سینما “حدس”
وارد که میشوی، بوی نا مشامت را میآزارد. چراغها، یکی در میان سوختهاند و آنهایی هم که روشنند، از شدت کثیفیِ حبابهایشان، نور زردرنگی بیرون میپاشند، به زور. آت و آشغال روی زمین ریخته، به وفور. میروی یک صندلی پیدا کنی، اما کار سختیست بتوانی صندلیای پیدا کنی که ساق و سالم باشد؛ یا میخی از آن بیرون زده، یا پاره پوره است. از قدیمی بودنشان و اینکه از چوبِ سخت ساخته شدهاند، بگذریم. وقتی صندلی سالمی ( صندلی که نه، فقط « چیزی » برای نشستن ) پیدا میکنی، تازه مشکل اصلی شروع میشود: پردهی کثیف و خاک گرفته و از شدتِ کثیفی سیاه شده. نور که روی آن میافتد و فیلم شروع میشود، تمام آن لحظاتِ شاعرانه و احساسیِ آدمهای درگیرِ دنیای خیالی سینما که از پاشیده شدنِ نور بر پردهی سفید و آغاز دنیای جذاب سینما دادِ سخن میدهند، از هم میپاشد و فرو میریزد؛ اینجا دیگر با واقعیت تند و تیزی طرف هستیم! صدا از روبرو میآید و مستقیم به تمامِ بدنت میخورد، آنقدر گنگ که تقریباً از هر ده دیالوگ، دو تایش شنیده میشود. چیزهای گنگی روی پردهی کثیف میبینی که میدانی فلان فیلم است و نمیبینیش. صدای فلان بازیگر را میشناسی اما نمیبینش، خیلی تار و محو میبینیش. باید حدس بزنی چه اتفاقی دارد میافتد. باید قوهی تخیلت قوی باشد وقتی وارد سینما “حدس ” میشوی؛ اسمیست که خودت رویش گذاشتهای. هنوز ده دقیقهای نگذشته که پسر و دختری جوان وارد میشوند، به گوشهای میروند و بدون توجه به پرده، حرف میزنند و کارهای خودشان را انجام میدهند. کارهایی که اگر برگردی به آنها نگاه کنی، نتیجهی بهتری میگیری تا از چیزهایی که روی پرده میبینی! کارهایی که در محیط کوچک و بستهی بیرون، نمیتوانند انجامش دهند. این تاریکیِ نه چندان دلچسب، بهترین مکان است برای بیرونریزیِ کارهایی که بیرون از اینجا نمیشود انجام داد … (بیشتر…)
آخرین دیدگاهها