بخشی از رمانِ « چراغ ها را من خاموش می کنم » اثر زویا پیرزاد

یاد پدرم افتادم که می گفت: نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند، می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است.

       

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « پیرمرد و دریا » اثر ارنست همینگوی

آن وقت دلش برای ماهی بزرگی که صید کرده بود سوخت. با خود گفت که این ماهی، ماهی عالی و عجیبی است و می داند که من چقدر پیرم. تا به حال ماهی به این پرزوری نگرفته ام، ماهی به این غریبی نگرفته ام. شاید می داند که نباید از آب بیرون بپرد. اگر پرید یا وحشیگری در آورد بیچاره ام می کند. اما شاید هم پیش از این چند بار به قلاب افتاده، می داند که راه جنگیدنش همین است. از کجا می داند که فقط با یک نفر طرف است، یا آنکه طرفش پیرمرد است؟ اما عجب ماهی بزرگی است، اگر گوشتش خوب باشد در بازار خیلی پول می شود. طعمه را هم مثل ماهی نر خورد، کشیدنش هم به ماهی نر می ماند، در جنگیدنش هم نشانی از ترس نمی بینم. نمی دانم نقشه دارد یا او هم مثل من وامانده است؟

       

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

یک بار، در فرصتی که پیش آمد، دادستان فریاد زد:

ـ شما سه میلیون و نیم انسان را کشته اید!

من اجازه ی صحبت گرفتم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم، دو میلیون و نیم بیش تر نبوده.

سر و صداهایی از همه جای تالار بلند شد و دادستان فریاد کشید که من باید از این همه وقاحت خجالت بکشم. در حالی که من جز تصحیح یک رقم نادرست کاری نکرده بودم.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

گفت: بنابراین، اگر می شد از نو شروع کرد شاید دیگر این کار را نمی کردید؟

به سرعت گفتم: ـ چرا. اگر به ام امر می کردند دوباره همین کار را می کردم.

یک لحظه نگاهم کرد، رنگ صورتش قرمز شد و با تنفر گفت:

ـ یعنی برخلاف وجدان تان عمل می کردید!

خبردار ایستادم، راست جلو رویم را نگاه کردم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم! فکر می کنم شما منظور مرا درک نمی کنید. در حد من نیست که هر جور فکر می کنم عمل کنم: وظیفه ی من فقط و فقط اطاعت است و بس.

فریاد زد: ـ اما نه یک چنین اوامر وحشتناکی! … چه طور از دست تان برآمده؟ … خوف انگیز است! … این بچه ها، این زن ها؟ … یعنی شما هیچ چیز را حس نمی کنید؟

با خسته گی گفتم: ـ از این سوآل شان دست بردار نیستند!

ـ خب، معمولاً چه جوابی می دهید؟

ـ تشریحش مشکل است. آن اوائل فشار دردآوری تحمل می کردم. بعد، کم کم، دیگر هر جور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم … می دانید: جهودها برای من شکل یک (( واحد )) را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبه ی فنی وظیفه ام متمرکز می شد. ( و اضافه کردم: ) ـ کم و بیش مثل خلبانی که بمب هایش را روی شهری ول می کند.

با قیافه ی برافروخته یی گفت: ـ هیچ خلبانی پیدا نمی شود که (( یک ملت )) را از دم نابود کرده باشد.

در این باره فکر کردم و گفتم: ـ اگر این کار امکان داشت و به اش امر می کردند، کرده بود!

مثل این که بخواهد از خیر این فرض بگذرد شانه یی بالا انداخت و گفت:

ـ پس به هیچ وجه ندامتی احساس نمی کنید؟

صاف و پوست کنده گفتم: ـ به من چه که ندامتی احساس کنم؟ شاید عمل کشتار اشتباه بوده باشد ولی آخر مگر فرمانش را من صادر کرده ام؟

سر تکان داد و گفت: ـ چیزی که می خواهم بگویم این نیست … از وقتی که بازداشت شده اید هیچ شده است به این هزاران موجود بینوایی که به کام مرگ فرستاده اید فکر کنید؟

ـ بله، گاهی.

ـ خب، وقتی به فکرشان می افتید چه احساسی می کنید؟

ـ هیچ چیز به خصوصی احساس نمی کنم.

با ناراحتی شدیدی چشم های آبیش را به ام دوخت. از نو سری جنباند و با صدایی خفه، با آمیزه ی عجیبی از وحشت و رحم گفت:

ـ پاک انسانیت را بوسیده اید گذاشته اید کنار!

و با این حرف، پشتش را به من کرد و رفت. از این که دیدم دارد می رود احساس آرامشی بهم دست داد. این ملاقات ها و این گفت و گوهایی که به کلی بی فایده می دیدم حسابی خسته ام می کرد.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

پاهایم زیر تنه ام بنا کرد لرزیدن. داد کشیدم: ـ حق نداری با من این جور رفتار کنی! من تو اردوگاه هر چه می کنم رو امر و دستور می کنم. آن جا من مسئول هیچ چیز نیستم.

ـ انجام دهنده اش که تو هستی!

در کمال نومیدی نگاهش کردم. گفتم: ـ از حرفت سر در نمی آرم الزی. آخر آن جا که من جز یک چرخ دنده هیچی نیستم. تو ارتش، وقتی فرماندهی فرمانی صادر می کند مسئولش خود اوست. فقط خودش تنها. اگر فرمان بد باشد، آن که تنبیه می شود فرمانده است نه مُجری.

با آرامشی خردکننده گفت: پس دلیلی که تو را وادار به اطاعت می کند همین است که اگر دنده بد بچرخد آن که پدرش را می سوزانند تو نیستی!

دادم در آمد که: ـ ولی من هرگز به همچو فکری نیفتاده ام! موضوع فقط سرِ این نیست که نمی توانم از اطاعتِ امرِ مافوقم سر بپیچم. آخر چرا نمی خواهی بفهمی؟ اصلاً جَنَمِ من طوری ست که این کار برایم غیرممکن است!

با همان آرامش وحشت انگیز گفت: ـ پس اگر به ات فرمان می دادند فرانتس کوچولومان را تیرباران کنی، می کردی!

هاج و واج نگاهش کردم.

گفتم: اما آخر … این جنون است! … امکان ندارد همچین فرمانی به من بدهند.

با خنده یی وحشیانه گفت: چرا نه؟ مگر به ات فرمان نداده اند بچه کوچولوهای جهود را بکشی؟ چی باعث می شود دستور کشتن کوچولوی خودت را ندهند؟ چی باعث می شود دستور کشتن فرانتس را ندهند؟

ـ آخر یعنی چه؟ امکان ندارد رایشس فورر همچو فرمانی به من بدهد! چنین چیزی محال است! این …

می خواستم بگویم (( این غیر ممکن است! )) اما کلمه ها تو گلویم گره خورد: یادم آمد که رایشس فورر فرمان داده بود خواهرزاده ی خودش را تیرباران کنند!

چشم هایم را پایین انداختم. کار از کار گذشته بود.

الزی با تحقیر شکننده یی گفت: ـ پس اطمینان نداری! می بینی؟ اطمینان نداری … پس اگر رایشس فورر به ات می گفت فرانتس را بکش، می کشتیش. نه؟

نیمی از دندان هایش از زیر لب بیرون افتاد. به نظرم آمد که الزی دارد رو خودش تا می شود، مچاله  می شود، و در همان حال چیزی وحشی و حیوانی در نگاهش برق می زند … آه! الزی به آن مهربانی، به آن آرامی … از پا در افتاده، در آن حال که انگار به هزار میخ کینه به زمین کوبیده شده بودم نگاهش      می کردم.

با خشونت و خشمی فوق العاده تکرار کرد: ـ می کردی! آن کار را می کردی!

دیگر نفهمیدم چه پیش آمد. سوگند می خورم که می خواستم بگویم (( البته که نه! )) … سوگند می خورم که بی هیچ شک و تردیدی می خواستم این را بگویم، اما کلمات در گلویم به هم پیچید و تنها گفتم: ـ البته!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم