بخشی از رمان « زنی که دیگر نبود … » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

وقتی آدم ازدواج می کند، فکر می کند با زنی ازدواج کرده است، ولی در واقع با یک خانواده، با سرتاسر تاریخ یک خانواده ازدواج می کند.

بخشی از مجموعه ی شعر طنز « پسته لال سکوت دندان شکن است » اثر اکبر اکسیر

کانگوروها همه جا هستند

آستارا یا استرالیا، چه فرقی می کند؟

با آنکه چهارپایند

روی دو پا راه می روند

با آنکه بال ندارند، خوب می پرند

خسته که شدند

روی دم خود می ایستند و کیسه می دوزند

کیسه داران، همه جا هستند!

***

پدران من، همه چوپان بودند

اما من، گوسفند شدم

حالا اگر اجازه می فرمائید

سرم را می اندازم پائین

و از خیر این شعر می گذرم!

بخشی از رمانِ « بامداد خمار » اثر فتانه حاج سید جوادی

پدرم مدتی ساکت ماند. من نمی دانستم چه باید بکنم. همچنان سر به زیر افکنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در کنارم بود. پدرم رو به سقف کرد. با صدای آهسته و بی جان گفت: (( به تو گفته بودم ماهی سی تومان کمک خرجی برایت می فرستم؟ ))

می خواستم بگویم شما کی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم: (( نه آقاجان. ))

(( می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد. ))

با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه کرد. یک سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون کشید و به طرفم دراز کرد: (( بیا بگیر. این برای توست. )) با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم. (( بینداز گردنت. )) با کمک خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزک کرده من کرد و مثل مریضی که درد می کشد، چهره اش در هم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تکیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلاً اسمی هم از او نبود.

(( خوب، برو به سلامت. ))

جرئتی به خود دادم و با صدایی که به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم: (( آقاجان، دعایم نمی کنید؟ ))

در خانواده ما رسم بود که پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می کردند و برایشان آرزوی سعادت می کردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم که اشک به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسائل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.

پوزخند تلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سکوتی بین ما به وجود آمد. انگار فکر می کرد چه دعایی باید بکند. پدرم، با همان حالی که نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند کرد. سرش همچنان بر پشت مبل تکیه داشت. گفت: (( دو تا دعا در حقت می کنم. یکی خیر است و یکی شرّ. )) با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو  دراز کرد و گفت: (( آه آقاجان … )) پدرم بی اعتنا به او مکثی طولانی کرد و گفت: (( دعای خیرم این است که خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نکند. )) باز سکوتی بر قرار شد. پدرم آهی کشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد: (( و اما دعای شرّم. دعای شرّم آن است که صد سال عمر کنی. )) سر جایم میخکوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگ ترم رد و بدل کردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این که خودش یک جور دعا بود! پدرم می فهمید که در مغز ما چه می گذرد. گفت: (( توی دلت می گویی این دعا که شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می کنم که صد سال عمر کنی و هر روز بگویی عجب غلطی کردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو. ))

نزدیک در رسیده بودم که دوباره پدرم صدایم زد. نه این که اسمم را ببرد، نه. فقط گفت: (( صبر کن دختر. ))

(( بله آقاجان. ))

(( تا روزی که زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری. ))

فقط گفتم: (( خداحافظ. ))

(( به سلامت. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از نمایشنامه ی « پینوکیا » اثر استفانو بنّی

پینوکیا [ آواز می خواند ] شعرِ دروغگو، دروغِشه؛

                                اگه روزی یه دروغ بگی

                                 به واقعیت پشت پا زده ی

                                اما اگه صد تا صد تا بگی

                                می شی نماینده ی پارلمان!

                           

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « تابوت های دست ساز » اثر ترومن کاپوتی

۱۰ ژوئیه ی ۱۹۷۷: جیک زنگ زد، سر ذوق. بی مقدمه چینی اعلام کرد (( گفتم بهت، جسد سوزوندن همیشه منو مشکوک می کنه. باب کوئین تازه داماد شده! خب، همه می دونستن یه خونواده ی دیگه داره، یه زنی با چهار تا بچه که پدرشون جناب کوئینه. تو اُپلتُن قایم نگهشون داشته بود، یه جایی جنوب غربی مزرعه اش، تقریباً صد مایلی. هفته ی پیش با خانمه ازدواج کرد. عروس و بچه ها را آورد مزرعه، مغرور و مفتخر. خوآنیتا احتمالاً تو قبر می لرزید ـ اگه قبری داشت. )) گیج و مبهوتِ شتابِ روایتِ جیک، احمقانه پرسیدم (( بچه ها چن سالشونه؟ )) گفت (( کوچیکه ده و بزرگه هیفده. همه شون دختر. بهت بگم ها، شهر هنگامه ای شده. آره، این مردم با قتل کنار می آن، چند تا دونه جنایت به هم نمی ریزدشون، ولی فهم و تحمل اینکه سر و کله ی شوالیه ی تابناکشون، قهرمان بزرگ جنگ شون، با یه زن و چهار تا کوچولوی زنه پیدا بشه، از عهده ی این اعضای کلیسای پرسبیتری خارجه. )) گفتم (( من برا اون بچه ها ناراحتم. برا زنه هم. )) جیک گفت (( من غصه هامو نگه می دارم برا خوآنیتا. اگه نعشی وجود داشت برا نبش قبر، شرط می بندم پزشک قانونی، یه مقدار حسابی یی نیکوتین توش پیدا می کرد. )) گفتم (( من شک دارم. اون خوآنیتا رو عذاب نمی داد. خوآنیتا گیر نوشیدنی بود. کوئین ناجی اون بود. کوئین عاشقش بود. )) جک آهسته گفت (( فکر کنم کماکان به نظرت این ماجرا هیچ ربطی به اتفاقی که برا اَدی افتاده نداره. )) گفتم (( اون می خواست اَدی رو بکشه. نهایتاً هم این کارو می کرد. ولی سر اون ماجرا اَدی واقعاً غرق شد. )) جیک گفت (( شرّ مشکلو براش کند! خیله خب، ماجرای کِلم اندرسن رو توضیح بده. ماجرای باکسترها رو. )) گفتم (( آره. اینها همه کار کوئین بود. باید این کارها رو می کرد. اون منجی ییه که یه تکلیفی داره. )) جیک گفت (( پس چرا گذاشت رئیس پستخونه هه از چنگش در بره؟ )) گفتم (( در رفته؟ حدس من اینه که آقای جاگر پیر یه وعده ی ملاقاتی تو سامارا در انتظارشه. کوئین یه روزی سر راهش سبز میشه. تا این اتفاق نیفته کوئین آروم نمی گیره. این آدم عاقل نیست. می دونی که. )) جیک قطع کرد. اما نه پیش از آنکه به لحنی گزنده بپرسد (( تو که عاقل هستی؟ ))

                           

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم