالی دیگر، یک جا از «را» استفاده شده و جای دیگر از «رو»: «ما خودکشی را تضمین می‌کنیم.» و جای دیگر آمده: «در عوض پزشک آمبولانس رو تحت تأثیر قرار می‌دی.» این عدم یک‌دست بودن جمله‌ها، هم خواندن را سخت می‌کند و هم گیج‌کننده است. مشخص نیست در نهایت قرار بوده ترجمه‌ای محاوره‌ای انجام شود یا نه. این مشکل به ویراستاری و نمونه‌خوانی برمی‌گردد. بی‌دقتی در یک دست کردن جمله‌ها، کار را به این‌جا می‌رساند.

ویراستار و نمونه‌خوان در جاهای دیگر دنیا، دو کار جدا از هم، اما در راستای هم دارند که مورد بحث من نیست. اما در ایران معمولاً این‌ها یک نفر محسوب می‌شوند. کار  ویراستار از خودِ نویسنده یا مترجم هم مهم‌تر است. ویراستاری کار پرزحمت و حساسی‌ست. دقت بالایی طلب می‌کند و دانشی زیاد. اگر نویسنده به یک علم تسلط دارد، ویراستار باید با ده علم آشنا باشد. متأسفانه این نکته‌ها مغفول می‌مانند که نتیجه‌اش چیزی می‌شود که اشاره کردم. نمی‌دانم خبر دارید یا نه که گابریل گارسیا مارکز، هشت ویراستار و یک سرویراستار داشت! بله! موضوع به همین اندازه مهم و حیاتی‌ست.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم