بخشی از کتاب « پرسش های زندگی » اثر فرناندو سَوَتِر

آن وسواسی که ملت پرستی ( ناسیونالیسم )، یعنی مصیبت قرن بیستم را مشخص می کند، تجلیل از حس تعلق به سرزمین مادری، یا تبدیل نوعی واقعیت تصادفی به نوعی سرنوشت غرورآمیز است. این حس، در تحلیل نهایی، با ذهنیت نفرت انگیز کسانی که می خواهند مُهر و نشان خود را نه فقط بر منازل یا اشیاء، بلکه حتی بر دشتهای باز و کوهها نیز بکوبند، هیچ فرقی ندارد. این توضیح ابلهانه که « ما در اینجا کارها را به این صورت انجام می دهیم »، و ستایش اسطوره ای « ریشه ها» یمان ـ چنان که گویی انسانها گیاه اند ـ ، مانعی است در برابر نیاز انسان به مهمان نوازی دو جانبه که بخشی از « شرافت » انسان است. هر انسانی که قادر به فکر کردن باشد می داند که همه ما غریبه ایم، یهودیان سرگردان، که از جایی آمده ایم که کسی نمی داند و به قلمرویی ناشناخته می رویم ( یا قلمرویی که چیزی از آن نمی دانیم؟ )، اینکه در سفر کوتاهمان در این جهانی که به همه ما تعلق دارد و تنها سرزمین مادری است، سرپناهمان را مدیون یکدیگریم.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

پاهایم زیر تنه ام بنا کرد لرزیدن. داد کشیدم: ـ حق نداری با من این جور رفتار کنی! من تو اردوگاه هر چه می کنم رو امر و دستور می کنم. آن جا من مسئول هیچ چیز نیستم.

ـ انجام دهنده اش که تو هستی!

در کمال نومیدی نگاهش کردم. گفتم: ـ از حرفت سر در نمی آرم الزی. آخر آن جا که من جز یک چرخ دنده هیچی نیستم. تو ارتش، وقتی فرماندهی فرمانی صادر می کند مسئولش خود اوست. فقط خودش تنها. اگر فرمان بد باشد، آن که تنبیه می شود فرمانده است نه مُجری.

با آرامشی خردکننده گفت: پس دلیلی که تو را وادار به اطاعت می کند همین است که اگر دنده بد بچرخد آن که پدرش را می سوزانند تو نیستی!

دادم در آمد که: ـ ولی من هرگز به همچو فکری نیفتاده ام! موضوع فقط سرِ این نیست که نمی توانم از اطاعتِ امرِ مافوقم سر بپیچم. آخر چرا نمی خواهی بفهمی؟ اصلاً جَنَمِ من طوری ست که این کار برایم غیرممکن است!

با همان آرامش وحشت انگیز گفت: ـ پس اگر به ات فرمان می دادند فرانتس کوچولومان را تیرباران کنی، می کردی!

هاج و واج نگاهش کردم.

گفتم: اما آخر … این جنون است! … امکان ندارد همچین فرمانی به من بدهند.

با خنده یی وحشیانه گفت: چرا نه؟ مگر به ات فرمان نداده اند بچه کوچولوهای جهود را بکشی؟ چی باعث می شود دستور کشتن کوچولوی خودت را ندهند؟ چی باعث می شود دستور کشتن فرانتس را ندهند؟

ـ آخر یعنی چه؟ امکان ندارد رایشس فورر همچو فرمانی به من بدهد! چنین چیزی محال است! این …

می خواستم بگویم (( این غیر ممکن است! )) اما کلمه ها تو گلویم گره خورد: یادم آمد که رایشس فورر فرمان داده بود خواهرزاده ی خودش را تیرباران کنند!

چشم هایم را پایین انداختم. کار از کار گذشته بود.

الزی با تحقیر شکننده یی گفت: ـ پس اطمینان نداری! می بینی؟ اطمینان نداری … پس اگر رایشس فورر به ات می گفت فرانتس را بکش، می کشتیش. نه؟

نیمی از دندان هایش از زیر لب بیرون افتاد. به نظرم آمد که الزی دارد رو خودش تا می شود، مچاله  می شود، و در همان حال چیزی وحشی و حیوانی در نگاهش برق می زند … آه! الزی به آن مهربانی، به آن آرامی … از پا در افتاده، در آن حال که انگار به هزار میخ کینه به زمین کوبیده شده بودم نگاهش      می کردم.

با خشونت و خشمی فوق العاده تکرار کرد: ـ می کردی! آن کار را می کردی!

دیگر نفهمیدم چه پیش آمد. سوگند می خورم که می خواستم بگویم (( البته که نه! )) … سوگند می خورم که بی هیچ شک و تردیدی می خواستم این را بگویم، اما کلمات در گلویم به هم پیچید و تنها گفتم: ـ البته!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم