بخشی از رمانِ « خانواده ی پاسکوآل دوآرته » اثر کامیلو خوسه سِلا

راستش من تا همین امروز مدت ها درباره ی دلیل از دست دادن احترام و بعد همه ی محبتم به مادرم به فکر فرو رفته ام. راجع به این مسئله فکر کرده ام. چون می خواستم در ذهنم جایی باز کنم که به من اجازه بدهد بفهمم از کی بود که او دیگر مادرم نبود و دشمنم بود، دشمن قسم خورده ـ چون هیچ نفرتی بالاتر از نفرت خانوادگی نیست، نفرت از یک آدم همخون. مادرم به دشمنی بدل شد که خون و صفرایم را به جوش می آورد، چون هیچ چیز تلخ تر از کسی که شبیه اش باشی مورد نفرتت نیست، آن قدر که بالاخره از شباهتت عقت می گیرد. بعد از مدت ها فکر کردن، و بعد از این که به هیچ نتیجه ای نرسیدم، فقط می توانم بگویم که از مدت ها پیش، وقتی که دیگر نتوانستم در او هیچ فضیلتی پیدا کنم که ارزش تقلید داشته باشد، یا خصوصیتی خداداد که از رویش الگو بردارم و وقتی دیدم که برای این همه خباثت در خودم جایی ندارم و می بایست از شرش خلاص شوم و از دنیایم بیرونش بیندازم، احترامم را نسبت به او از دست داده بودم. مدتی طول کشید تا از او متنفر شوم، واقعاً نفرت داشته باشم، چون نه عشق کار یکی دو روز است و نه نفرت. ولی اگر بخواهم شروع نفرتم را حول و حوش مرگ ماریو بدانم، گمان نمی کنم زیاد پرت گفته باشم.

     

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « بامداد خمار » اثر فتانه حاج سید جوادی

پدرم مدتی ساکت ماند. من نمی دانستم چه باید بکنم. همچنان سر به زیر افکنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در کنارم بود. پدرم رو به سقف کرد. با صدای آهسته و بی جان گفت: (( به تو گفته بودم ماهی سی تومان کمک خرجی برایت می فرستم؟ ))

می خواستم بگویم شما کی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم: (( نه آقاجان. ))

(( می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد. ))

با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه کرد. یک سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون کشید و به طرفم دراز کرد: (( بیا بگیر. این برای توست. )) با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم. (( بینداز گردنت. )) با کمک خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزک کرده من کرد و مثل مریضی که درد می کشد، چهره اش در هم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تکیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلاً اسمی هم از او نبود.

(( خوب، برو به سلامت. ))

جرئتی به خود دادم و با صدایی که به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم: (( آقاجان، دعایم نمی کنید؟ ))

در خانواده ما رسم بود که پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می کردند و برایشان آرزوی سعادت می کردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم که اشک به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسائل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.

پوزخند تلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سکوتی بین ما به وجود آمد. انگار فکر می کرد چه دعایی باید بکند. پدرم، با همان حالی که نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند کرد. سرش همچنان بر پشت مبل تکیه داشت. گفت: (( دو تا دعا در حقت می کنم. یکی خیر است و یکی شرّ. )) با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو  دراز کرد و گفت: (( آه آقاجان … )) پدرم بی اعتنا به او مکثی طولانی کرد و گفت: (( دعای خیرم این است که خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نکند. )) باز سکوتی بر قرار شد. پدرم آهی کشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد: (( و اما دعای شرّم. دعای شرّم آن است که صد سال عمر کنی. )) سر جایم میخکوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگ ترم رد و بدل کردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این که خودش یک جور دعا بود! پدرم می فهمید که در مغز ما چه می گذرد. گفت: (( توی دلت می گویی این دعا که شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می کنم که صد سال عمر کنی و هر روز بگویی عجب غلطی کردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو. ))

نزدیک در رسیده بودم که دوباره پدرم صدایم زد. نه این که اسمم را ببرد، نه. فقط گفت: (( صبر کن دختر. ))

(( بله آقاجان. ))

(( تا روزی که زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری. ))

فقط گفتم: (( خداحافظ. ))

(( به سلامت. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « اتاق » اثر اِما داناهیو

مامانی، نون شیرینی حلقه ای شو از دهنش بیرون می آره. چیزی بهش چسبیده. می گه: (( بالاخره در اومد. )) اون رو برمی دارم. رنگش زرده با تیکه های قهوه ای تیره. (( همون دندون بَده که درد می کرد؟ ))

مامانی سرش رو تکون می ده. پشت دهنش رو لمس می کنه. خیلی عجیبه. (( شاید بتونیم با چسب آرد اون رو سر جاش بچسبونیم. ))

سرش رو تکون می ده و با خنده می گه: (( خوشحالم  اومد بیرون. حالا دیگه درد نمی کنه. )) یک دقیقه قبل برای مامانی بود، ولی حالا نیست. الان فقط یه چیزه. (( هی، می دونی، اگه اون رو زیر بالشت بذاری، پری یواشکی تو شب می آد و اون رو به پول تبدیل می کنه. ))

مامانی می گه: (( متأسف ام، این جا نه. ))

(( چرا نه؟ ))

(( پری چیزی در مورد اتاق نمی دونه. )) با چشم هاش به دیوارها اشاره می کنه.

                         

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پانویس: … ماجرای تکاندهنده و موحشی که این رمان از روی آن برداشت شده است: [ اینجا ] و [ اینجا ].

بخشی از رمانِ « تیمبوکتو » اثر پل آستر

آدم ها بعد از مرگ شان به آنجا می رفتند. وقتی روح آدم از بدنش جدا می شود، جسدش را خاک می کنند و روحش به آن دنیا می رود. هفته های گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف می زد و حالا سگه دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود و مستر بونز از همه ی این حرف ها اینطور دستگیرش شد که در صحرایی، جایی خیلی دورتر از نیویورک یا بالتیمور یا لهستان یا هر شهری است که در سفرهایشان دیده اند. یک بار ویلی گفت که “سراب ارواح” است، یکبار دیگر گفت: “جایی که دنیا تمام می شود، تیمبوکتو شروع می شود. ” برای رفتن به آنجا باید از یک قلمروی بسیار بزرگ از شن و گرما، قلمرو نیستیِ ابدی بگذری. به نظر مستر بونز این سفر از همه سخت تر و ناراحت کننده تر بود اما ویلی به او اطمینان داد که آن طور نیست و در یک چشم به هم زدن این مسافت را طی می کنند.  او گفت وقتی به آن طرف رسیدی، وقتی از حصارهای آن تنگه عبور کردی دیگر نگران غذا خوردن و خوابیدن و قضای حاجت نمی شوی. با کائنات یکی می شوی، موجودی معنوی در صحنه ی الهی می شوی. تصور زندگی در چنین جایی برای مستر بونز آسان نبود، اما ویلی با چنان آرزویی از آن حرف می زد و صدایش چنان لطافتی پیدا می کرد که سگه بالاخره قانع شد. تیم ـ بوک ـ تو. حالا دیگر شنیدن آن کلمه هم خوشحالش می کرد. کم پیش می آمد که ترکیب حروف و صداها چنین اثر عمیقی روی او داشته باشد، و هر بار که صاحبش آن سه هجا را به زبان می آورد، تمام بدنش از خوشی می لرزید، انگار که خودِ آن کلمه هم نوید و تضمینی برای آینده ی بهتر است.

                                       

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « خداحافظ گری کوپر » اثر رومن گاری

بعضی وقتا آدم خجالت می کشه و بعضی وقتا می خواد دیوونه بشه. اما اگه ادامه بدی، اون وقت یواش یواش می زنی زیر همه چیز. مخصوصاً نباید دنبال عوض کردن دنیا بود. دنیا خیلی وقته راه افتاده. از همون اولش هم بد راه افتاده. بلافاصله هم راهش کج شده و توی این راهِ کج، خیلی جلو رفته. حالا هیچ کس نمی دونه تو کدوم جهنم دره ای سرگردونه و ما رو هم با خودش می بره. هیچ کس هم نیست که دست آدمو بگیره. همه مثل همند. من از همه ی این قدیس مدیسا، آباء کلیسا و منجیهای بشریت خسته شده ام. مساله دیروز و امروز نیست. خیلی وقته که وضع همینه. حتی اگه از چین یا کوبا سر در بیاره. تا خرخره توش فرو رفتیم. این دنیا رو هر جوری خرابش بکنی و بخوای از سر نو بسازی غیر از همینی که هست نمی شه. مساله علمیه. مو لای درزش نمی ره.

                             

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم