یک ترجمه ی بد و هشدار برای نخریدن یک کتاب!

به تازگی کتابی وارد بازار شده به نام « او بازگشته است » نوشته ی تیمور ورمش از انتشارات نگاه. داستانی درباره ی بازگشت هیتلر به دنیا، آنهم در سال ۲۰۱۱٫ همین ایده، کافیست که انسان را کنجکاو کند برای خریدن و خواندنش. اما وقتی با لذت می نشینید و می خواهید کتاب و احتمالاً ماجراهای بامزه اش را بخوانید ( مخصوصاً هم که هجده هزار تومان برایش پول داده اید و ناچارید که خوشتان بیاید! )، با ترجمه ی مفتضحانه ای مواجه می شوید که اعصابتان را بهم خواهید ریخت.  مطمئنم منی که فقط یک جمله آلمانی بلدم ( که آنهم معنای جمله ی « دوستت دارم » است! )، اگر دیکشنری زبان آلمانی را جلویم باز کنم و کلمه به کلمه، متنِ کتاب را ترجمه کنم، از این چیزی که نشر نگاه بیرون داده، بسیار جلوتر خواهد بود. جملات آشفته و گنگ، بی مفهوم و بی سر و ته، ترکیبات عجیب و غریب و بی معنا، چنان در کارِ خواندنِ متن، اختلال ایجاد می کنند که امکان ندارد بتوانید تمرکز کنید. تمرکز که هیچی، اصلاً نمی فهمید جناب هیتلر، الان دارد درباره ی چه چیز حرف می زند! حالا این بماند که اصولاً خبری از ویرگول و این حرف ها هم در متن نیست، که خواندنِ کتاب را سخت تر از سخت می کند. تصور بفرمایید منی که در عرض یک ساعت، نزدیک به دویست، دویست پنجاه صفحه از کتابی را می خوانم، هنوز بعد از چهار روز تازه به صفحه ی صد و پنجاهِ این کتابِ چهارصد صفحه ای رسیده ام و مانده ام چطور می توانم باقی صفحات را تمام کنم. برای اینکه ترجمه ی وحشتناکِ این کتاب مشخص شود، از صفحاتی از آن، چند جمله را بدون کم و زیاد کردنِ حتی یک نقطه، مثال می آورم تا خودتان قضاوت کنید: (بیشتر…)

بخشی از « نوشتن با دوربین، رو در رو با ابراهیم گلستان » اثر پرویز جاهد

 از اسم منتقد ایرانی صرف نظر کن. این کلمه ی نقد و منتقد ایرانی از انتقاد نمی آد، از نق نق می آد. این لغت منتقد ایرانی! منتقد ایرانی نق نق بچه گانه خود را کرده است و بچه های بعدی به به به او گفته اند. این به من و به سازنده و به کار ربطی ندارد. تو برو در آلاسکا یه جور دیگه نگاه خواهند کرد، تو برو در گامچاتگا یه جور دیگه نگاه خواهند کرد، همان وقت در روسیه یک چیز دیگه می گفتند. تو ببین شعور خودت چی می گه. تو چی کار داری به منتقد ایرانی. آخر چه جور سیامک یاسمی را قبول نمی کنی اما بسیار بی سوادتر از او را به اسم منتقد ایرانی که هی هم می گویی منتقد ایرانی، توی سر خودت می زنی و فکر می کنی علی آباد هم دهی بوده است.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: در بخشِ اول قسمتی از کتاب ( اینجا ) گفته بودم که باید با ظرفیتی بالا به سراغِ خواندنش رفت. گلستان زبان تند و تیزی دارد. این قسمت از حرف هایش، منتقدان ایرانی را نشانه گرفته و حسابی آن ها را نواخته! گفته بودم که گلستان رُک است. اهل هندوانه زیرِ بغل گذاشتن نیست. حرف های او با تمام صراحت و تند و تیزی اش، به دل می نشیند. به دلِ من که می نشیند.

بخشی از « نوشتن با دوربین، رو در رو با ابراهیم گلستان » اثر پرویز جاهد

هر کسی که کار هنری می کند باید به فرم فکر کند. در هر زمینه ای از هنر. حالا یک بدبخت مادر مرده ای هم بیاد بگه این دغدغه فرم داره. خوب بگه. حتی اگر بخواد بره منبر موعظه بکنه باید به فرم فکر کنه.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: باید آثار گلستان را خوانده باشید، فیلم هایش را دیده باشید و البته و از همه مهم تر، آدم با ظرفیتی باشید که بتوانید این کتاب شیرین را بخوانید. گلستان آدم رکی ست، به شدت رک. او انتقاد می کند، از خیلی ها شاکی می شود و خیلی قواعد و حرف ها را برنمی تابد و این برنتابیدن را به شدت می زند توی روی مصاحبه کننده و گاه با کلمات و جملاتِ تندی هم این کار را می کند. در طول خواندن کتاب، در این فکر بودم که پرویز جاهد برای کنار آمدن با گلستان چه کارِ سختی داشته، چیزی که خودش هم در مقدمه ی کتاب اشاره می کند. حرف های گلستان با روحیه ی « مخلصم، چاکرم » گونه ی ایرانی ها نمی خواند، روحیه ای که البته باز اگر از روی واقعیت بود، می شد یک جوری توجیه ش کرد ( این واژه ها از روحیه و ذاتِ زیرِ سلطه بودنِ این جماعت و نیاز به داشتنِ آقابالاسر نشأت می گیرد؛ حتماً باید چاکر و نوکر باشند و گوش به فرمان )، اما همه اش مقوایی ست و توخالی. گلستان همه چیز را به چالش می کِشد و به این راحتی ها زیرِ بار نمی رود و جذابیتِ این کتاب هم از همینجا ناشی می شود.

اما دو ایراد عمده ای که می توانم به کتاب بگیرم، یکی برمی گردد به استفاده ی ناهمگون از کلمات با املای عامیانه و ادبی که به شدت هنگام خواندن آدم را اذیت می کند. در همین دو خط بالا هم می بینید که یک جا از کلمات ادبی استفاده شده ( فکر کند ) و یک جای دیگر، املای کلمه به همان شکلی ست که از دهان خارج می شود ( بگه ). این مورد در طول این کتاب، به شدت توی ذوق می زند و روی اعصاب آدم است. مورد دیگر برمی گردد به محتوای کتاب. راستش مصاحبه کننده بیشتر از آنکه درباره ی روحیات، علایق و سلیقه های هنری و دیدگاه گلستان درباره ی زندگی و هنر سئوال مطرح کند، از اسامی و رویدادها و جزئیاتِ تاریخیِ زندگیِ او سئوال می پرسد که این باعث شده آنقدر اسم و تاریخ در کتاب آورده شود که نفس کار را بگیرد و جذابیتش از دست برود. جملاتِ شاهکاری مثل جمله ی بالا به تعداد انگشت شماری در کتاب دیده می شوند.

بخشی از مجموعه ی « یک تارک دنیا مورد نیاز است » اثر میک جکسون

نعش کش اصولاً به اتومبیل بزرگ سیاه رنگی اتلاق می شود که مرده ها را از جایی به جای دیگر منتقل می کند. پنجره های بزرگی در دو طرف دارد که می شود تابوت را از پشت شان دید و چندین مردِ عصاقورت داده با کت و شلوارهای سیاه در آن می نشینند تا مرده ها را همراهی کنند.

نعش کش ها اغلب خیلی آرام حرکت می کنند. انگار یک جورهایی با موتور خاموش حرکت می کنند و همان طور که از خیابان ها می گذرند، مثل تکه ابر بزرگِ سیاهی که جلوِ آفتاب را گرفته باشد، با خود حس اندوه می آورند.

دور از ادب است که اتومبیل های دیگر بوق یا چراغ بزنند تا از نعش کش ها سبقت بگیرند، درست همان طور که تنه زدن به خانم های مسن یا بلند خندیدن در کتاب خانه دور از ادب است، وقتی نعش کشی را با تابوتی در آن می بینید، رسم این است که کلاه تان را بردارید و با ادب بایستید تا رد شود. اگر کلاه بر سر ندارید، باید سرتان را خم کنید.این کار « احترام گذاشتن به مردگان » تلقی می شود، اما واقعیت این است که چیزی که به آن احترام می گذارید، در واقع خودِ مرگ است.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: یک مجموعه ی داستان کوتاهِ بامزه!

بخشی از داستان « مدیر مدرسه » اثر جلال آل احمد

پیش از هر امتحان کتبی که توی سالون می شد، خودم یک میتینگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم و امتحان بی جا است و باید اعتماد به نفس داشت و آقای معلم نهایت لطف را دارند و از این مزخرفات … ولی مگر حرف به گوش کسی می رفت؟ از در که وارد می شدند، چنان هجومی به گوشه های سالون می بردند که نگو! به جاهای دور از نظر. انگار پناهگاهی می جستند. و ترسان و لرزان، یک بار چنان بودند که احساس کردم اصلاً مثل این که از ترس لذت می برند. خودشان را به ترسیدن تشجیع می کردند؛ بسیار نادر بودند آن هایی که روی اولین صندلی می نشستند و کتاب هاشان را به دست خودشان به کناری می گذاشتند. اگر معلم هم نبودی یا مدیر، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کی ها با هم قرار و مداری دارند و کدام یکی پهلو دست کدام یک خواهند نشست. از هم کمک می گرفتند، به هم پناه می بردند؛ در سایه ی همدیگر مخفی می شدند؛ یک دقیقه دیرتر دفتر و کتاب شان را از خودشان جدا می کردند! مگر می توان تنها ـ تک و تنها ـ با امتحان روبرو شد؟ یکی دو بار کوشیدم بالای دست یکی شان بایستم و ببینم چه می نویسد. ولی چنان مضطرب می شدند و دست شان چنان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند و تازه چه خطّی؟ چه خط هایی! … بی خود نیست که تمام اداره ها محتاج ماشین نویسند؛ نمی دانم پس این معلم خطّ شان چه می کرد؟ گرچه تقصیر او هم نبود، می شد حدس زد که قلم خودنویس های یک تومانی هم در این قضیّه بی تقصیر نیستند … گردن می کشیدند تا از روی دست هم ببینند؛ خودشان را فراموش می کردند تا چه رسد به محفوظات شان! حتّی اگر جواب سئوال را هم می دانستند باز در می ماندند. یادشان می رفت یا شک می کردند. تازه سئوال امتحان چه بود؟ ـ سه گاو جمعاً روزی فلان قدر شیر می دهند، اوّلی دو برابر دومی و دومی یک و نیم برابر سومی؛ معیّن کنید هر کدام روزی چه قدر شیر می دهند. یا وظایف کودکان نسبت به پدر و مادر. یا رودهای چین و ازین اباطیل … و چه وحشتی! می دیدم که این مردان آینده، درین کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید و مغزها و اعصاب شان را آن قدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلّم است، متوجّه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و به این صف بندی هر روزه و هر ماهه ی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه ی دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرّکش ترس است و ترس است و ترس!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: و چه کسی پیدا می شود این بخش از داستانِ بامزه ی « مدیر مدرسه » را درک نکند؟ همه ی ما درک می کنیم، چون همه ی ما اینطور بوده ایم کم و بیش و آل احمد چقدر ریزبینانه و جذاب، رسوباتِ سال ها فشار و سیستم غلط فکری و آموزشیِ این مملکت را روی دایره ریخته. کاری که سال ها پیش انجامش داده و هنوز هم که هنوز است، ماجرا ادامه دارد.

باید کمی عذاب می کشیدم تا بفهمم سیستم آموزشی، سیستم پوچی ست که برای گشتنِ چرخ دنده های ناکارآمدِ یک مملکت، آنهم یک مملکتِ دُگم و تقریباً عقب مانده، « روبات » تربیت می کند نه « آدم » تا آن چیزی را که خودش دوست دارد حقنه کند. به جای یاد دادنِ « زندگی »، آن را می کُشد. کاری می کند که شما فکر کنید آن چیزی که دارید می خوانید، آن چیزی ست که دوست دارید و زندگی یعنی همین یک مشت محفوظاتِ بی کارکرد. نمی گذارد رشد کنید. ذوق تان را در نطفه خفه می کند و … دارم از خط خارج می شوم! خلاصه اینکه داستان فوق العاده ای ست و خواندنش با آن نثرِ روانِ آل احمد، لذت بخش.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم