بخشی از رمانِ « تیمبوکتو » اثر پل آستر

کمی بعد جراحت را بررسی کرد و متوجه شد که چه چیزی در بدنش کم شده است، اما چون سگ بود نه بیولوژیست یا پروفسور آناتومی، باز هم نفهمید چه بر سرش آمده بود. بله درست است که حالا آن کیسه، خالی شده بود و دیگر اعضای سابق سر جایشان نبودند، اما معنی آن دقیقاً چه بود؟ او همیشه از لیسیدن آن قسمت لذت می برد، در واقع تا آنجا که به خاطر داشت عادت همیشگی اش شده بود، اما به جز آن گویچه های حساس، به نظر می رسید بقیه ی چیزهای آن ناحیه سر جایشان بودند. چطور می توانست بفهمد که آن اعضای مفقود شده بارها باعث پدر شدنش شده بودند؟ به جز رابطه ی ده روزه اش با گرتا، ماده سگِ آرام اهل شهر آیوا، روابط عشقی اش همیشه خیلی کوتاه بود؛ جفت گیری های عجولانه، عیاشی های سریع، غلت و واغلت های دیوانه وار در کاه و یونجه و هرگز توله سگ هایی را که به وجود آورده بود ندیده بود. و اگر می دید هم چطور می توانست متوجه نسبت خودش با آن ها شود؟ او را به خواجه ای تبدیل کرده بودند، اما به نظر خودش هنوز سلطان عاشقان بود، پادشاه سگ های عاشق پیشه و تا نفس آخر، دل از ماده ها می برد. برای اولین بار وضع اسف بار زندگی اش را نادیده گرفت. تنها موضوع مهم درد جسمی اش بود، وقتی دیگر درد نداشت دیگر به عمل جراحی فکر نکرد.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

                                               

بخشی از داستانِ « عشق روی پیاده رو » اثر مصطفی مستور

یک روز فروغ پرسید: ((کِی ازدواج می کنیم؟)) گفتم: (( اگر ازدواج کردیم، دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آب گرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دل سوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد و حرف معلم ادبیاتمان ـ یعنی تو ـ درست از آب در می آید. )) و من نمی خواستم حرف تو درست از آب در بیاید.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

                                   

بخشی از داستانِ « مُردن » اثر دکتر آرتور شنیتسلر

بیمار ادامه داد: (( اگر  شما گمان می کنید که با آرامش، چشم در چشم ابدیت خواهید دوخت، برای این است که هیچ درکی از آن ندارید. شخص باید مثل یک بزهکار، محکوم به مرگ باشد … یا مثل من، آن وقت می تواند درباره ی آن حرف بزند و شیطانِ بیچاره که تسلیم، زیر چوبه ی دار فریاد برمی آورد، آن دانشمند بزرگ که پس از سر کشیدن جام شوکران، شعار سر می دهد و آن قهرمانِ آزادیخواهِ در بندی که تفنگی را که به سینه اش نشانه رفته، خندان می نگرد، همه ریاکارند. من می دانم … که چهره ی آرامِ آنها، لبخندِ آنها، همه تظاهر است. زیرا همه از مرگ می ترسند. ترسی وحشتناک. ترسی که مانند خودِ مُردن بسیار طبیعی ست. ))

                                                                               

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم