اندر حکایت بی علاقگی به کار، با تمِ کتاب و کتابخوانی!

قبلاً درباره ی بی علاقگی آدم های این مرز و بومِ گل و بلبل به کاری که در حال انجامش هستند در پُستی جداگانه نوشته بودم ( اینجا )، به شکلی کلی، علل این موضوع را گفته بودم و از آن طریق رسیده بودم به اتفاقی که برای خودم افتاده بود که طبیعتاً حال و هوایی سینمایی داشت. خیلی کم برخورد می کنید با کسی که از کارش راضی باشد. حتی جدیداً به این صحنه زیاد توجه کرده ام که وقتی صبح ( یا حتی ظهر ) سوار مترو می شوم، همه ی کسانی که نشسته اند، در حال چرت زدن هستند. حتماً زیاد برخورد کرده اید. بی برو برگرد همه چرت می زنند و حتی بعضی ها هم خر و پف شان هواست. همه کسلند. یکی نداند فکر می کند این بیچاره ها چقدر کار می کنند که اینطور ولو شده اند، اما خودمانیم: خبر داریم که هیچ کس درست کار نمی کند، همه در حال فرار هستند و از چیزی لذت نمی برند. فقط می خواهند « فرار کنند ». اصلاً بگذارید یک مثال دیگر بزنم: در همین مترو، حواستان هست که وقتی درها باز می شود، مردم چطور به سرعت می دوند اینطرف آنطرف؟ پیر و جوان و زن و مرد. همه در حال دویدن هستند. واقعاً متوجه نمی شوم اینهمه عجله برای چیست؟ کجا قرار است برسند؟ چه اتفاق مهمی قرار است بیفتد؟ ده دقیقه اینطرف آنطرف، چه چیزی را عوض می کند؟ در همین خیابان ها، دقت کنید که این ماشین ها چطور عجله دارند. بوق و ویراژ و بد و بیراه. می خواهد برسند. به کجا؟ معلوم نیست! اینطوری ست که هیچ کس آرام و قرار ندارد. همه در حال فرار از آن چیزی هستند که انجام می دهند، بدونِ تأمل، بدونِ آرامش، بدونِ لذت بردن. (بیشتر…)

بخشی از رمانِ « گزارش محرمانه » اثر تام راب اسمیت

 زویا برای اینکه به پیروزی اش مهر تایید بزند، از مجسمه بالا رفت. کف تخت کفش هایش از روی ران های صاف و برنزی استالین سر می خورد تا اینکه توانست انگشت های پایش را بین تاهای کت او محکم کند. خودش را بالا کشید. وقتی روی آن ایستاد، متوجه شد سر استالین نیست، از گردنش جدا شده بود. به شکل ناشیانه ای بریده شده بود. روی خطوط کمر او راه می رفت. با دقت یک پایش را جلوی دیگری می گذاشت، مثل بندباز هنرمندی که روی طناب باریکی راه می رود. مالیش، دست در جیب، در خیابان ماند. زویا لبخندی به او زد و انتظار داشت مالیش از خجالت قرمز شود. ولی به جای آن مالیش هم به او لبخند زد. انفجاری از لذت در سینه ی زویا برافروخته شد و به سرش زد جلوی جمعیت، روی ستون فقرات استالین معلق بزند.

وقتی به گردن مجسمه ی برنزی رسید، انگشت هایش را روی لبه ی زبری که به نظر می رسید از آنجا کنده، خرد و بریده شده، کشید. دست بر پهلو، فاتحانه، مثل غول کشی، بلند شد و میدان را وارسی کرد. رو به رویش جمعیت کوچکی نزدیک جوزف کوروت بودند. به محض اینکه از جای شان تکان خوردند، چشم زویا به سر استالین افتاد. با توجه به بقایای زیگزاگی گردنش، به نظر می رسید به زویا، که از حقارت او متحیر شده بود، خیره نگاه می کرد. سوراخی در پیشانی اش، نزدیک خط موهایش، ایجاد شده بود که از آن تابلوی راهنمایی و رانندگی بیرون زده بود: ۱۵ کیلومتر. کامیونی که مجسمه را تا این بلوک کشیده بود، سر را هم همراه بدن کشیده بود. زنجیرها هنوز وصل بودند. زویا روی زمین آمد و زیرچشمی به شکم سیاه استالین نگاه کرد ـ توخالی، سرد و سیاه، درست مثل همان که گمان داشت ـ و سپس با عجله به سمت جمعیت گرد آمده دوید.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: همانطور که در بخش های قبلی از سه گانه ی هیجان انگیزِ راب اسمیت گفته بودم، رمان های او، بسیار سینمایی هستند. تصاویر و ایده هایی که در طول داستان به دستِ خواننده می دهد، آنقدر زنده و آنقدر جذاب است که به راحتی از ذهن بیرون نمی رود. بخشِ بالا، از قسمتِ دومِ سه گانه ی او، یکی از آن صحنه هایی ست که چه از لحاظ مفهومی و چه از لحاظ پرداخت، شاهکار است. مجسمه ی از هم پاشیده ی استالین، نمادی می شود از فرو ریختنِ حکومتِ ترسناکِ او و زویا مانند فاتحی از بقایای مجسمه ی او بالا می رود در حالیکه پسرِ مورد علاقه اش، آن پایین ایستاده و به او نگاه می کند. همزمانیِ عشق و پیروزی و سقوط. یک صحنه ی بی نظیر.

بخشی از رمان « کودک ۴۴ » اثر تام راب اسمیت

ـ تنها چیزی که نیاز دارم، قهرست اسم هاست.

ـ چیزی احمقانه تر از حقیقت وجود ندارد. به خاطر همین شما این اندازه از آن متنفرید. شما را می رنجاند. به خاطر همین می توانم به سادگی تو را با گفتن اینکه من، آناتولی تاراسوویچ برادسکی، دامپزشکم ناراحت کنم. بی گناهی من تو را می رنجاند، چون آرزو می کنی گناهکار باشم. آرزو می کنی گناهکار باشم، چون تو دستگیرم کرده ای.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: همانطور که در بخش قبلی گفته بودم ( اینجا )، با کتاب بسیار جذابی طرف هستید. اما جدا از این، ترسیم فضای خفقان آور دوران استالین، مشت آهنینی که او با آن کشور را اداره می کند و به تصویر کشیدن اداره ی امنیتی که با ایجاد رعب و وحشت، قصد دارد بر همه چیز سرپوش بگذارد و به مردمِ بدبخت نشان دهد که همه چیز خوب است و جای هیچ نگرانی نیست، برای کسانی که اهل تاریخ و سیاست هستند، جذابیت دو برابری دارد و شاید حتی هضم برخی اصطلاحات و روابط را برایشان راحت تر جلوه دهد. کتاب با زیبایی هر چه تمام تر پوسیدگی بنیان حکومت های دیکتاتوری را به تصویر می کشد و البته مردمی که روح و جسمشان، میان این مشت آهنین، له می شود.

بخشی از رمان « خواب زمستانی » اثر گلی ترقی

گفتم (( کاش می شد از سر شروع کنیم، یه مرتبه ی دیگه. )) عزیزی گفت (( چه کار می کردیم؟ باز هم همین جا بودیم، با همین آرزو. راه دیگه ای برای ما نیست. ما آدمای کوچیکی هستیم. کجا رو می تونیم بگیریم؟ چه کاری از دستمون برمی آد؟ خوابی و خوراکی و خونه ای و پس اندازی، بعضی وقتا هم تفریح ساده و سالمی. سهم ناچیزیه. ولی بد نیست. از خیلیا بهتریم، جلوتریم. روزگار زیاد بدی ام نداشتیم. از حق نباید گذشت. گاهی وقتا خندیدیم. شاید از ته دل نبود. ولی بازم بد نبود. اون شبا که دور هم جمع می شدیم یادت هست؟ بحث می کردیم. حرف های همیشگی و شوخی های تکراری را از نو باز می گفتیم و می خندیدیم. شاید هم نمی خندیدیم. یادم نیست. با هم بودیم. ترس هایمان را قسمت می کردیم می افتادیم یه گوشه و چرت می زدیم. بد نبود. مگه انتظار دیگه ای داشتی؟ ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « زنی که دیگر آنجا نبود … » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

خب، ببینم، من، راونیل، این جا جلوی پیشخوان این کافه ایستاده ام. پرت و پلا نمی گویم. با خونسردی استدلال می کنم. دچار وحشت هم نشده ام. دیشب، بله، دیشب می ترسیدم. دستخوش نوعی هذیان شده بودم. اما این ها مربوط به گذشته است. خب! با نهایت آرامش شروع می کنیم به بررسی وقایع … میرِی مُرده است. اطمینان کامل دارم، چون مطمئنم که من راونیل هستم، چون تمام وقایع به خوبی یادم می آید، چون جسد او را خودم لمس کردم، چون در این لحظه در حال نوشیدن این گیلاس هستم و چون تمام این ها واقعیت محض است … میرِی زنده است. به این هم اطمینان دارم، چون او با دست خودش یک نامه فوری نوشته که پستچی آن را آورده است، چون ژرمن او را دیده است. هیچ دلیلی ندارد که حرف او را باور نکنم. فقط اینجا یک مشکل وجود دارد! میرِی نمی تواند در عین حال هم زنده و هم مرده باشد … پس باید او نیمی مرده و نیمی زنده باشد … باید او مبدل به یک شبح شده باشد. این را منطق می گوید. این من نیستم که برای اطمینان خاطر خودم این حرف ها را می زنم. تازه، این وضع ابداً اطمینان بخش نیست. این را استدلال ثابت می کند. میرِی جلوی چشم برادرش ظاهر می شود. شاید به زودی جلوی چشم خودم هم ظاهر شود. من این واقعیت را می پذیرم، چون می دانم که چنین چیزی ممکن است. ولی لوسین، او حاضر به قبول آن نخواهد بود. به دلیل تحصیلات دانشگاهی اش. به دلیل نحوه ی استدلال اش. در این صورت؟ وقتی همدیگر را دیدیم چه چیزی می توانیم به هم بگوییم؟

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم