بخشی از نمایشنامه ی « خانه عروسک » اثر هنریک ایبسن

نورا: این عین حقیقت است، توروالد. وقتی من پیش پدرم بودم، پدرم راجع به عقایدش با من صحبت می کرد و من هم همان افکار و عقاید او را می پذیرفتم. اگر اتفاقاً اختلاف عقیده ای با او داشتم از او پنهان می کردم، چون خوشش نمی آمد. مرا عروسک صدا می کرد و همان طوری که من با عروسک های خودم بازی می کردم او هم با من بازی و تفریح می کرد. وقتی آمدم پیش تو …

هلمر: این چه طرز صحبت کردن است که راجع به ازدواج ما می کنی؟

نورا: ( بدون توجه به اعتراض او ) مقصودم این است که من فقط از اختیار پدرم در آمدم و در اختیار تو قرار گرفتم. تو همه چیزها را بنا به میل و سلیقه خودت ترتیب می دادی. من هم تحت تأثیر ذوق و سلیقه تو قرار گرفتم یا شاید این طور وانمود می کردم، واقعاً نمی دانم کدام درست است. بعضی وقتها فکر می کنم این درست است و بعضی اوقات آن. وقتی به زندگی گذشته فکر می کنم این طور به نظرم می آید که من مثل یک زن فقیر و بیچاره در این خانه زندگی کرده ام. فقط دستم به دهنم آشنا بوده است و بس. وجود من در این خانه فقط برای شوخی و تفریح تو بوده است، توروالد. یعنی تو می خواستی من این طور باشم. تو و پدرم بزرگترین گناهها را درباره من مرتکب شده اید. این گناه تو است که من از زندگی طرفی نبسته ام.

     

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از داستانِ کوتاهِ « ساعات ناامیدی » اثر توماس مان

خانم ها و آقایان محترم، شما که در ردیف های آخر نشسته اید، به راستی که قریحه چیز ساده و ارزانی نیست. قریحه خود به خود توانایی به شمار نمی آید. در اصل، قریحه نیاز است، آگاهی نقادانه به خاطر آرمان، کمال خواهی ای که توانایی خود را آسان به دست نمی آورد و آسان تعالی نمی بخشد. و برای بزرگان، آنانی که بیش از همه جویای کمال اند، قریحه خود سخت ترین عذاب است … شکوه نکردن! به خود نبالیدن! در سنجش کار خود متواضع و صبور بودن! اگر در هفته هیچ روزی، هیچ ساعتی خالی از رنج نبود؟ آنگاه چه؟ سختی ها و موفقیت ها، توقعات، مرارت ها و خستگی ها را خوار شمردن، کوچک گرفتن ـ این است آن چه بزرگی می آورد!

       

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « پیرمرد و دریا » اثر ارنست همینگوی

آن وقت دلش برای ماهی بزرگی که صید کرده بود سوخت. با خود گفت که این ماهی، ماهی عالی و عجیبی است و می داند که من چقدر پیرم. تا به حال ماهی به این پرزوری نگرفته ام، ماهی به این غریبی نگرفته ام. شاید می داند که نباید از آب بیرون بپرد. اگر پرید یا وحشیگری در آورد بیچاره ام می کند. اما شاید هم پیش از این چند بار به قلاب افتاده، می داند که راه جنگیدنش همین است. از کجا می داند که فقط با یک نفر طرف است، یا آنکه طرفش پیرمرد است؟ اما عجب ماهی بزرگی است، اگر گوشتش خوب باشد در بازار خیلی پول می شود. طعمه را هم مثل ماهی نر خورد، کشیدنش هم به ماهی نر می ماند، در جنگیدنش هم نشانی از ترس نمی بینم. نمی دانم نقشه دارد یا او هم مثل من وامانده است؟

       

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « سه مرد در یک قایق » اثر جروم ک. جروم

جورج گاهی به قدری عاقلانه حرف می زند که آدم تعجب می کند. مثلاً این حرفی که زد خیلی عاقلانه بود. حرف او نه تنها درباره سفری که ما می کردیم درست بود بلکه درباره سفر بزرگ نیز صدق می کند. چقدر اشخاص هستند که در این سفر قایق خود را با اثاث زاید و آرایش های نامطبوع و بازیچه های طفلانه پر می کنند و قایق به قدری سنگین می شود که بازو توانایی کشیدن آن را ندارد. استراحت و آرامش بر چنین اشخاصی حرام است و این ها وقت آن را ندارند که امواج خفیف رودخانه و گل و گیاه کنار آن را تماشا کنند و یا جنگل های سبز و طلایی و درختان رنگارنگ را به دقت بنگرند و از هر برگی داستانی بخوانند. چقدر خوب است که قایق زندگی سبک و فقط مایحتاج و چیزهای مفید در آن جمع باشد. مثلاً یک خانه راحت با خوش گذرانی های ساده آن و یکی دو رفیق حسابی. یک نفر که شما را دوست داشته باشد و شما او را دوست بدارید. یک گربه، یک سگ، یکی دو عدد پیپ، به قدر کافی خوراک و به قدر کافی پوشاک و قدری بیشتر از کافی نوشابه، آن وقت خواهید دید که کشیدن قایق چقدر آسان است و قایق زود وارونه نمی شود و اگر وارونه شود عیبی نمی کند چون اثاثیه محکم و ساده از آب آسیبی نمی بینند. آن گاه وقت خواهید داشت که نه تنها کار بکنید بلکه بیندیشید و به زیر و بم آهنگ مقدس که از قلوب بشر برمی خیزد گوش فرا دارید.

       

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

گفت: بنابراین، اگر می شد از نو شروع کرد شاید دیگر این کار را نمی کردید؟

به سرعت گفتم: ـ چرا. اگر به ام امر می کردند دوباره همین کار را می کردم.

یک لحظه نگاهم کرد، رنگ صورتش قرمز شد و با تنفر گفت:

ـ یعنی برخلاف وجدان تان عمل می کردید!

خبردار ایستادم، راست جلو رویم را نگاه کردم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم! فکر می کنم شما منظور مرا درک نمی کنید. در حد من نیست که هر جور فکر می کنم عمل کنم: وظیفه ی من فقط و فقط اطاعت است و بس.

فریاد زد: ـ اما نه یک چنین اوامر وحشتناکی! … چه طور از دست تان برآمده؟ … خوف انگیز است! … این بچه ها، این زن ها؟ … یعنی شما هیچ چیز را حس نمی کنید؟

با خسته گی گفتم: ـ از این سوآل شان دست بردار نیستند!

ـ خب، معمولاً چه جوابی می دهید؟

ـ تشریحش مشکل است. آن اوائل فشار دردآوری تحمل می کردم. بعد، کم کم، دیگر هر جور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم … می دانید: جهودها برای من شکل یک (( واحد )) را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبه ی فنی وظیفه ام متمرکز می شد. ( و اضافه کردم: ) ـ کم و بیش مثل خلبانی که بمب هایش را روی شهری ول می کند.

با قیافه ی برافروخته یی گفت: ـ هیچ خلبانی پیدا نمی شود که (( یک ملت )) را از دم نابود کرده باشد.

در این باره فکر کردم و گفتم: ـ اگر این کار امکان داشت و به اش امر می کردند، کرده بود!

مثل این که بخواهد از خیر این فرض بگذرد شانه یی بالا انداخت و گفت:

ـ پس به هیچ وجه ندامتی احساس نمی کنید؟

صاف و پوست کنده گفتم: ـ به من چه که ندامتی احساس کنم؟ شاید عمل کشتار اشتباه بوده باشد ولی آخر مگر فرمانش را من صادر کرده ام؟

سر تکان داد و گفت: ـ چیزی که می خواهم بگویم این نیست … از وقتی که بازداشت شده اید هیچ شده است به این هزاران موجود بینوایی که به کام مرگ فرستاده اید فکر کنید؟

ـ بله، گاهی.

ـ خب، وقتی به فکرشان می افتید چه احساسی می کنید؟

ـ هیچ چیز به خصوصی احساس نمی کنم.

با ناراحتی شدیدی چشم های آبیش را به ام دوخت. از نو سری جنباند و با صدایی خفه، با آمیزه ی عجیبی از وحشت و رحم گفت:

ـ پاک انسانیت را بوسیده اید گذاشته اید کنار!

و با این حرف، پشتش را به من کرد و رفت. از این که دیدم دارد می رود احساس آرامشی بهم دست داد. این ملاقات ها و این گفت و گوهایی که به کلی بی فایده می دیدم حسابی خسته ام می کرد.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم