بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

پاهایم زیر تنه ام بنا کرد لرزیدن. داد کشیدم: ـ حق نداری با من این جور رفتار کنی! من تو اردوگاه هر چه می کنم رو امر و دستور می کنم. آن جا من مسئول هیچ چیز نیستم.

ـ انجام دهنده اش که تو هستی!

در کمال نومیدی نگاهش کردم. گفتم: ـ از حرفت سر در نمی آرم الزی. آخر آن جا که من جز یک چرخ دنده هیچی نیستم. تو ارتش، وقتی فرماندهی فرمانی صادر می کند مسئولش خود اوست. فقط خودش تنها. اگر فرمان بد باشد، آن که تنبیه می شود فرمانده است نه مُجری.

با آرامشی خردکننده گفت: پس دلیلی که تو را وادار به اطاعت می کند همین است که اگر دنده بد بچرخد آن که پدرش را می سوزانند تو نیستی!

دادم در آمد که: ـ ولی من هرگز به همچو فکری نیفتاده ام! موضوع فقط سرِ این نیست که نمی توانم از اطاعتِ امرِ مافوقم سر بپیچم. آخر چرا نمی خواهی بفهمی؟ اصلاً جَنَمِ من طوری ست که این کار برایم غیرممکن است!

با همان آرامش وحشت انگیز گفت: ـ پس اگر به ات فرمان می دادند فرانتس کوچولومان را تیرباران کنی، می کردی!

هاج و واج نگاهش کردم.

گفتم: اما آخر … این جنون است! … امکان ندارد همچین فرمانی به من بدهند.

با خنده یی وحشیانه گفت: چرا نه؟ مگر به ات فرمان نداده اند بچه کوچولوهای جهود را بکشی؟ چی باعث می شود دستور کشتن کوچولوی خودت را ندهند؟ چی باعث می شود دستور کشتن فرانتس را ندهند؟

ـ آخر یعنی چه؟ امکان ندارد رایشس فورر همچو فرمانی به من بدهد! چنین چیزی محال است! این …

می خواستم بگویم (( این غیر ممکن است! )) اما کلمه ها تو گلویم گره خورد: یادم آمد که رایشس فورر فرمان داده بود خواهرزاده ی خودش را تیرباران کنند!

چشم هایم را پایین انداختم. کار از کار گذشته بود.

الزی با تحقیر شکننده یی گفت: ـ پس اطمینان نداری! می بینی؟ اطمینان نداری … پس اگر رایشس فورر به ات می گفت فرانتس را بکش، می کشتیش. نه؟

نیمی از دندان هایش از زیر لب بیرون افتاد. به نظرم آمد که الزی دارد رو خودش تا می شود، مچاله  می شود، و در همان حال چیزی وحشی و حیوانی در نگاهش برق می زند … آه! الزی به آن مهربانی، به آن آرامی … از پا در افتاده، در آن حال که انگار به هزار میخ کینه به زمین کوبیده شده بودم نگاهش      می کردم.

با خشونت و خشمی فوق العاده تکرار کرد: ـ می کردی! آن کار را می کردی!

دیگر نفهمیدم چه پیش آمد. سوگند می خورم که می خواستم بگویم (( البته که نه! )) … سوگند می خورم که بی هیچ شک و تردیدی می خواستم این را بگویم، اما کلمات در گلویم به هم پیچید و تنها گفتم: ـ البته!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

ساختمان را دور زدیم. حالا دیگر ده تایی اس.اس بیش تر تو محوطه نبود.

اشمولده گفت: ـ میل دارید نگاهی بکنید؟

ـ البته.

به طرف در رفتیم و آن تو را از روزنه ی گرد، نگاه کردم. زندانی ها به شکل هرم هایی بر کف ساروجی روی هم افتاده بودند. قیافه شان آرام بود. صرف نظر از چشم هاشان که بازِ باز مانده بود انگار همگی خوابیده بودند. به ساعتم نگاه کردم: سه و ده دقیقه بود. رو کردم به اشمولده. گفتم: ـ کی درها را باز می کنید؟

ـ زمانش بسیار متغیر است. همه اش بسته گی دارد به درجه ی هوا. اگر مثل امروز هوا خشک باشد عملیات به قدر کافی سریع انجام می گیرد. اشمولده هم به نوبه ی خود از روزن شیشه یی به داخل نگاه کرد.

ـ تمام است.

ـ از کجا می فهمید؟

ـ از رنگ پوست: پریده گی رنگِ پوست صورت و صورتی رنگِ گونه ها.

ـ تا حالا دچار اشتباه هم شده اید؟

ـ اوائل کار، بله. پنجره ها را که باز می کردم بعضی هاشان جان می گرفتند. مجبور می شدیم از نو شروع کنیم.

ـ پنجره ها را برای چه باز می کنید؟

ـ برای این که هوا داخل بشود و زوندرکوماندو بتواند برود تو.

سیگاری روشن کردم و گفتم: ـ بعد چه می شود؟

ـ زوندر کوماندو جنازه ها را خارج می کند می برد پشت ساختمان. آن ها را بارِ کامیون می کند و کامیون می برد خالی شان می کند کنار گودال. یک دسته ی دیگر جنازه ها را کفِ گودال می چیند. باید با دقتِ خیلی زیاد چیده شوند که تا حد امکان جای کم تری بگیرند. ( با صدای خسته یی افزود: ) ـ چند وقتِ دیگر برای یک وجب زمین معطل می مانم. ( رو کرد به زتسلر و گفت: ) ـ میل دارید نگاه کنید؟

ـ زتسلر مردد ماند، چشم هایش به سرعت به چشم های من افتاد. بعد با صدای ضعیفی گفت:  ـ البته.

از روزنِ گرد نگاهی انداخت و داد زد:

ـ این ها که لُختند.

اشمولده با لحن بی قیدش گفت: ـ دستور داریم البسه شان را مصادره کنیم. ( و اضافه کرد: )  ـ اگر با لباس کلک شان را بکنیم، لُخت کردنشان کلی وقت می گیرد.

زتسلر از روزن نگاه می کرد. با دست راستش تاریکی می کرد که بهتر ببیند.

اشمولده گفت: ـ از آن گذشته، موقعی که راننده ها زیاد گاز بدهند این ها پیش از مرگ به حالت خفقان می افتند و رنج زیاد باعث می شود به خودشان خرابی کنند. اگر لباس تن شان باشد ضایع می شود.

زتسلر که همانطور صورتش را به روزن چسبانده بود گفت: ـ چه قیافه های آرامی دارند!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کار من است » اثر روبر مرل

ـ به جز دکتر فوگل کسی را سراغ دارید که بتواند برای گرفتن عفو شما اقداماتی بکند؟

ـ ناین، هر دیرکتور. ( نخیر، جناب رئیس. به آلمانی )

از پشت سرم: ـ اطلاع دارید که، در موقعیت شما، عفو و بخشوده گی می تواند نصف مجازات را تقلیل بدهد؟ آن وقت عوض ده سال فقط پنج سال حبس می کشید.

ـ این را نمی دانستم هر دیرکتور.

ـ خب، حالا که دانستید جواب نامه اش را می دهید؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ علی هذا ترجیح می دهید پنج سال بیش تر حبس بکشید و وانمود نکنید که خود را به اختیار دکتر فوگل گذاشته اید؟

ـ یا، هر دیرکتور. ( بله، جناب رئیس. به آلمانی )

ـ برای چه؟

ـ این کار، معنیش فریب دادن است.

روبروی من. با حالتی جدی. خط کش رو به من و چشم های نافذش در چشم های من دوخته: ـ دکتر فوگل را به چشم یک دوست نگاه می کنید؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ برایش محبت و احترام قائلید؟

ـ مسلماً خیر، هر دیرکتور. ( و اضافه کردم: ) ـ با وجود این آدم بسیار با کلّه یی است.

ـ حالا ” آدم خیلی با کلّه” را بگذاریم کنار. ( و باز از سر گرفت: ) ـ لانگ، کُشتن دشمن وطن شرعاً مجاز است؟

ـ مسلماً، هر دیرکتور.

ـ دروغ به کارش زدن چی؟

ـ مسلماً ، هر دیرکتور.

ـ نامشروع ترین کلک ها چطور؟

ـ مسلماً، هر دیرکتور.

ـ و با وجود این میل ندارید به دکتر فوگل کلک بزنید؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ چرا؟

ـ این دو تا با هم فرق می کنند.

ـ چرا این دو تا با هم فرق می کنند؟

فکری کردم و گفتم: ـ چون اینجا فقط پای من در میان است.

با صدایی تیز و لحنی فاتحانه ” آه آه ” کرد. چشم هایش پشت عینک دوره طلا برق زد، خط کش را پرت کرد روی میز، بازوهایش را روی سینه به هم انداخت و حالتی سخت خوش و راضی به خود گرفت. گفت: ـ لانگ! شما آدم خطرناکی هستید.

سرنگهبان سربرگرداند و با حالتی جدی مرا برانداز کرد.

ـ و می دانید چرا آدم خطرناکی هستید؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ چون شرافتمندید.

عینک دوره طلایش برقی زد. پی حرفش را گرفت که: ـ آدم های شرافتمند همه از دم خطرناکند. فقط آدم های نادرست و دغل، مردم بی آزار و بی ضرری هستند. و علتش را می دانید، سرنگهبان؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ میل دارید بدانید، سرنگهبان؟

ـ البته، هر دیرکتور، که میل دارم بدانم.

ـ چون که مردم دغل نادرست فقط برای منافعشان دست به اقدام و عملی می زنند. به عبارت دیگر، اقدامات شان “حقیرانه” است.

     

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « اتاق » اثر اِما داناهیو

چقدر اسم، سرم پر از اسمه. شکمم هنوز خالیه، مثل سیبی که دیگه وجود نداره. (( ناهار چی داریم؟ ))

مامانی نمی خنده. (( دارم در مورد خانواده م بهت می گم. ))

سرم رو تکون می دم.

(( این که هرگز اون ها رو ندیدی به این معنا نیست که واقعی نیستن. چیزهای دیگه ای روی زمین هست که توی خوابت هم ندیدی. ))

(( آیا پنیری هم مونده که بد بو نباشه؟ ))

(( جک، این موضوع مهمیه. من، توی خونه با مامانم، بابام و پائول زندگی می کردم. ))

باید بازی رو ادامه بدم تا ناراحت نشه. (( خونه ی تو تلویزیون؟ ))

(( نه. بیرون. ))

احمقانه ست، مامانی که هیچ وقت بیرون نبوده.

(( ولی شبیه خونه ای که تو تلویزیون دیدی، آره. خونه ای تو حاشیه ی شهر با حیاط پشتی و یک ننو. ))

(( ننو چیه؟ ))

مامانی، مداد رو از تاقچه برمی داره و نقاشی دو تا درخت رو می کشه. طناب هایی بین اون ها وجود داره که به هم گره خوردن و یک نفر روی طناب ها دراز کشیده.

(( اون دزد دریاییه؟ ))

(( اون منم که توی ننو تاب می خورم. )) کاغذ رو تا می کنه، هیجان زده ست. (( و عادت داشتم با پائول به پارک برم. تاب بازی کنم و بستنی بخورم. بابابزرگی و مامان بزرگی ما رو با ماشین به مسافرت می بردن، به باغ وحش و ساحل. من دختر کوچولوی اون ها بودم. ))

(( وای … ))

مامانی، تصویر رو مچاله می کنه. روی میز خیسه. همین باعث شده میز سفید و براق بشه.

می گم: (( گریه نکن. ))

اشک های روی صورتش رو پاک می کنه. (( نمی تونم جلوشون رو بگیرم. ))

(( چرا نمی تونی جلوشون رو بگیری؟ ))

(( کاش می تونستم اون رو بهتر توصیف کنم. دلم برای اون موقع ها تنگ شده. ))

(( دلت برای ننو تنگ شده؟ ))

(( همه ی اون ها. بیرون. ))

محکم به دست هاش می چسبم. می خواد باور کنم. سعی می کنم این کارو بکنم، ولی سرم درد می گیره.

(( واقعاً زمانی تو تلویزیون زندگی می کردی؟ ))

(( بهت گفتم، تو تلویزیون نیست. دنیای واقعیه، باور نمی کنی چقدر بزرگه. )) دست هاش رو یه دفعه بلند می کنه و به همه ی دیوارها اشاره می کنه. (( اتاق فقط یک تیکه ی کوچیک بدبو از دنیاست. ))

                                     

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پانویس: … ماجرای تکاندهنده و موحشی که این رمان از روی آن برداشت شده است: [ اینجا ] و [ اینجا ].

بخشی از رمانِ « اتاق » اثر اِما داناهیو

مامانی، نون شیرینی حلقه ای شو از دهنش بیرون می آره. چیزی بهش چسبیده. می گه: (( بالاخره در اومد. )) اون رو برمی دارم. رنگش زرده با تیکه های قهوه ای تیره. (( همون دندون بَده که درد می کرد؟ ))

مامانی سرش رو تکون می ده. پشت دهنش رو لمس می کنه. خیلی عجیبه. (( شاید بتونیم با چسب آرد اون رو سر جاش بچسبونیم. ))

سرش رو تکون می ده و با خنده می گه: (( خوشحالم  اومد بیرون. حالا دیگه درد نمی کنه. )) یک دقیقه قبل برای مامانی بود، ولی حالا نیست. الان فقط یه چیزه. (( هی، می دونی، اگه اون رو زیر بالشت بذاری، پری یواشکی تو شب می آد و اون رو به پول تبدیل می کنه. ))

مامانی می گه: (( متأسف ام، این جا نه. ))

(( چرا نه؟ ))

(( پری چیزی در مورد اتاق نمی دونه. )) با چشم هاش به دیوارها اشاره می کنه.

                         

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پانویس: … ماجرای تکاندهنده و موحشی که این رمان از روی آن برداشت شده است: [ اینجا ] و [ اینجا ].

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم