یک گروه از متخصصین، بروی سِرُمی کار میکنند که میتواند مُردهها را زنده کند. وقتی آنها مجبور میشوند همین سِرُم را روی یکی از اعضای گروه که بر اثر حادثهای مُرده، امتحان کنند، همه چیز زیر و رو میشود … من که نفهمیدم منظور نویسندگان از خاطرهی زویی چه بوده. این خاطره چه ربطی به داستانِ زنده شدنِ او و دارا شدنِ نیروی فراانسانیاش پیدا میکند؟ از این که بگذریم، نویسندگانِ محترم ظاهراً دارند میگویند: آقا! کسی که مُرده، مُرده. چه کارش داری که هی انگولک کنی، زنده شود و داستان درست کند؟! مگر از این زندهها چه خِیری دیدیم که حالا از مُردههای زنده شده ببینیم؟! خب، این هم حرفیست اما این فیلمِ به شدت عقبمانده و بیخلاقیت، از پسِ خودش هم برنمیآید، چه برسد به حرفهای گُنده گُنده.
مردی که بچههایش را در تصادف رانندگی از دست داده، به دنبال انتقام از عامل این تصادف است … یک فیلم به شدت کُند، یک بُعدی، بدونِ هیجان و به شدت تکراری. نه خلاقیتی وجود دارد و نه جذابیتی. ماجرای تکراری مردی که میخواهد از عامل تصادف مرگباری که باعث مرگ بچههایش شده، انتقام بگیرد، در این فیلم، به بیخاصیتترین شکلِ ممکن روایت شده تا حدی که فقط آرزو میکنید هر چه زودتر همه چیز تمام شود.
دکتر وست، در انستیتوی معروفش بروی انسانهایی که قدرتی فرازمینی دارند، آزمایشاتی انجام میدهد. با ورود زنی به نام جودیث به آزمایشگاه، کمکم مشخص میشود او نیرویی شیطانی در خود دارد که روی همهی آدمها تأثیر میگذارد، از جمله روی دکتر وست … فیلم تمامِ زور خود را میزند که واقعی جلوه کند؛ استفاده از تصاویرِ مثلاً آرشیویِ آزمایشاتِ دکتر وست، استفاده از عکسهای مثلاً قدیمی، استفاده از تصاویر آرشیویِ خانوادگی و مصاحبهی آدمها رو به دوربین. اتفاقاً کارگردان موفق هم میشود که تا حدودی همه چیز را واقعی نشان بدهد اما در نهایت، فیلم به شدت تکراری و خستهکننده است: این دکتر وست که اصلاً باید شخصیتمحوری میبود، هیچ نقشی در کار ندارد و همینطوری یکهو دچار تحول میشود و جنزده میشود و خلاصه هیچی به هیچی!
جاش از یک نرمافزارِ ترسناکِ موبایلی استفاده میکند … لعنت به من اگر فهمیده باشم ماجرا از چه قرار است! اینبار نیروی شر، در هیبت یک نرمافزار موبایلی به بدن قربانی رسوخ میکند؛ مدلِ جدید و قرن بیست و یکمیِ جنزدگی و این حرفها … فیلم قبلی این آقای خلفون، خیلی بهتر بود.
فیلمِ دیگرِ این کارگردان، در « سینمای خانگی من »:
ـ مجنون ( اینجا )
عاشقیِ آقای گری، جوان میلیونر، عاشقیِ پر پیچ و خمیست که بعید به نظر میرسد آناستازیا از عهدهاش برآید … فیلمی به شدت بیمعنا، لوس، بیمزه، بیفکر، بیکارکرد و بیصاحب. کدام پنجاه چهره؟! کدام آقای گری؟! این آقای گری کیست و چه میکند اصلاً؟ این دخترهی بیمزهی لوسِ بیریخت کیست که آقای گری عاشقش میشود؟ اینها دنبال چه هستند؟ قضیه چیست؟ آقای گری چه دردی دارد؟ من این وسط چه کارهام؟!
خانوادهای بعد از مدتها، دور هم جمع میشوند تا جشن بگیرند: پدر و مادر و فرزندان و عروس و دامادها. اما ناگهان با هجوم مردانی نقاب به چهره و تیرکمان به دست، جشن آنها به حمام خون تبدیل میشود … اگر قرار باشد چند تا قتل درست و حسابی و شوککننده ببینید، خب این فیلم توقع شما را برآورده خواهد کرد، اما اگر دوست دارید در کنارِ تمام عناصر و مولفههای ژانر وحشت، داستانِ خوبی را هم دنبال کنید و به نتیجهای درست و حسابی برسید، این فیلم یک ناامیدی به تمام معناست. خسته کننده و بیحاصل و بیمعنا.
عشق یک خوانندهی معروف به پسرِ جوانِ فقیرِ بیماری که چیزی به پایان عمرش نمانده … داستانی پر آب چشم از یک عشق ناممکن که ممکن میشود. روایتی کهنه و به شدت اغراقشده به همراه دیالوگهایی گلدرشت و مثلاً احساسی که در دهان شخصیتها کاشته شده و به شدت مصنوعی به نظر میرسد. نکتهی خاصی دربارهاش نمیتوان گفت مگر اینکه: شاید در سال ۵۶، فیلمی بود که گریهی خیلی از خانمها را در آورد، اما حالا دیگر حرفی برای گفتن ندارد و به شدت عقبمانده به نظر میرسد.
فیلم که در خفا ساخته شده و حتی نامی از عواملش در تیتراژ هم نیامده ( به دلیل مسائل امنیتی )، مثلاً اعتراضیست به اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران، چیزی شبیه به نالههای بیبو و خاصیتِ آدمها در شبکههای اجتماعی بر علیه زمین و زمان. فیلمی به شدت کُند، خستهکننده و نخنما. فقط قرار است اعتراضی بشود و « چیزهایی » رو شود و همین. نه داستانی در کار است، نه جذابیتی و نه خلاقیتی. حساب کنید که یک ساعت از ماجرا گذشته و هنوز نتوانستهایم بفهمیم چی به چیست! اینطور فیلم ساختن، شجاعت نیست، گاه میتواند به حماقت هم تبدیل شود.
فیلمِ دیگرِ رسولاف، در « سینمای خانگی من »:
ـ باد دبور ( اینجا )
فرانکی مگوایر، یک تروریست ایرلندیست که برای جور کردن مقدار زیادی مهمات، به آمریکا میآید و با هویتی جعلی، به عنوان یک مستأجر در خانهی یک پلیس وظیفهشناس به نام تام ساکن میشود. او در حالیکه منتظر فراهم شدن مهمات است، رابطهی نزدیکی هم با تام و خانوادهاش برقرار میکند تا اینکه هویت و علت اصلی سفرش نزد تام فاش میشود … فیلم بیشتر از آنکه داستان فرانکی مگوایر، تروریست ایرلندی باشد، داستان تام، پلیس سربهزیر آمریکاییست که در طول بیست و سه سال خدمتش در ادارهی پلیس تنها چهار بار اسلحهاش را از غلاف بیرون کشید آنهم بدون اینکه شلیک کرده باشد. اما همانطور که فرانکی طی یک مکالمهی دوستانه به او میگوید دیر یا زود این کار را خواهد کرد چون قاعدهی بزرگان همین است، او در پایان بالاخره دست به اسلحه میشود تا همین فرانکی را از پا در بیاورد. این مفهوم، ظاهراً ایدهی اصلی داستان فیلم است که البته در چارچوب بسیار سطحی و بدی قرار گرفته است. در این چارچوب، کلی آدم اضافه و وقایع بیربط داریم که کنار هم چسبانده شدهاند. اصلاً دقت کنید به همین فرانگی مگوایر، تروریست ایرلندی. او مثل آب خوردن آمده آمریکا و خیلی راحت و آزاد برای خودش میچرخد و تفریح میکند و انگار نه انگار که ارتشِ یک کشور دنبالش است. آخر سر هم در آن سکانس بچهگانه، مهماتِ به آن ترسناکی را یک نفره بارِ قایقموتوری میکند تا ظاهراً برود کشورش و همه را منهدم کند! آدم باورش نمیشود که در پرداخت این تروریست و کارهایی که میکند اینقدر سهلانگاری کرده باشند. اصلاً او هیچ جایش به یک تروریست نرفته و امکان ندارد بتوانید او را در این هیبت باور کنید. از طرف دیگر، داستانِ تام و خدمت صادقانهاش در نیروی پلیس مطرح میشود و او را آدم صادقی میبینیم که حتی به خاطر دروغی که در دادگاه برای رهایی همکارش گفته، بسیار ناراحت و پشیمان است اما متوجه نمیشوم این صادق بودنِ او و عذاب وجدانش به خاطر دروغی که گفته، چه ربطی به مفهوم و کلیت اثر و تقابل بین او و فرانکی دارد. حالا فقط این نیست، فیلم پر از آدمهای اضافهایست که بود و نبودشان هیچ توفیری ندارد. نمونهاش خانوادهی کمرنگ و بیتأثیر تام است که یکهو وسط فیلم ناپدید میشوند و معلوم نیست اصلاً از اول چرا اینها را وارد داستان کردهاند و یا آن دختری که فرانکی عاشقش میشود و علناً هیچ کاری تا پایان داستان نمیکند.
نصرالله بعد از هشت سال از زندان آزاد میشود و به محلهی قدیمی خود میرود. میفهمد که مادرش مُرده و حالا دیگر هیچکس را ندارد. او به دنبال کار، همه جا را زیرِ پا میگذارد اما همه جا پُر شده از بدبختی و فقر و فلاکت … فیلم خوبی نیست. باید روی دور تُند دیدش. نادری جامعهای را تصویر میکند، معتاد، بدبخت، فلکزده و خمود. خودِ نصرالله هم بعد از کلی اینطرف آنطرف رفتن و به نتیجه نرسیدن، در نهایت مست میکند و در خیابان قیقاج میرود و سرِ آخر روی زمین ولو میشود. داستانی در کار نیست و نادری با یک ناتورالیسمِ به شدت سیاه، اوضاع و احوال جامعه را ـ مثلاً ـ نشان میدهد، که نشان نمیدهد، بیشتر شعار میدهد. فیلمی به شدت حوصلهسربَر و فاقد هرگونه جذابیت. شاید برای مرور کارنامهی نادری، دیدنش مفید باشد اما به شکلِ دیگری، دیدنش هیچ لطفی ندارد.
چند جوانِ بیکار ( ! ) میخواهند به منطقهی نظامیِ بسیار مخفی ارتش آمریکا نفوذ کنند … جناب اُرن پلی، سازندهی فیلم نسبتاً خوبِ « فعالیت غیرطبیعی » با یک فیلم مستندنمای دیگر بازگشته تا شاید بتواند موفقیت آن یکی را تکرار کند که نمیکند. طبق معمول، با همان دوربین روی دستهای مثلاً واقعی طرفیم که شخصیتها در هر حالتی ولکُنش نیستند. راستش زیاد توجه نکردم که چرا این جوانها اصرار دارند به آن منطقه وارد شوند، چرا که فیلم خستهکنندهتر از این حرفهاست که توجه شما به این چیزها جلب شود. اینکه در آن محیط نظامی، شاهد بشقاب پرنده و آدمفضاییها هم هستیم باز هم توجه من را جلب نکرد. دنبال این نرفتم که فکر کنم: (( خب، معنای وجودِ این آدمفضاییها اینجا چیست؟ یعنی ارتش آمریکا اینها را میسازد؟ که چه؟ )). شما هم دنبال این سئوال ها نروید!
کوئین دخترِ جوانیست که بر اثر حادثهای به کُما میرود و لحظهای مرگ را تجربه میکند. بعد از به هوش آمدن، احساس میکند مردی ترسناک، همه جا دنبالِ اوست … یک داستان به شدت دستمالیشدهی به شدت تکراری که دیگر واقعاً از فرط بیمزه بودن، به آدم حالت نافرمی دست میدهد. باز هم ماجرای « آن دنیا » و ارواح خبیث و این حرفها؛ اصلاً معلوم نیست چرا این فیلم مثلاً باید سری سوم « موذی » ها باشد! چرا در ابتدای فیلم عنوان میشود که داستان متعلق است به قبل از داستانِ خانوادهی لمبرتها، که در دو سریِ پیش، ماجرایشان را دنبال کرده بودیم؟ که چه؟! این چه ربطی به آنها دارد؟ واقعاً این هالیوود گاهی دیگر شورش را در میآورد.
خوشبختانه نام این فیلم هارا تا بحال نشنیدم!
You’re Next در ژانر اسلشر مشکل چندانی نداره و ماجراش تا حدودی قابل قبوله … یعنی اگر بخوای فکرش رو بکنی دور از ذهن نیست چنین توطئه ای در یک خانواده صورت بگیره
همچنین فیلم The Atticus Institute در بین فیلمهای جنگیری که عین قارچ سبز می شه عنوان قابل دفاعیه …نمی دونم چرا این فیلمها در این لیست قرار گرفتند نظر من اینکه هر فیلمی رو در ژانرش باید سنجید مثلا درسبک gore فیلمهایی ساخته شده که به لعنت هم نمی ارزن ولی در ژانر خودشون حرفها یی برای گفتن دارن …… و ایضا طرفدارای خاص خودشون رو دارن ……………….. البته همه اینها برمی گرده به سلیقه مثلا درimdb شخصی لیستی از فیلمهایی رو که نباید دید نوشته بود که خیلی از اون فیلمها امتیاز های بالایی داشتند و به قول نظری در زیر اون لیست ، شاهکارهای سینما بودند اما نمی دونم برای جلب توجه این کار رو کرده بود یا هرچی ولی به هر حال سلیقه است نمیشه ایرادی ازش گرفت ……… به هر حال ممنون
من نگفتم چنین توطئه ای در این فیلم دور از ذهن است، گفتم فیلم چیزی جز این نیست و حتی در مقایسه با همسلفانش هم به شدت عقب است. اضافه هم کردم که اگر می خواهید کشت و کشتار ببینید صرفاً، فیلمِ قابل دیدنی ست. قضیه ی لیست و سلیقه ی شخصی را هم عرض کنم درست است که هر کسی سلیقه ای دارد، اما این سلیقه نمی تواند معیار باشد. معیارها چیزهای دیگری هستند.
با سلام من متاسفانه فیلم The.Atticus.Institute رو دیدم و به شدت ترسیدم کاش نمیدیدمش… میترسم خیلیییییییییییییییی… واقعا این فیلم واقعیت نداره؟ لطفا بهم بگین ماجراش چیه چرا ساخته شده
عزیز من برام سوال که چرا باید همچین حرفی بزنی ( آقا! کسی که مُرده، مُرده. چه کارش داری که هی انگولک کنی، زنده شود و داستان درست کند؟! مگر از این زندهها چه خِیری دیدیم که حالا از مُردههای زنده شده ببینیم؟! خب، این هم حرفیست اما این فیلمِ به شدت عقبمانده و بیخلاقیت، از پسِ خودش هم برنمیآید، چه برسد به حرفهای گُنده گُنده.) من این فیلمو ندیدم ولی دانلودش میکنم نگاه میکنم انسان اشرف مخلوقات برای همین دوست داره به همه چی دست پیدا کنه و کشف کنه مگه معجزات بعضی از پیامبرا همین زنده کردن نبود.یا در مورد فیلم موزی میای نظر میدی شما فیلم دنیای موردگان ببین گل من میان یه فیلم میسازن بعد میان تو سه یا چهارش در مورد پیدایشش حرف میزنن مثل ایکس من . شما در کل نظرات شخصیتو نیا به دیگران تحمیل نکن ادم باید بعضی اوقات فیلم بد ببیینه تا قدر بعضی از کارگردانا و بازیگرارو بفهمه …..