ده تایی های من؛ بانوهای زیبای من

ده تایی های من؛ بانوهای زیبای من

بعد از دو پُستِ « ده تایی » های قبلی ( ده کتاب مهم زندگی ام؛ اینجا ) و ( ده رمانی که جانم را به لب رساندند؛ اینجا )، اینبار می خواهم بروم سراغِ ده بازیگرِ زنِ مورد علاقه ام که دیدنشان در هر فیلمی برایم لذت بخش است. اینجا اصلاً تاکیدم روی هنر بازیگری شان نیست ( که ناگفته پیداست بازیگرانِ بزرگی هم بوده اند ) بلکه چیزی که این ها را نزدِ من محبوب تر کرده، زیباییِ بی حد و مرزشان است. زیبایی ای که گاه به حد وحشیانه ای می رسد. و چقدر سخت است توضیحِ اینکه « زیبایی وحشیانه » چجور چیزی ست! در مقابلِ جذابیت و زیبایی آن ها، زنانِ کنونیِ سینمای دنیا، بسیار مصنوعی به نظر می رسند.؛ زنانی حاصلِ رنگ و لعابِ بیش از حد، به علاوه ی معجزه ی فتوشاپ. البته یک طرفه هم نمی شود به قاضی رفت؛ هستند زنانِ زیبایی که ذاتاً می درخشند. به عنوان مثال یکی از آن ها مونیکا بلوچی ست که چهره اش با آن تلفیق زیبایی شرقی و جذابیت غربی، بی نظیر است. اما انصافاً چه کسی گفته نیکول کیدمن یا سلما هایک زیبا هستند یا مثلاً جنیفر لاورنس و جولیا رابرتز جذاب هستند؟! (بیشتر…)

نگاهی به فیلم روزِ موش خرما Groundhog Day

نگاهی به فیلم روزِ موش خرما Groundhog Day

  • بازیگران: بیل مورای ـ اندی مک داول ـ کریس الیوت و …
  • فیلم نامه: دنی رابین ـ هارولد رمیس براساس داستانی از دنی رابین
  • کارگردان: هارولد رمیس
  • ۱۰۱ دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال ۱۹۹۳
  • ستاره ها: ۴ از ۵

 

 

پایانِ یک روزِ خیلی طولانی

 

خلاصه ی داستان: فیل، کارشناس آب و هوای بخش خبری شبکه ی نُه، مرد مغرور، تلخ و از خودراضی ست که چندان به دیگران اهمیت نمی دهد. او به همراه ریتا و همکارِ فیلمبردارشان، مأمور می شود به شهری دیگر برود تا گزارشی از جشنِ موش خرما تهیه کند. جشنی نمادین که طی آن یک موش خرما قرار است آخرین روزِ زمستان را پیش بینی کند. چیزی نمی گذرد که فیل احساس می کند در یک روزِ تکرارشونده، گیر افتاده است … (بیشتر…)

بخشی از رمان « دنیای قشنگ نو » اثر آلدوس هاکسلی

برنارد پافشاری کرد: (( ولی من دلم می خواد. این احساس رو بهم میده که … )) درنگ کرد و به دنبال کلماتی گشت که احساسش را بیان کند: (( که بیشتر خودم هستم، اگه بفهمی چی میگم. احساس می کنم بیشتر تمامیت خودم هستم نه اینکه تمامیتم جزئی از یه چیز دیگه باشه. نه اینکه در حکم سلولی باشیم در بدن اجتماع. لنینا، در تو این احساس رو ایجاد نمیکنه؟ ))

اما لنینا می گریست و مرتب تکرار می کرد: (( وحشتناکه! وحشتناکه! چطور می تونی از این موضوع دم بزنی که دلت نمیخواد جزئی از بدن اجتماع باشی؟ بالاخره هر کسی برای دیگران کار می کنه. ما به همه نیاز داریم. حتی اپسیلونها … ))

برنارد با تمسخر گفت: (( خیلی خب، بلدم: حتی اپسیلونها هم مفیداند. من هم همین طور. اما منِ لعنتی آرزو می کنم ایکاش مفید نبودم! ))

لنینا از این کفرگویی یکّه خورد. با لحنی حیران و پریشان اعتراض کرد: (( برنارد! چطور میتونی نباشی؟ ))

برنارد متفکرانه و با روالی متفاوت تکرار کرد: (( چطور میتونم؟ نه، مسئله اساسی اینه که: اگه نتونم چطور میشه؟ یا از اونجا که بالاخره میدونم که چرا نمیتونم ـ چه صورتی پیدا می کرد اگه میتونستم، اگه آزاد بودم و برده و اسیر شرطی بودنم نبودم؟ ))

(( ولی برنارد، داری حرفهای خیلی وحشتناکی می زنی! ))

(( لنینا تو دلت نمیخواد آزاد باشی؟ ))

(( منظورت رو نمی فهمم. من که آزادم. آزادم در اینکه بهترین کیف و گذران ها رو بکنم. امروزه روز همه خوشبختند. ))

برنارد خندید: (( امروزه روز همه خوشبختند. ما اینو از سن پنج سالگی به خورد بچه ها میدیم. اما لنینا، دلت نمی خواست آزادی بودی که به یه طریق دیگه خوشبخت باشی؟ مثلاً به طریقه خاص خودت، و نه به روش همه افراد دیگه؟ ))

لنینا تکرار کرد: (( منظورت رو نمی فهمم. ))

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: شاهکار هاکسلی، که جزو کتاب هایی ست که باید قبل از مرگ خواند و بی تردید جزو رمان های برتر قرن، آنقدر جذاب و تکان دهنده است که به راحتی می شود به هر کسی پیشنهادش کرد. خیلی ها شاید فکر کنند، این رمان سنگین است و آدم را خسته می کند، اما اصلاً اینطور نیست. داستان صریح و روان و جذاب است و برآشفته کننده. دنیای هاکسلی، دنیای عجیب و غریبی است که در سال ۲۵۴۰ می گذرد. هاکسلی این رمان را در ۱۹۳۲ به رشته ی تحریر در آورده است. او در توصیفِ آرمانشهر تخیلی خودش تبحر به خرج داده و آنقدر ذهنش را به سمتِ جزئیاتی باورنکردنی سوق داده که از اینهمه خلاقیت شگفت زده خواهید شد. آرمانشهری که به ظاهر خوب و خوش و زیباست اما در باطن ماجرا چیز دیگری ست. آدم ها مسخ شده اند و نمی دانند آن چیزی که فکر می کنند زیباست در واقع نیست. این قسمتی که از کتاب انتخاب کرده ام، من را یاد این جمله ی ولتر می اندازد: (( سخت است آزاد کردن نادان هایی که زنجیرهای خود را می پرستند. ))

نگاهی به فیلم ناهمگون Divergent

نگاهی به فیلم ناهمگون Divergent

  • بازیگران: شیلن وودلی ـ تئو جیمز ـ کیت وینسلت و …
  • فیلم نامه: ونسا تیلور ـ اِوان دافرتی براساس رمانی از ورونیکا راث
  • کارگردان: نیل برگر
  • ۱۳۹ دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال ۲۰۱۴
  • ستاره ها: ۲ از ۵
  • این یادداشت روی سایت مجله ی « فیلم » منتشر شده است ( اینجا )

 

جهانِ کنترل شده

 

خلاصه ی داستان: همه چیز بر اثر یک جنگ از بین رفته و در این میان، تنها یک شهر با ساکنینی معدود و محافظت شده، باقی مانده است. در این شهر که دورش حصاری عظیم کشیده شده، مردم در پنج فرقه تقسیم بندی شده اند و زندگی می کنند. آن ها موظفند وظایفِ محول شده به فرقه ی خودشان را انجام دهند. بئاتریس و خانواده اش در فرقه ی « فداکاری » هستند اما بئاتریس به ویژگی های فرقه های دیگر هم گرایش دارد و همین امر او را در خطر قرار می دهد … (بیشتر…)

کوتاه درباره ی چند فیلم، شماره ی بیست و دو

کوتاه درباره ی چند فیلم، شماره ی بیست و دو

  • نام فیلم: دختر گمشده (Gone Girl )
  • کارگردان: دیوید فینچر

یک روز صبح، نیک دان متوجه می شود همسرش، اِمی، از خانه بیرون رفته و ناپدید شده است. علایمی که بر جا مانده، نشان از قتلِ امی دارد. پلیس ها وارد پرونده می شوند و سرنخ ها را دنبال می کنند تا به امی یا احیاناً جسدش برسند. نیک مظنون اصلی ست و البته در این میان، رسانه ها و مردم هم او را قاتلِ همسرش می دانند … اول اخطار بدهم که این متن، داستان را لو می دهد. این را گفتم که بعداً کسانی که فیلم را ندیده اند و بی هوا متن را خوانده اند، به من بد و بیراه نثار نکنند! اثرِ جدیدِ فینچر، داستانِ پُر و پیمانی ست که دو نیمه دارد، نیمه ی اول، نیک در مظان اتهام است. او با آن لبخندهایی که کنارِ عکسِ همسرش، جلوی دوربینِ خبرنگارانِ تشنه ی خبر می زند، با آن بی خیالی هایش، انگار دارد می گوید او همسرش را کُشته. کاری می کند که به شدت به او مشکوک شویم. در این میان، فصولی از دفترِ خاطراتِ امی که با زبانِ خودش خوانده می شود هم موید این است که نیک، بی شک، امی را کشته و جایی گم و گورش کرده. اما این اتهام، در نیمه ی دومِ داستان، مسیر عوض می کند و وارد کانالِ دیگری می شویم که حالا امی، این امیِ شگفت انگیز در مرکزِ ماجرا قرار می گیرد و همه چیز زیرِ سرِ او نشان داده می شود. او از زنِ بیچاره ی گرفتارِ طفلکیِ نیمه ی اول، تبدیل به فم فتال بی رحمی می شود که برای یک انتقام از همسرِ خیانتکارش، دست به برنامه ریزی دقیقی می زند تا طی آن نیک قاتل جلوه داده شود. ناگهان از میانه است که داستانِ دیگری آغاز می شود. امی، روی ترسناکِ خود را نشانمان می دهد و در این کش و قوسِ زن و شوهری، رسانه ها نقش عمده ای بازی می کنند. نوکِ پیکانِ فیلم نامه نویس و البته فینچر به سمتِ رسانه هاست و نقش آن ها در خبرسازی های خاله زنکی و بی اساس و تبدیل کردنِ آدم های عادی به یک احمقِ تمام عیار. فینچر با کشتنِ فجیعِ نیل پاتریک هریس در نقشِ دزی، یکی از معشوقه های سابقِ امی، به دستِ خودِ امی، کنایه ی طنزآمیزی می زند به آنچه که حکومتِ تلویزیون در میانِ مردمانِ جهان به پا کرده است. (بیشتر…)

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم