بخشی از نمایشنامه ی « پدر » اثر یوهان آگوست استریندبرگ

کاپیتان: آره، دارم گریه می کنم هر چند یه مَردم. اما یه مرد چشم نداره؟ دست نداره، پا نداره، قلب نداره، فکر نداره، عاطفه نداره؟ مگه غیر از اینه که اونم همون غذایی رو می خوره که یه زن، با همون اسلحه ای زخمی می شه که یه زن، با همون تابستون و زمستونی گرم و سرد می شه که یه زن؟ اگه شماها به ما زخم بزنین، خونمون نمی ریزه؟ اگه قلقلکمون بدین، نمی خندیم؟ اگه مسموم مون کنین، نمی میریم؟ چرا یه مرد نتونه شِکوه کنه یا یه سرباز نتونه گریه کنه؟ چون در شأن مردا نیست؟ چرا در شأن مردا نیست؟

                                                     

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم