بخشی از داستان « مدیر مدرسه » اثر جلال آل احمد

پیش از هر امتحان کتبی که توی سالون می شد، خودم یک میتینگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم و امتحان بی جا است و باید اعتماد به نفس داشت و آقای معلم نهایت لطف را دارند و از این مزخرفات … ولی مگر حرف به گوش کسی می رفت؟ از در که وارد می شدند، چنان هجومی به گوشه های سالون می بردند که نگو! به جاهای دور از نظر. انگار پناهگاهی می جستند. و ترسان و لرزان، یک بار چنان بودند که احساس کردم اصلاً مثل این که از ترس لذت می برند. خودشان را به ترسیدن تشجیع می کردند؛ بسیار نادر بودند آن هایی که روی اولین صندلی می نشستند و کتاب هاشان را به دست خودشان به کناری می گذاشتند. اگر معلم هم نبودی یا مدیر، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کی ها با هم قرار و مداری دارند و کدام یکی پهلو دست کدام یک خواهند نشست. از هم کمک می گرفتند، به هم پناه می بردند؛ در سایه ی همدیگر مخفی می شدند؛ یک دقیقه دیرتر دفتر و کتاب شان را از خودشان جدا می کردند! مگر می توان تنها ـ تک و تنها ـ با امتحان روبرو شد؟ یکی دو بار کوشیدم بالای دست یکی شان بایستم و ببینم چه می نویسد. ولی چنان مضطرب می شدند و دست شان چنان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند و تازه چه خطّی؟ چه خط هایی! … بی خود نیست که تمام اداره ها محتاج ماشین نویسند؛ نمی دانم پس این معلم خطّ شان چه می کرد؟ گرچه تقصیر او هم نبود، می شد حدس زد که قلم خودنویس های یک تومانی هم در این قضیّه بی تقصیر نیستند … گردن می کشیدند تا از روی دست هم ببینند؛ خودشان را فراموش می کردند تا چه رسد به محفوظات شان! حتّی اگر جواب سئوال را هم می دانستند باز در می ماندند. یادشان می رفت یا شک می کردند. تازه سئوال امتحان چه بود؟ ـ سه گاو جمعاً روزی فلان قدر شیر می دهند، اوّلی دو برابر دومی و دومی یک و نیم برابر سومی؛ معیّن کنید هر کدام روزی چه قدر شیر می دهند. یا وظایف کودکان نسبت به پدر و مادر. یا رودهای چین و ازین اباطیل … و چه وحشتی! می دیدم که این مردان آینده، درین کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید و مغزها و اعصاب شان را آن قدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلّم است، متوجّه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و به این صف بندی هر روزه و هر ماهه ی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه ی دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرّکش ترس است و ترس است و ترس!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: و چه کسی پیدا می شود این بخش از داستانِ بامزه ی « مدیر مدرسه » را درک نکند؟ همه ی ما درک می کنیم، چون همه ی ما اینطور بوده ایم کم و بیش و آل احمد چقدر ریزبینانه و جذاب، رسوباتِ سال ها فشار و سیستم غلط فکری و آموزشیِ این مملکت را روی دایره ریخته. کاری که سال ها پیش انجامش داده و هنوز هم که هنوز است، ماجرا ادامه دارد.

باید کمی عذاب می کشیدم تا بفهمم سیستم آموزشی، سیستم پوچی ست که برای گشتنِ چرخ دنده های ناکارآمدِ یک مملکت، آنهم یک مملکتِ دُگم و تقریباً عقب مانده، « روبات » تربیت می کند نه « آدم » تا آن چیزی را که خودش دوست دارد حقنه کند. به جای یاد دادنِ « زندگی »، آن را می کُشد. کاری می کند که شما فکر کنید آن چیزی که دارید می خوانید، آن چیزی ست که دوست دارید و زندگی یعنی همین یک مشت محفوظاتِ بی کارکرد. نمی گذارد رشد کنید. ذوق تان را در نطفه خفه می کند و … دارم از خط خارج می شوم! خلاصه اینکه داستان فوق العاده ای ست و خواندنش با آن نثرِ روانِ آل احمد، لذت بخش.

بخشی از رمان « رنج های ورتر جوان » اثر یوهان ولفگانگ گوته

همه ی بزرگان و آموزگاران و مربیان برآنند که بچه خودش نمی داند چرا می خواهد. ولی این که بزرگ ترها هم مثل بچه در دامان زمین تاتی می کنند و مثل بچه نمی دانند از کجا آمده اند و به کجا می روند، و در کار و کردارشان حتی آن هدف راستین و روشن بچه هم نیست و مثل بچه هم به حکومت با ابزار نان قندی و تو سری تن در می دهند، واقعیتی ست که بسا بسیاری نپذیرند، حالی که به گمان من این واقعیت روشنی روز را دارد!

من این داوری ام را رک و راحت با تو در میان می گذارم، چون می دانم در جوابم بسا تایید کنی اساساً آدم هایی خوشبخت ترند که بچه وار فارغ از غم فردا زندگی می کنند و به هر جا که می روند عروسکشان را با خودشان می برند و رخت به تنش عوض می کنند و  به هوای نان قندیِ مادر با همه ی احترام جلوی صندوق خوراکی بالا و پایین می روند، وقتی هم که بالاخره به این آرزوی دلشان رسیدند، دو لُپّه می خورند و داد می زنند: باز هم! این آدم ها مخلوقاتی خوشبخت اند، و جز این قماش، کسانی هم که روی کار و کسب حقیرشان یک اسم دهن پر کن می گذارند و دنبال سود خود دویدن را با منت تمام کاری کارستان در راه رفاه جامعه جا می زنند ـ خوشا به حال آن ها که این عشوه ها را بلدند! ولی آن انسانی که فروتن است و از سر راستی کنه چنین راه و راسمی را می بیند، و می بیند هم که دستمایه ی هر شهروندِ خوش نه بیش از این است که باغچه ی خانه اش را باغ بهشت می گیرد، یا آن تیره روزترین بینوا هم خود اگر در زیر بار سختی از نفس بیفتد، میل به زندگی از سرش نمی افتد، و هر آدمی که بگیری دوست دارد آفتاب را شده حتی یک دقیقه بیش تر ببیند، یک چنین انسانی خاموشی پیشه می کند و به دنیای عواطف خود پناه می برد و خوشبخت است، چرا که انسان است. و هر اندازه هم که در قید و بند باشد، در کنه دل احساس شیرین آزادی را نگاه می دارد و می داند هر وقت که خواست، در خود می بیند ترک این سیاهچال کند.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: گوته، شاعر، نمایشنامه نویس، طبیعت پژوه و رمان نویسِ بزرگِ آلمانی، این رمان تراژیک خود را در سال ۱۷۷۴ منتشر کرد. یک رمان عاشقانه با ساختار نامه نگاری و کاملاً مدرن آن هم حدود ۲۴۰ سال پیش! به نظرم ما در حالِ تکرارِ چیزهایی هستیم که گذشتگان نوشته اند و گفته اند. آن ها کار را تمام کرده اند و ما فقط دُور چیزهایی که آن ها گفته اند، می چرخیم. آیا گوته می دانست که دارد یک رمانِ مدرنِ بسیار جلوتر زمانِ خود می نویسد؟ آیا مثلاً لارنس استرن، می دانست که « تریسترام شندی » اش، یک رمانِ شدیداً پست مدرن است؟ طبیعتاً نه. آن ها شاید نه این تعاریف را می شناختند و نه دنبالِ ارائه اش بودند. آن ها تنها سعی می کردند، داستان شان را در فرمی به مخاطب عرضه کنند که بهترین باشد. چه اگر مثلاً گوته، به دنبال ارائه ی یک داستانِ مدرن بود، اگر تمرکز می کرد روی واژه ی « مدرن » ( در مثل مناقشه نیست ) و می خواست هر طور شده یک رمانِ « مدرن » بنویسد، راه به جایی نمی بُرد حتماً. داشتم می گفتم که ما بر روی ساختمان های محکمی که گذشتگان، نادانسته و گاه حتی ناخواسته ساخته اند قدم می زنیم و البته کلی هم ادعا داریم و واژه هایی مثل مدرن و پست مدرن و امثال این ها، خوراکِ شب و روزمان است، تو نگو که قبل ترها، خیلی قبل ترها، آدم های بزرگی، این ها را هضم کرده اند و شاید چون در قید و بندِ الفاظ نبوده اند و ناتوانی شان را پشت این واژه ها پنهان نکرده اند، اتفاقاً بیشتر هم لذت برده اند.

این رمانِ عالی را بخوانید، تا متوجه بشوید بعضی آدم ها بزرگتر از بقیه فکر می کرده اند. می گویند ناپلئون، این رمان را نُه بار خوانده است. شما یک بار هم بخوانید کافیست!

 

بخشی از فیلم نامه ی « عیّار تنها » اثر بهرام بیضایی

نحوی: هی هی سخنان زندقه می گویی. نبینم که یاوه های اهل جدل می بافی که فلسفی و سفسطی اند و سخن در رد اولیا می گویند. کاش مغول برسد و این اهل شبهه از زمین بردارند!

عروضی: پنداشتی تیغ مغول گردن مومن نمی بُرد؟ ـ آتش که درگیرد همه را می سوزد!

نحوی: سوخته به که پلید! تا شمایید که اوصاف ملامتیان می خوانید من خطِ رضا به آمدن مغول دادم!

لغوی: عجیب نیست؛ همیشه همچنین بوده اید و بود!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از نمایشنامه ی « عیش و نیستی » اثر تیری مونیه

… در جنگ بزرگِ میان زن و مرد، پیروزیِ زنها مرهون استقامتِ برتر آنهاست. استقامتی که هرگز فرسوده نمی شود! آنها هر چه از ما بخواهند همیشه به دست می آورند. ما تسلیم آنها می شویم کمی برای اینکه دوستمان بدارند و کمی هم برای اینکه تحسینمان کنند و بیشتر ـ می شنوی، بیشتر ـ برای اینکه راحتمان بگذارند.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « خواب زمستانی » اثر گلی ترقی

گفتم (( کاش می شد از سر شروع کنیم، یه مرتبه ی دیگه. )) عزیزی گفت (( چه کار می کردیم؟ باز هم همین جا بودیم، با همین آرزو. راه دیگه ای برای ما نیست. ما آدمای کوچیکی هستیم. کجا رو می تونیم بگیریم؟ چه کاری از دستمون برمی آد؟ خوابی و خوراکی و خونه ای و پس اندازی، بعضی وقتا هم تفریح ساده و سالمی. سهم ناچیزیه. ولی بد نیست. از خیلیا بهتریم، جلوتریم. روزگار زیاد بدی ام نداشتیم. از حق نباید گذشت. گاهی وقتا خندیدیم. شاید از ته دل نبود. ولی بازم بد نبود. اون شبا که دور هم جمع می شدیم یادت هست؟ بحث می کردیم. حرف های همیشگی و شوخی های تکراری را از نو باز می گفتیم و می خندیدیم. شاید هم نمی خندیدیم. یادم نیست. با هم بودیم. ترس هایمان را قسمت می کردیم می افتادیم یه گوشه و چرت می زدیم. بد نبود. مگه انتظار دیگه ای داشتی؟ ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم