بخشی از داستانِ « الفبای تقلب » اثر دانیل خارمس

ـ می دونی، به نظر من چیزی به اسم مومن و کافر وجود نداره. من فکر می کنم که یه دسته آدما می خوان اعتقاد داشته باشن و یه دسته نمی خوان اعتقاد داشته باشن.

ـ این حرفت به این معنیه که کسایی که نمی خوان به چیزی اعتقاد داشته باشن، قبلاً به چیزی اعتقاد داشته داشتن و اونا که می خوان به چیزی اعتقاد داشته باشن تا به حال به هیچ چیزی اعتقاد نداشتن.

ـ خب آره. اینجوری هم می تونی تفسیرش کنی. حقیقتش من خودم زیاد از این حرفی که می زنم سر در نمی آرم.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « ماجرای عجیب سگی در شب » اثر مارک هادون

دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز می تواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتاده اند. و وقتی به چیزی فکر می کنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همه ی چیزهای دیگری می شود که اتفاق نیفتاده اند.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « خشم و هیاهو » اثر ویلیام فاکنر

سفیدا به کاکاسیا پول می دن، چون می دونن تا سر و کله ی اولین سفیدپوست با یه دسته پیدا بشه تا دینار آخر اون پولو پس می گیرن تا کاکاسیاهه برای پول بیشتر بره کار کنه.

بخشی از داستانِ « مُردن » اثر دکتر آرتور شنیتسلر

بیمار ادامه داد: (( اگر  شما گمان می کنید که با آرامش، چشم در چشم ابدیت خواهید دوخت، برای این است که هیچ درکی از آن ندارید. شخص باید مثل یک بزهکار، محکوم به مرگ باشد … یا مثل من، آن وقت می تواند درباره ی آن حرف بزند و شیطانِ بیچاره که تسلیم، زیر چوبه ی دار فریاد برمی آورد، آن دانشمند بزرگ که پس از سر کشیدن جام شوکران، شعار سر می دهد و آن قهرمانِ آزادیخواهِ در بندی که تفنگی را که به سینه اش نشانه رفته، خندان می نگرد، همه ریاکارند. من می دانم … که چهره ی آرامِ آنها، لبخندِ آنها، همه تظاهر است. زیرا همه از مرگ می ترسند. ترسی وحشتناک. ترسی که مانند خودِ مُردن بسیار طبیعی ست. ))

                                                                               

بخشی از رمان « خشم و هیاهو » اثر ویلیام فاکنر

بدبختی آدم آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمی تواند یاریش کند ـ نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر ـ بدبختی آدمی آن وقتی ست که پی ببرد به یاری نیاز ندارد.

                         

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم