بخشی از داستانِ « دشت سوزان » اثر خوآن رولفو

نگرانی اهل خانه این است: حالا که خواهرم، تاچا، گاوش را از دست داده، خدا می داند چه آخر و عاقبتی پیدا می کند. پدرم با بدبختیِ زیاد توانست پول و پله ای جور کند و لاسرپنتینا را که آن وقت گوساله بود، برای خواهرم بخرد تا جهیزیه ای باشد و مثل دو خواهر بزرگترم خراب نشود. پدرم می گوید بس که آس و پاس بودیم، این دو تا خواهرِ خودسر، خراب شدند. از بچگی، پر رو و پر توقع بودند و تا بزرگ شدند پایشان به بیرونِ خانه باز شد. بعد پدرم هر دوشان را بیرون کرد. اول تا می توانست با آن ها مدارا کرد، اما بعد دیگِ غیرتش به جوش آمد و هر دوشان را به خیابان انداخت. آن ها هم رفتند به آیوتلا یا یک جای دیگر و پاک بدکاره شدند. برای همین پدرم نگران تاچاست. آخر دلش نمی خواهد این یکی هم به همان راهِ خواهرهایش برود. پدرم می دانست که خواهرم با از دست دادن گاوش، سیاه بخت می شود، چون دیگر وقتی به سنِّ بخت برسد و بخواهد شوهرِ خوب و سربراهی پیدا کند، سرمایه و جهیزیه ای ندارد. حالا قضیه فرق می کند. تا وقتی گاو را داشت، آینده اش روشن بود؛ چون بالاخره کسی پیدا می شد که برای به دست آوردنِ گاو هم که شده، پا پیش بگذارد و او را بگیرد. حالا فقط امیدمان به این است که گوساله زنده مانده باشد. خدا کند دنبال مادرش نرفته باشد؛ چون اگر رفته باشد، دیگر خواهرم تاچا تا خرابی یک قدم بیشتر فاصله نخواهد داشت. مادرم هم نمی خواهد خواهرم کارش به اینجا بِکِشد.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

                                     

بخشی از رمانِ « برادران کارامازوف » اثر فئودور داستایوفسکی

پسر عزیزم، الکسی فیودوروویچ، شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه، شیرین است؛ همه به آن بد می گویند اما همگیِ آدم ها در آن زندگی می کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می دهند و من در عیان. و اینست که دیگرِ گناهکاران به خاطر سادگیم بر من می تازند. الکسی فیودوروویچ، بگذار بگویمت که بهشتِ تو به مذاقم سازگار نیست؛ این بهشتِ تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جایی مناسب برای آدمی محترم نیست. نظر خودم این است که به خواب می روم و دیگر بیدار نمی شوم، والسلام. اگر خوش داشته باشی می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشتی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اینست.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

                                                                 

بخشی از رمانِ « دخمه » اثر ژوزه ساراماگو

مارتا: واقعاً که مردم چقدر پیچیده اند!

مارسیال: درست است، ولی اگر ساده بودیم که مردم نمی شدیم.

                                                                       

بخشی از رمانِ « خشم و هیاهو » اثر ویلیام فاکنر

سفیدا به کاکاسیا پول می دن، چون می دونن تا سر و کله ی اولین سفیدپوست با یه دسته پیدا بشه تا دینار آخر اون پولو پس می گیرن تا کاکاسیاهه برای پول بیشتر بره کار کنه.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم