بخشی از رمان « آخر خط » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

شاوان نشست و به لوسین چشم دوخت. وقتی با او ازدواج کرده بود، به نظرش قشنگ آمده بود، ولی شاید برای چشم های دیگر، چشم های خبره، او بیش تر از این ها زیبا بود. این چهره بی حرکت، این حدقه های فرو رفته، این دهان بی آب و رنگ، این گونه های استخوانی، سهم او بود. حق دیگران، درخشش مردمک ها و لبخندی بود که وعده سعادت می داد. بدبخت او بود. بدبخت، توهین شده، مسخره، ولی بخصوص محروم و غارت شده. چه زنی را به او پس می دهند؟ شاید یک محلول را. در بهترین شرایط، یک موجود پیر و ضایع شده. آن زن دیگر، آن لوسین زیبا، با طراوت، درخشان، آن لوسینی که او هیچ وقت ندیده بود، حالا هم هرگز نخواهد دید. وقتی دیدن بورلی می رفته چه طوری بوده؟ شاد و سرزنده؟ دو نفری شان چه چیزهایی به هم می گفتند؟ خم شده روی چهره پریده رنگ، دلش می خواست زمزمه کند: (( چه چیزی می گفتین؟ آیا منو مسخره می کردین؟ یا این که قبل از نشستن برای نقاشی، با هم درد دل می کردین؟ با هم ناهار می خوردین، در همون موقعی که من، مثل یه احمق به طرف دیژون در حرکت بودم. بعد چی؟ اون کجا می بُردت. با کی ها روبرو می شدید؟ البته، شب، تو به خونه برنمی گشتی. اون دلش می خواست تو رو به همه نشون بده. کجا؟ ))

لوسین بی حرکت، مثل یک تکه مرمر خوابیده، سکوت و غیبتی غیرانسانی به او عرضه می کرد. نه، شاوان هرگز نخواهد فهمید!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

گفت: بنابراین، اگر می شد از نو شروع کرد شاید دیگر این کار را نمی کردید؟

به سرعت گفتم: ـ چرا. اگر به ام امر می کردند دوباره همین کار را می کردم.

یک لحظه نگاهم کرد، رنگ صورتش قرمز شد و با تنفر گفت:

ـ یعنی برخلاف وجدان تان عمل می کردید!

خبردار ایستادم، راست جلو رویم را نگاه کردم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم! فکر می کنم شما منظور مرا درک نمی کنید. در حد من نیست که هر جور فکر می کنم عمل کنم: وظیفه ی من فقط و فقط اطاعت است و بس.

فریاد زد: ـ اما نه یک چنین اوامر وحشتناکی! … چه طور از دست تان برآمده؟ … خوف انگیز است! … این بچه ها، این زن ها؟ … یعنی شما هیچ چیز را حس نمی کنید؟

با خسته گی گفتم: ـ از این سوآل شان دست بردار نیستند!

ـ خب، معمولاً چه جوابی می دهید؟

ـ تشریحش مشکل است. آن اوائل فشار دردآوری تحمل می کردم. بعد، کم کم، دیگر هر جور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم … می دانید: جهودها برای من شکل یک (( واحد )) را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبه ی فنی وظیفه ام متمرکز می شد. ( و اضافه کردم: ) ـ کم و بیش مثل خلبانی که بمب هایش را روی شهری ول می کند.

با قیافه ی برافروخته یی گفت: ـ هیچ خلبانی پیدا نمی شود که (( یک ملت )) را از دم نابود کرده باشد.

در این باره فکر کردم و گفتم: ـ اگر این کار امکان داشت و به اش امر می کردند، کرده بود!

مثل این که بخواهد از خیر این فرض بگذرد شانه یی بالا انداخت و گفت:

ـ پس به هیچ وجه ندامتی احساس نمی کنید؟

صاف و پوست کنده گفتم: ـ به من چه که ندامتی احساس کنم؟ شاید عمل کشتار اشتباه بوده باشد ولی آخر مگر فرمانش را من صادر کرده ام؟

سر تکان داد و گفت: ـ چیزی که می خواهم بگویم این نیست … از وقتی که بازداشت شده اید هیچ شده است به این هزاران موجود بینوایی که به کام مرگ فرستاده اید فکر کنید؟

ـ بله، گاهی.

ـ خب، وقتی به فکرشان می افتید چه احساسی می کنید؟

ـ هیچ چیز به خصوصی احساس نمی کنم.

با ناراحتی شدیدی چشم های آبیش را به ام دوخت. از نو سری جنباند و با صدایی خفه، با آمیزه ی عجیبی از وحشت و رحم گفت:

ـ پاک انسانیت را بوسیده اید گذاشته اید کنار!

و با این حرف، پشتش را به من کرد و رفت. از این که دیدم دارد می رود احساس آرامشی بهم دست داد. این ملاقات ها و این گفت و گوهایی که به کلی بی فایده می دیدم حسابی خسته ام می کرد.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم