بخشی از فیلم نامه ی « ناپلئون » اثر استنلی کوبریک

ناپلئون: این عقیده ی بسیار جالبیه ولی واقعاً درست نیست. همه چیز برعکسه. جامعه فاسد می شه چون انسان فاسده ـ چون بشر ضعیفه، خودخواهه، ریاکار و طمّاعه. و این به خاطر جامعه نیست؛ انسان همین جور به دنیا می آد. می تونید این خصلت ها رو حتّا در بچه های خیلی کوچک هم ببینید. خوب نیست بخوایم جامعه ی بهتری بر پایه ی فرضیات غلط بسازیم ـ کار اصلی دولت اینه که به طریقی باعث بشه انسان به بدترین وضعیت خودش نرسه و زندگی رو برای اکثریت مردم قابل تحمل کنه.

مسیو تریو: عالی جناب شما واقعاً نسبت به ذات بشر بد بینید.

ناپلئون: موسیو تریوی عزیز، نذاشتن چیزی بیش از این از زندگی دستگیرم بشه.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « به خاطر بلیندا » اثر شارل اگزبرایا

ـ نیوکمب، باید به دستگاه عدالت اعتماد کرد. وظیفه من نیست اینو بهت یادآوری کنم.

ـ کلیو، بذار قاه قاه بخندم! عدالت کجا و این رفتاری که باهام می کنند کجا؟ فکر می کنی که این عدالته که بگذارین چاک اینوری با خونی که روی دست هاش داره، از هفت دولت آزاد، توی خیابون ها میتینگ بده؟ جرئت می کنی  به این بگی عدالت، وقتی یکی مثل باد لانسون، به ریش ما می خنده و به معتاد کردن همنوعانش، از جمله بچه ها، ادامه می ده؟ توی این کشوری که به عدالت تو احترام می ذارن، سالت فیلت، دیشب یکی میاد و سه نفر رو با کمال خونسردی مثل جوجه سر می بره. همه می دونن این آدم کیه، ولی ظاهراً نمی شه هیچ کاری کرد، چون می بایست ـ اگه خوب فهمیده باشم ـ شاهد جنایت هاش بوده باشی و در نتیجه همدستش؟ پس، رفیق جون، خودت می تونی حدس بزنی که من این عدالت رو کجا می ذارم، آره؟

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « به خاطر بلیندا » اثر شارل اگزبرایا

… این وضع بیش از حد عالی بود که بتواند بی خطر باشد.

بخشی از رمانِ « موش ها و آدم ها » اثر جان اشتاین بک

لنی گفت: (( جورج! ))

(( چی می گی؟ ))

(( من باز یه کار بد کردم! ))

جورج گفت: (( عیب نداره! )) و باز ساکت شد.

فقط بلندترین قله ی کوه ها از آفتاب زرد بود. سایه ی درون دره کبود و دلچسب بود. صدای فریاد آدم ها از دور شنیده می شد. جورج سرگرداند و به فریاد های گوش داد.

لنی گفت: (( جورج! ))

(( هان! ))

(( دعوام نمی کنی؟ ))

(( دعوات کنم؟ ))

(( خب، آره دیگه! مث همیشه. بگو ” اگه تو نبودی آخر ماه پنجاه دلارمو ور می داشتم” … ))

(( وای لنی! توی هیچی یادت نمی مونه، اما حرفای من کلمه به کلمه تو کله ت مونده! ))

(( خب، حالا این حرفا رو بم نمی زنی؟ ))

جورج تکانی به خود داد و با لحنی خشک و غیرطبیعی گفت: (( اگه تنها نبودم، زندگیم راحت بود. )) صدایش یکنواخت بود و هیچ احساسی در آن نبود. (( یه کاری پیدا می کردم و دردسری نداشتم! )) ساکت شد.

لنی گفت: (( خب، باقیش چی؟ وقتی آخر ماه شد … ))

(( وقتی آخر ماه می شد، پنجاه دلارمو ورمی داشتم و می رفتم الواطی … )) باز ساکت ماند.

لنی با اشتیاق به او نگاه می کرد. (( باقیشو بگو جورج! دیگه نمی خوای کتکم بزنی؟ ))

جورج گفت: (( نه! ))

لنی گفت: (( خب، اگه منو نخوای ولت می کنم و می رم. می زنم به کوه و کمر. یه غار پیدا می کنم … ))

جورج باز تکانی خورد و گفت: (( نه، من می خوام تو همین جا بام باشی! ))

لنی زیرکانه گفت: (( اون حرفایی رو که می زدی بازم بزن! ))

(( کدوم حرفا رو می گی؟ ))

(( حرف همه رو که با ما فرق دارن! ))

جورج گفت: (( ما کارگرای سرگردون کس و کاری نداریم. هر چی در می آریم به باد می دیم. تو دنیا هیشکی نیس که فکر ما باشه! هیشکی دلش برا ما نمی سوزه! ))

لنی با خوشحالی فریاد زد: (( اما ما دو تا نه … قصه ی حالامونو بگو! ))

جورج اندکی ساکت ماند. بعد گفت: (( آره، ما دو تا فرق داریم … ما دو تا غیر از همه ایم. ))

(( چون که … ))

(( برا این که من تو رو دارم … ))

(( منم تو رو دارم. ما همدیگه رو داریم. ما غیر از همه ایم. ما دلمون برا هم می سوزه. )) لنی این را گفت و باد به غبغب انداخت.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « زنی که دیگر آنجا نبود … » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

خب، ببینم، من، راونیل، این جا جلوی پیشخوان این کافه ایستاده ام. پرت و پلا نمی گویم. با خونسردی استدلال می کنم. دچار وحشت هم نشده ام. دیشب، بله، دیشب می ترسیدم. دستخوش نوعی هذیان شده بودم. اما این ها مربوط به گذشته است. خب! با نهایت آرامش شروع می کنیم به بررسی وقایع … میرِی مُرده است. اطمینان کامل دارم، چون مطمئنم که من راونیل هستم، چون تمام وقایع به خوبی یادم می آید، چون جسد او را خودم لمس کردم، چون در این لحظه در حال نوشیدن این گیلاس هستم و چون تمام این ها واقعیت محض است … میرِی زنده است. به این هم اطمینان دارم، چون او با دست خودش یک نامه فوری نوشته که پستچی آن را آورده است، چون ژرمن او را دیده است. هیچ دلیلی ندارد که حرف او را باور نکنم. فقط اینجا یک مشکل وجود دارد! میرِی نمی تواند در عین حال هم زنده و هم مرده باشد … پس باید او نیمی مرده و نیمی زنده باشد … باید او مبدل به یک شبح شده باشد. این را منطق می گوید. این من نیستم که برای اطمینان خاطر خودم این حرف ها را می زنم. تازه، این وضع ابداً اطمینان بخش نیست. این را استدلال ثابت می کند. میرِی جلوی چشم برادرش ظاهر می شود. شاید به زودی جلوی چشم خودم هم ظاهر شود. من این واقعیت را می پذیرم، چون می دانم که چنین چیزی ممکن است. ولی لوسین، او حاضر به قبول آن نخواهد بود. به دلیل تحصیلات دانشگاهی اش. به دلیل نحوه ی استدلال اش. در این صورت؟ وقتی همدیگر را دیدیم چه چیزی می توانیم به هم بگوییم؟

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم