بخشی از رمان « زنی که دیگر آنجا نبود … » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

خب، ببینم، من، راونیل، این جا جلوی پیشخوان این کافه ایستاده ام. پرت و پلا نمی گویم. با خونسردی استدلال می کنم. دچار وحشت هم نشده ام. دیشب، بله، دیشب می ترسیدم. دستخوش نوعی هذیان شده بودم. اما این ها مربوط به گذشته است. خب! با نهایت آرامش شروع می کنیم به بررسی وقایع … میرِی مُرده است. اطمینان کامل دارم، چون مطمئنم که من راونیل هستم، چون تمام وقایع به خوبی یادم می آید، چون جسد او را خودم لمس کردم، چون در این لحظه در حال نوشیدن این گیلاس هستم و چون تمام این ها واقعیت محض است … میرِی زنده است. به این هم اطمینان دارم، چون او با دست خودش یک نامه فوری نوشته که پستچی آن را آورده است، چون ژرمن او را دیده است. هیچ دلیلی ندارد که حرف او را باور نکنم. فقط اینجا یک مشکل وجود دارد! میرِی نمی تواند در عین حال هم زنده و هم مرده باشد … پس باید او نیمی مرده و نیمی زنده باشد … باید او مبدل به یک شبح شده باشد. این را منطق می گوید. این من نیستم که برای اطمینان خاطر خودم این حرف ها را می زنم. تازه، این وضع ابداً اطمینان بخش نیست. این را استدلال ثابت می کند. میرِی جلوی چشم برادرش ظاهر می شود. شاید به زودی جلوی چشم خودم هم ظاهر شود. من این واقعیت را می پذیرم، چون می دانم که چنین چیزی ممکن است. ولی لوسین، او حاضر به قبول آن نخواهد بود. به دلیل تحصیلات دانشگاهی اش. به دلیل نحوه ی استدلال اش. در این صورت؟ وقتی همدیگر را دیدیم چه چیزی می توانیم به هم بگوییم؟

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « زنی که دیگر نبود … » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

وقتی آدم ازدواج می کند، فکر می کند با زنی ازدواج کرده است، ولی در واقع با یک خانواده، با سرتاسر تاریخ یک خانواده ازدواج می کند.

بخشی از کتاب « پرسش های زندگی » اثر فرناندو سَوَتِر

آن وسواسی که ملت پرستی ( ناسیونالیسم )، یعنی مصیبت قرن بیستم را مشخص می کند، تجلیل از حس تعلق به سرزمین مادری، یا تبدیل نوعی واقعیت تصادفی به نوعی سرنوشت غرورآمیز است. این حس، در تحلیل نهایی، با ذهنیت نفرت انگیز کسانی که می خواهند مُهر و نشان خود را نه فقط بر منازل یا اشیاء، بلکه حتی بر دشتهای باز و کوهها نیز بکوبند، هیچ فرقی ندارد. این توضیح ابلهانه که « ما در اینجا کارها را به این صورت انجام می دهیم »، و ستایش اسطوره ای « ریشه ها» یمان ـ چنان که گویی انسانها گیاه اند ـ ، مانعی است در برابر نیاز انسان به مهمان نوازی دو جانبه که بخشی از « شرافت » انسان است. هر انسانی که قادر به فکر کردن باشد می داند که همه ما غریبه ایم، یهودیان سرگردان، که از جایی آمده ایم که کسی نمی داند و به قلمرویی ناشناخته می رویم ( یا قلمرویی که چیزی از آن نمی دانیم؟ )، اینکه در سفر کوتاهمان در این جهانی که به همه ما تعلق دارد و تنها سرزمین مادری است، سرپناهمان را مدیون یکدیگریم.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « چهره های تاریکی » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

هرمانتیه زانویی روی قبر گذاشته، با خرد کردن تاج گل ها، چندین بار دو دست را روی حروف کشید؛ با ناباوری از جا برخاست، با سر آستین عرق صورتش را پاک کرد. این بار مشاعر خودش را از دست می داد. صبر کرد قلب اش آرام بگیرد. اتوموبیلی آرام جلوی درِ ورودی گورستان حرکت کرد. کلمان بود که برمی گشت. آن وقت، به سرعت، با حرکات دقیق و نرم ساق ها، دوباره روی سنگ دست کشید و تمام وجودش را وحشت فرا گرفت. حالا او می توانست تمامی کتیبه را بخواند:

ریشار هرمانتیه

۲۳ فوریه ۱۹۰۲ ـ ۱۸ ژوئیه ۱۹۴۸

آن مرده ای که کشیش، در برابر گورِ گشاد، مراسم مذهبی اش را به عمل آورده بود، آن مرده ای که حاضران برایش طلب آمرزش کرده بودند، او بود. از نظر همه آن هایی که از این پس در برابر این گور توقف می کردند، ریشار هرمانتیه دیگر وجود نداشت. او از ۱۸ ژوئیه در زیر این سنگ سنگین گرانیت خفته بود.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « آخر خط » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

شاوان نشست و به لوسین چشم دوخت. وقتی با او ازدواج کرده بود، به نظرش قشنگ آمده بود، ولی شاید برای چشم های دیگر، چشم های خبره، او بیش تر از این ها زیبا بود. این چهره بی حرکت، این حدقه های فرو رفته، این دهان بی آب و رنگ، این گونه های استخوانی، سهم او بود. حق دیگران، درخشش مردمک ها و لبخندی بود که وعده سعادت می داد. بدبخت او بود. بدبخت، توهین شده، مسخره، ولی بخصوص محروم و غارت شده. چه زنی را به او پس می دهند؟ شاید یک محلول را. در بهترین شرایط، یک موجود پیر و ضایع شده. آن زن دیگر، آن لوسین زیبا، با طراوت، درخشان، آن لوسینی که او هیچ وقت ندیده بود، حالا هم هرگز نخواهد دید. وقتی دیدن بورلی می رفته چه طوری بوده؟ شاد و سرزنده؟ دو نفری شان چه چیزهایی به هم می گفتند؟ خم شده روی چهره پریده رنگ، دلش می خواست زمزمه کند: (( چه چیزی می گفتین؟ آیا منو مسخره می کردین؟ یا این که قبل از نشستن برای نقاشی، با هم درد دل می کردین؟ با هم ناهار می خوردین، در همون موقعی که من، مثل یه احمق به طرف دیژون در حرکت بودم. بعد چی؟ اون کجا می بُردت. با کی ها روبرو می شدید؟ البته، شب، تو به خونه برنمی گشتی. اون دلش می خواست تو رو به همه نشون بده. کجا؟ ))

لوسین بی حرکت، مثل یک تکه مرمر خوابیده، سکوت و غیبتی غیرانسانی به او عرضه می کرد. نه، شاوان هرگز نخواهد فهمید!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم