بخشی از نمایشنامه ی « پینوکیا » اثر استفانو بنّی

پینوکیا [ آواز می خواند ] شعرِ دروغگو، دروغِشه؛

                                اگه روزی یه دروغ بگی

                                 به واقعیت پشت پا زده ی

                                اما اگه صد تا صد تا بگی

                                می شی نماینده ی پارلمان!

                           

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « عقاید یک دلقک » اثر هاینریش بُل

وقتی خبر مرگ هنریته آمد، در خانه مان داشتند میز می چیدند. آنا دستمال سفره هنریته را، که به نظرش هنوز قابل شستن نبود، در داخل حلقه زرد دستمال سفره روی بوفه گذاشته بود و همه ما به دستمال سفره نظر انداختیم. کمی مربا به آن چسبیده بود و یک لکه کوچک قهوه ای رنگ هم که از سوپ یا سس بود روی آن دیده می شد. برای اولین بار حس کردم که اشیاء کسی که می رود یا می میرد چقدر وحشتناک اند. مادر واقعاً سعی کرد غذا بخورد. مطمئناً معنی اش این بود: (( زندگی ادامه پیدا می کند. ))، یا چیزی شبیه به آن. ولی من خوب می دانستم که درست نیست، زندگی ادامه پیدا نمی کند، بلکه مرگ ادامه پیدا می کند. روی دستش زدم و قاشق سوپ خوری را از دستش انداختم. به باغ دویدم، دوباره به ساختمان برگشتم، که در آن فریاد و فغان بلند بود. سوپ داغ، صورت مادرم را سوزانده بود. به طرف بالا، اطاق هنریته دویدم، پنجره را باز کردم و هر چه را دم دستم آمد توی باغ ریختم: قوطیهای کوچک و لباس، عروسک، کلاه، کفش، کیف. و وقتی کشوها را باز کردم لباس های زیرش را دیدم و در میان آنها چیزهای کوچک عجیبی که مسلماً برایش پر ارزش بودند: خوشه های خشک کرده، سنگ، گل، تکه کاغذ و یک بسته نامه که با باندهای صورتی بسته شده بود. کفش تنیس، راکت، چیزهای یادگاری هر چه به دستم می آمد توی باغ می ریختم. لئو بعدها به من گفت مثل “یک دیوانه” به نظر می آمده ام، و چنان سریع گذشت، به طرز دیوانه کننده ای سریع، که هیچ کس نتوانسته اقدامی علیه آن بکند. همه کشوها را از روی درگاه دمر کردم، به گاراژ دویدم و مخزن یدکی بنزین را به باغ آوردم و روی چیزهایش ریختم و آتش زدم. هر چه را در اطراف پراکنده بود با نوک پا به میان آتش انداختم، تمام تکه پاره ها را جمع کردم، تمام گل های خشک، خوشه ها و دسته های نامه را گرد آوردم و همه را توی آتش انداختم. به اطاق غذاخوری دویدم و دستمال سفره را با حلقه اش از روی بوفه آوردم و توی آتش انداختم! لئو بعدها گفت که تمام جریان حتی پنج دقیقه هم نکشیده بوده است، و قبل از اینکه کسی بو ببرد چه خبر است، آتش زبانه می کشید و من همه چیز را در آن ریخته بودم. حتی سر و کله یک افسر آمریکایی پیدا شده بود که عقیده داشت من دارم چیزهای سرّی را می سوزانم ولی وقتی او سر رسید همه چیز سوخته بود، سیاه بدریخت و بدبو شده بود. و وقتی خواست به طرف یک بسته نامه دست دراز کند، روی دستش زدم و باقیمانده بنزین را روی شعله ها ریختم. کمی دیرتر مأمورین آتش نشانی با لوله هایی که به طرز مضحکی کلفت بودند ظاهر شدند، و یک نفر از عقب فریاد زنان با صدای مضحکی، مضحک ترین فرمانی را صادر کرد که من در عمرم شنیده ام: (( آب، پیش! )) و خجالت نکشیدند که لوله ها را به طرف این آتش محقر بگیرند، و چون به چارچوب یک پنجره، کمی آتش سرایت کرده بود، یکی از آنها لوله را به سویش گرفت. توی اطاق همه چیز شناور شد، و بعدها پارکت کف اتاق، پست و بلند شد، و مادر به خاطر کف خراب شده اطاق گریه کرد و به تمام بیمه ها تلفن کرد که تحقیق کند آیا خسارت ناشی از آب، خسارت آتش است یا شامل بیمه اشیاء می شود.

                                               

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « تیمبوکتو » اثر پل آستر

کمی بعد جراحت را بررسی کرد و متوجه شد که چه چیزی در بدنش کم شده است، اما چون سگ بود نه بیولوژیست یا پروفسور آناتومی، باز هم نفهمید چه بر سرش آمده بود. بله درست است که حالا آن کیسه، خالی شده بود و دیگر اعضای سابق سر جایشان نبودند، اما معنی آن دقیقاً چه بود؟ او همیشه از لیسیدن آن قسمت لذت می برد، در واقع تا آنجا که به خاطر داشت عادت همیشگی اش شده بود، اما به جز آن گویچه های حساس، به نظر می رسید بقیه ی چیزهای آن ناحیه سر جایشان بودند. چطور می توانست بفهمد که آن اعضای مفقود شده بارها باعث پدر شدنش شده بودند؟ به جز رابطه ی ده روزه اش با گرتا، ماده سگِ آرام اهل شهر آیوا، روابط عشقی اش همیشه خیلی کوتاه بود؛ جفت گیری های عجولانه، عیاشی های سریع، غلت و واغلت های دیوانه وار در کاه و یونجه و هرگز توله سگ هایی را که به وجود آورده بود ندیده بود. و اگر می دید هم چطور می توانست متوجه نسبت خودش با آن ها شود؟ او را به خواجه ای تبدیل کرده بودند، اما به نظر خودش هنوز سلطان عاشقان بود، پادشاه سگ های عاشق پیشه و تا نفس آخر، دل از ماده ها می برد. برای اولین بار وضع اسف بار زندگی اش را نادیده گرفت. تنها موضوع مهم درد جسمی اش بود، وقتی دیگر درد نداشت دیگر به عمل جراحی فکر نکرد.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

                                               

بخشی از داستانِ « دشت سوزان » اثر خوآن رولفو

(( تو حتی به من یاد ندادی چطور شعر سر هم کنم. همانطور که خودت بلد بودی. اگر فقط همین کار را بلد بودم، شاید چیزی گیرم می آمد و می توانستم مثل تو سر مردم را گرم کنم. روزی که از تو خواستم یاد بدهی، گفتی:”برو تخم مرغ بفروش، در آمدت بیشتر است.” و اول تخم مرغ فروختم و بعد جوجه و بعد هم خوک و حتی می توانم بگویم بدک نبود. اما پول توی دست آدم نمی ماند، بچه ها می آیند و آن را عین آب خوردن قورت می دهند و بعدش چیزی برای کاسبی نمی ماند و کسی هم حاضر نیست به آدم نسیه بفروشد. گفتم که، هفته ی پیش علف خوردیم و این هفته، همین هم گیرمان نیامد. برای همین می خواهم بروم. خیلی هم ناراحتم که می خواهم بروم پدر، گرچه باورت نمی شود، آخر من عاشق بچه هایم هستم. به عکس تو که فقط بچه پس انداختی و بعد ولشان کردی به امان خدا. ))

(( این را یاد بگیر پسر: در هر آشیانه ی تازه، آدم باید یک تخم بگذارد. وقتی گرد پیری روی سرت نشست، آنوقت یاد می گیری چطور زندگی کنی، آنوقت می فهمی که بچه هایت تنهایت می گذارند، که آن ها قدر هیچ چیز را نمی دانند، که آن ها حتی خاطره های تو را می خورند. ))

(( این حرف ها چرند است. ))

(( شاید، اما واقعیت است. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

                                           

بخشی از رمانِ « برادران کارامازوف » اثر فئودور داستایوفسکی

پسر عزیزم، الکسی فیودوروویچ، شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه، شیرین است؛ همه به آن بد می گویند اما همگیِ آدم ها در آن زندگی می کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می دهند و من در عیان. و اینست که دیگرِ گناهکاران به خاطر سادگیم بر من می تازند. الکسی فیودوروویچ، بگذار بگویمت که بهشتِ تو به مذاقم سازگار نیست؛ این بهشتِ تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جایی مناسب برای آدمی محترم نیست. نظر خودم این است که به خواب می روم و دیگر بیدار نمی شوم، والسلام. اگر خوش داشته باشی می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشتی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اینست.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

                                                                 

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم