ده تایی های من؛ ده کتاب مهم زندگی ام

این روزها در شبکه های اجتماعی مُد شده که همه همدیگر را دعوت می کنند به معرفی ده کتاب یا فیلم برتر عمرشان. من هر چه ماندم یکی پیدا نشد من را دعوت کند به این کار، پس به ناچار خودم به دعوتِ خودم، ده کتابِ برترِ عمرم را معرفی می کنم. می دانم این کار چندان به دردِ کسی نمی خورد اما خب، هوس است دیگر! اضافه کنم که برای شروع، ده کتاب مهم زندگی ام را معرفی خواهم کرد و بعداً، سرِ فرصت، ده فیلم مهم عمرم را نام می برم. (بیشتر…)

بخشی از رمان « منگی » اثر ژوئل اگلوف

آدم هایی رو می شناسم که می رن ماهیگیری، یکشنبه صبح زود، کنار رودخونه ای که دائم کف می کنه. بورچ یکی از اوناست. انگار از این کار خیلی خوشش می آد. مهم نیست چه ساعتی و چه روزی از ماه باشه، حتی طعمه هم نمی خواد، ماهی ها تعارف نمی کنن، سخت نیستن، حتی اگه دلت بخواد، می تونی رو ساحل داد بزنی و بالا و پایین بپری، با این کارها فراری شون نمی دی که هیچ، خوش شون هم می آد. اگه چیزی نداری سر قلاب بزنی، باز مهم نیست، نگران نباش. کافی یه نخ ماهیگری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبه ی قلاب حتماً می ره پایین. این ماهی ها احمق تر از ماهی های جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا می خوان اینه که از آب بیاری شون بیرون، از اونجا خلاص شون کنی.

بیرون از آب، یک هو بهتر نفس می کشن، تازه از شر سوزش ها و خارش هاشون هم خلاص می شن، واسه همینه که راضی ان. بعدش می تونی هر کاری دلت خواست باهاشون بکنی، ول شون کنی رو علف ها بمیرن یا سرشون رو بکوبی به یه سنگ، فقط برشون نگردونی رودخونه به این بهونه که خیلی کوچیک ان یا خوشگل نیستن، تنها چیزی که می خوان همینه. توقع زیادی ندارن.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: راستش تعریف زیادی از کتاب شنیده بودم، اما خواندش هیچ هم لذت بخش نبود. روایت زندگی تکراری یک کارگرِ کشتارگاه در محیطی مسموم و سیاه، به نظرم رمان چندان قدرتمندی از آب در نیامده. داستان خاصی در کار نیست و تمام رمان، حرف های خسته کننده ی این کارگرِ سیاه بخت است که از محیط اطرافش حرف می زند و خیالِ مهاجرت دارد که البته ممکن نیست.

بخشی از رمان « زندگی در پیش رو » اثر رومن گاری

نمی فهمم چرا بعضی ها همه ی بدبختی ها را با هم دارند، هم زشت هستند، هم پیر هستند، هم بی چاره هستند. اما بعضی دیگر هیچ کدام از این چیزها را ندارند. این عادلانه نیست.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: هیچ وقت، هیچ چیز عادلانه نیست. به نظرم واژه ی « عدالت »، مثل خیلی واژه های دیگر، چیزی ساخته و پرداخته ی ذهن آدم هاست تا با آن خیلی چیزهای دیگر را توجیه کنند و این را گاری، به راحت ترین و در عین حال تکان دهنده ترین شکل ممکن، بیان می کند. رومن کاتسِف نامِ اصلی گاری بود و امیل آژار و فوسکو سینیبالدی، نام های مستعارِ او، که تحت لوای آنها هم مطلب می نوشت. جالب است بدانید گاری دو فیلم هم کارگردانی کرد. یکی به نام « پرندگان در پرو » که از روی رمان خودش « پرندگان می روند در پرو می میرند » فیلم نامه اش را نوشت و خودش هم کارگردانی اش کرد و دیگری « بُکُش! بکش! بکش! بکش! » ( چه اسم باحالی دارد این فیلم! ) که باز هم فیلم نامه اش را از روی داستانی از خودش نوشت و ساخت. در هر دو فیلم هم همسرِ دومِ او جین سیبرگِ زیبا، نقش اول را بازی کرد. از آن جالب تر این است که گاری در فیلمی از کلود شابرول هم یک نقش کوتاه داشت که البته در عنوان بندی فیلم ذکری از نام او نرفت. فیلمی به نام « راهی به سوی کورنیث ». فیلمی که جین سیبرگِ زیبا، نقش اولش را ایفا می کرد و حتماً به همین دلیل بود بازی رومن گاری در آن.

بخشی از « نوشتن با دوربین، رو در رو با ابراهیم گلستان » اثر پرویز جاهد

آن قدر گیر نکن. آن قدر گیر کرده نباشین. نقد نه یعنی گیر کردن. نقد اول برای فکر و حرف خودت. نقد نه یعنی بکسبات کردن، نه نشخوار کردن.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: یکی از جمله های شاهکارِ کتاب است. بخش های دیگرِ این کتابِ فوق العاده و توضیحات نگارنده درباره ی آن را ( اینجا ) و ( اینجا ) می توانید بخوانید.

اندر حکایت بی علاقگی به کار، با تمِ کتاب و کتابخوانی!

قبلاً درباره ی بی علاقگی آدم های این مرز و بومِ گل و بلبل به کاری که در حال انجامش هستند در پُستی جداگانه نوشته بودم ( اینجا )، به شکلی کلی، علل این موضوع را گفته بودم و از آن طریق رسیده بودم به اتفاقی که برای خودم افتاده بود که طبیعتاً حال و هوایی سینمایی داشت. خیلی کم برخورد می کنید با کسی که از کارش راضی باشد. حتی جدیداً به این صحنه زیاد توجه کرده ام که وقتی صبح ( یا حتی ظهر ) سوار مترو می شوم، همه ی کسانی که نشسته اند، در حال چرت زدن هستند. حتماً زیاد برخورد کرده اید. بی برو برگرد همه چرت می زنند و حتی بعضی ها هم خر و پف شان هواست. همه کسلند. یکی نداند فکر می کند این بیچاره ها چقدر کار می کنند که اینطور ولو شده اند، اما خودمانیم: خبر داریم که هیچ کس درست کار نمی کند، همه در حال فرار هستند و از چیزی لذت نمی برند. فقط می خواهند « فرار کنند ». اصلاً بگذارید یک مثال دیگر بزنم: در همین مترو، حواستان هست که وقتی درها باز می شود، مردم چطور به سرعت می دوند اینطرف آنطرف؟ پیر و جوان و زن و مرد. همه در حال دویدن هستند. واقعاً متوجه نمی شوم اینهمه عجله برای چیست؟ کجا قرار است برسند؟ چه اتفاق مهمی قرار است بیفتد؟ ده دقیقه اینطرف آنطرف، چه چیزی را عوض می کند؟ در همین خیابان ها، دقت کنید که این ماشین ها چطور عجله دارند. بوق و ویراژ و بد و بیراه. می خواهد برسند. به کجا؟ معلوم نیست! اینطوری ست که هیچ کس آرام و قرار ندارد. همه در حال فرار از آن چیزی هستند که انجام می دهند، بدونِ تأمل، بدونِ آرامش، بدونِ لذت بردن. (بیشتر…)

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم