به عکس جوانی استالین نگاه می‌کردم. موهای بسیار مشکلی و پرپشت، چشمهای سیاه، ابروهای کلفت و بعدها حتی یک سبیل هم داشت. او بیشتر شبیه کولی تا من، بیشتر شبیه یهودی‌ها بود تا پسرهایی که روستاییان در خط راه آهن پیدا می‌کردند. استالین شانس آورده بود که جوانیش را در دهکده‌ای که من آنحا بودم، سپری نکرده بود. اگر در بچگی به خاطر قیافه سیاهش کتک می‌خورد، شاید آن‌قدرها وقت نمی‌کرد که به دیگران کمک کند. امکان داشت که دور کردن پسرها و سگهای دهکده از خودش، بیش از حد لازم وقت او را بگیرد.

.

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

مالکی دوباره پرسید وصیت‌نامه پیش کیه؟

پیش حاج آقا محبی. سفر آخرش به حج داده بود به اون.

قالی ابریشم عریض و طویل کف سالن تا به حال این همه نگاه را تحمل نکرده بود. صدای مالکی آرام و لحنش ملایم بود.

باید خونده بشه. حدس می‌زنم نحوه‌ی روشن شدن تکلیف شرکت توش باشه.

پرده‌ی مخمل تکانی خورد و یکی از آویزهای بلور لرزید.

ناصر نگذاشت کسی شروع کند.

تکلیف چیه؟

گفتم که. شرکت.

شنیدم. ولی چه تکلیفی؟

خب شرکت. تا حالا بزرگ و کوچیکی بود، حرف اون خدا بیامرز حجت بود، حالا چی؟

یعنی چی حالا چی؟

تعجب نمی‌کنم نمی‌فهمی. به زبون خودت بگم. حالا که حاج‌عمو نیست، دست‌مون به تخم کی بنده؟

وقتش شد می‌دم دستت.

باید قرض کنی.

لیوان کریستال از دست ناصر رها شد و هوا را شکافت، کمی آن سوتر از سر مالکی، خورد به دیوار و خرد و خاکشیر شد.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

ترس همیشه ترس از چیزی است. ترس همیشه معطوف به چیزی است. اگر چنان چیزی وجود نمی‌داشت، دیگر سخن از ترس نبود، بلکه از ضربان قلب، تندتر نفس کشیدن و لرزیدن بود. ترس چیزی فراتر و بیش از این حالت‌های فیزیکی است و آن «فراتر و بیش» همان چیزی است که ترس معطوف و راجع به آن است. آن چیزی که ترس راجع و معطوف به آن است همیشه پیش‌تر تفسیری در ذهن ما دارد.

آن شب، در یک لحظه یک فکر واقعاً خوشگل هم به سرم می‌زند. می‌گویم بنشینم وصیتنامه بنویسم. بردارم بنویسم اگر یک شب در هتل پالما سقط شدم چکار کنند. بعد خریت را ول می‌کنم. اگر ننویسم مثلاً چه کار می‌کنند؟ همان کاری که خودم می‌کنم ـ چمچاره. جنازه‌ام را می‌دهند به کلانتری وابسته به شهرداری ناحیه سن سوپلیس. یاد حرفهای لیلا آزاده می‌افتم که می‌گفت سی سال پیس صادق هدایت در همین جاها توی یک اتاق مُرد. در یک اتاق کوچک گاز را باز می‌گذارد و وسط لجن خون زندگیش دراز می‌کشد و منتظر خشکی مرگ می‌شود. اما بابا اون آدم حسابی بود. من چی هستم؟ با من چکار می‌کنند؟ مرا شهرداری هم به‌زور جمع می‌کند. از شهرداری سن سوپلیس به دادگستری و اداره مهاجرت راپرت و آن‌جا به سفارت جمهوری اسلامی ایران در پاریس راپرت می‌کنند. برادران می‌آیند و عنایت می‌فرمایند. به تهران خبر می‌دهند؛ نه! فرنگیس طاقت این را ندارد. ثریا چه می‌شود؟ نه! مرد خرس گنده، این حرفها را بگذار کنار …

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

 

در کارم یاد گرفته‌ام آن‌هایی که بیش از بقیه از مرگ می‌ترسند، کسانی هستند که با حجم زیادی از زندگی نزیسته به مرگ نزدیک شده‌اند. بهتر است از همه‌ی زندگی استفاده کنیم. برای مرگ چیزی جز تفاله باقی نگذاریم، هیچ‌چیز جز یک قلعه‌ی سوخته.

 کم‌کم فهمیدم برای مرگ تبلیغ منفی زیاد شده است. گرچه شادمانی کمی در مرگ می‌توان یافت، با وجود این هیولای شروری نیست که ما را به کام خویش و به جایی هولناک و غیرقابل تصور بکشاند. آموختم از مرگ اسطوره‌زدایی کنم، آن را همان‌طور ببینم که هست: یک رویداد، بخشی از زندگی، پایان احتمالات بعدی. پائولا می‌گفت: «مرگ رویدادی خنثی است که ما یاد گرفته‌ایم رنگ ترس بر آن بزنیم.»

 

پی‌نوشت: اروین د.یالوم، از نویسندگان بالینی من است. خواندن کتاب‌های جذاب و غریب او، حسی از شور و زندگی به همراه دارد که آن را با بیان شفاف و به‌شدت عمیق خود به انسان می‌بخشد. مامان و معنی زندگی‌اش، داستان‌های کوتاهی‌ست از زندگی بیمارانش، سیر درمان‌شان و اتفاق‌هایی که در ذهن آن‌ها افتاده و البته تحولات فکری خودِ دکتر در حین مواجهه با تمام این چیزها. روش یالوم این است که شما را با مرگ مواجه کند و بعد به شما زندگی ببخشد. روشی درمانی که در کتاب سترگ روان‌درمانی اگزیستانسیال‌اش به آن می‌پردازد و پیش از این بخش‌هایی از این کتاب تکان‌دهنده را هم همین‌جا آورده بودم.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم