لای پنجره را باز بگذار…
خلاصه داستان: استیون جراح قلب است. او با مارتین، پسر جوانی که پدرش بیمار او بوده و هنگام عمل قلب از دنیا رفته، رابطهای صمیمانه دارد. بخشی از دلیل این رابطه، عذاب وجدان استیون است چون او یکی از جراحان حاضر در عمل بود. مارتین دائم به استیون سر میزند و با او درددل میکند. استیون هم هر چند وقت زیادی ندارد اما هر طور شده پای حرفهای مارتین مینشیند و با او اینطرف و آنطرف میرود. مارتین هم گاهی برای استیون هدیه میآورد و کمکم پای مارتین به خانه استیون باز میشود. استیون هم به دعوت مارتین به خانه آنها میرود و مادر مارتین را ملاقات میکند. هر چه میگذرد، سر زدنهای مارتین به استیون جنبهای مزاحمتآمیز به خود میگیرد تا اینکه، باب، پسر نوجوان استیون، دچار فلجی موقت میشود. آزمایشها و تستهای پزشکی چیزی درباره این فلجی نمیگویند اما کمکم مشخص میشود انگار پای مارتین و یک انتقام عجیب وسط است …
یادداشت: دیوید لینچ گفته: «باید لای پنجره را کمی باز گذاشت تا خیال جریان پیدا کند.» در مواجه با آثار این مرد عجیب، خیلیها تصمیم میگیرند به هر شکل ممکن، چیزهایی از لابهلای فیلمهایش بیرون بکشند. تعبیر و تفسیر کردن یک فیلم برای روشن شدن نقاط تاریک و در نتیجه درست دیدنش، قطعاً بر عهده نقد و تحلیل است. نویسنده باید طوری به گوشه و زوایای اثر وارد شود که تاکنون دیده نمیشد و در تاریکی مانده بود. پس مقالهها و پروندهها درباره فیلمهای غریب لینچ بیرون آمد و تحلیلها و تفسیرهای فراوانی روی تکتک نماها و پیچیدگی تار و پود داستانهایش شد. اما چیزی که این میان مغفول ماند، همان جمله لینچ بود که اعتقاد داشت باید خیال جریان پیدا کند. در واقع به مثابه ضربالمثل «کاسه داغتر از آش»، خیلیها بهزور و مُصرتر از لینچ، چیزهایی به فیلمهای او و امثال او چسباندند (هنوز هم میچسبانند) که چندان ضروری به نظر نمیرسید. به هر حال آدمیزاد همیشه به سمت نمادپردازی و تعبیر کردن و توضیح دادن گرایش داشته است.
اما به نظر میرسد برخی آثار هنری، در اینجا فیلم، نیازی به تفسیر نداشته باشند. یعنی جذابیت آنها در تفسیر نشدن است. شاید به نظر برسد این حرف راه فراری خوبیست برای نویسنده که از این طریق از زیر بار تعبیر و تفسیر شانه خالی کند و با استناد به همان جمله لینچ، همهچیز را به دست خیال بسپارد و خیال خودش را راحت کند. اما اتفاقاً این نوع نزدیک شدن به یک اثر هنری، نهتنها کار را ساده نمیکند، بلکه رمز و راز اثر را بیش از پیش به مخاطب مینمایاند. برخی آثار باید با همان رمز و راز نهفته درونشان باقی بمانند و حس غریب تعریفنشدهای به مخاطب بدهند. تعبیر و تفسیر بیش از حد فیلمی مانند بزرگراه گمشده، میتواند به بیراهه رفتن باشد چرا که توضیح زیادی، جانِ فیلم را میگیرد و آتش غریبش را خاموش میکند. اینکه در فیلم غریبی مثل غرق شدن به ترتیب شماره (پیتر گرین اوی) دنبال عددهایی بگردیم که این فیلمساز انگلیسی در گوشه و کنار کادر و در طی روایت مرموزش برای بیننده تدارک دیده، به خودی خود میتواند جذاب و حتی شیرین باشد. اما تحلیل این ایده و نوشتن مقاله و نقدهای طول و دراز درباره آن، جز به کارِ از بین بردن شیرینی رازآمیز فیلم نمیآیند. چه نیازیست به توضیح دادن هر چیزی؟ در همان سالهای ساخته شدن بزرگراه گمشده، اینطرف و آنطرف مصاحبههای فراوانی از لینچ در مجلهها و روزنامههای مختلف مخصوصاً در کشور خودمان چاپ میشد. در یکی از این مصاحبهها، لینچ درباره عناصری در فیلم صحبت کرد که برای او کلیدی محسوب میشوند. او این را گفت اما نگفت چرا این عناصر برای او کلیدی هستند. خیلیها فیلم را برای بار دوم و سوم و چندم دیدند تا بلکه متوجه منظور لینچ بشوند و خیلیها هم البته شروع کردند به چسباندن انواع و اقسام اشارهها و تحلیلها. هر چند هنوز هم به قطعیت نمیتوان گفت چرا لینچ اسم آن عناصر موردنظرش را برده و آیا واقعاً چیزی پشت این حرفش بوده یا نه، اما میتوان اینطور هم در نظر گرفت که او دنبال تزریق کردن رمز و راز بیشتری به فیلمش بود. او میدانست که احتمالاً خیلیها بعد از گفتن این جمله، چه عکسالعملی نشان خواهند داد و صفحههای زیادی در مجلههایشان در باب همین حرفهای او سیاه خواهند کرد. لینچ از چیزی رمزگشایی نکرد، همچنان که هنوز هم این کار را نمیکند. و قدرت فیلمهایی نظیر بزرگراه گمشده، جاده مالهالند، غرق شدن به ترتیب شماره یا همین کشتن گوزنی مقدس، از همینجا میآید.
جدیدترین فیلم سینماگر مهم یونانی، مخلوطیست از رمز و راز فیلمهای لینچ، بازیگوشی فیلمهای تارانتینو، قساوت فیلمهای هانکه و طنز سیاه فیلمهای پولانسکی. مخلوط اینها حاصلش فیلمی شده عجیب و غریب که میتوان صفحهها دربارهاش پر کرد و از تراژدیهای یونان و اسطورههایش کمک گرفت و ماجرا را تا انجیل و آموزههایش کشاند و در نهایت برای هر قفل و رمزی، کلیدی پیدا کرد و آن را گشود و به قول معروف دل و روده فیلم را بیرون ریخت و از مجموعشان به این نتیجه رسید که با فیلم خوبی طرف هستیم یا نه. هر چند فیلم جدید لانتیموس در مقابل گرهگشایی از رمزهایش مقاومت میکند اما کسانی که برای فیلمهای سنگین و پیچیده لینچ تعبیر و تفسیر میسازند، بیرون ریختن دل و روده این فیلم کار چندان سختی نخواهد بود!
فیلم با نشان دادن میز جراحی و قلبی گشودهشده و تپنده، با همراهی سمفونی شوبرت (صحنهای کاملاً واقعی که در زمان یک عمل باز قلب در بیمارستان ضبط شده) تکاندهنده آغاز میشود. اما همین تکاندهندگی، بلافاصله در صحنه بعدی و با دیالوگهای بیربط دو دکتر جراح، استیون و دوستش، رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد. آنها مانند دو قاتل پالپ فیکشن (کوئنتین تارانتینو) که هر چند برای کشتن میروند اما از کیفیت ساندویچ مکدونالد با هم حرف میزنند، از ساعتهای یکدیگر صحبت میکنند. دیالوگهایی بیربط و در عین حال بامزه که تکاندهندگی صحنه ابتدایی را به توازن میرساند. درست همینجا متوجه خواهیم شد لانتیموس برای مخاطب چه خوابی دیده است.
لانتیموس مانند فیلمهای قبلیاش همهچیز را در ظاهر تروتمیز نشان میدهد؛ سفیدی دیوارها و راهروهای بیمارستان، خانه شیک شخصیتهای داستان که اشیا خیلی شیک و مرتب چیده شدهاند یا لباس پوشیدن شقورق شخصیتها یا حتی نحوه دیالوگ گفتن بازیگران که بهعمد سرد و ناموزون است تا جایی که اوایل فیلم تصور میکنیم بازیگری مثل کالین فارل بد بازی میکند(!)، همگی نشان از فضایی استرلیزه دارند. اما جلوتر که میآییم متوجه میشویم باز مانند فیلمهای قبلی این کارگردان، این بخشی از تمهید او برای پرداخت دنیای عجیب و غیرقابل توصیفش است. دنیای آدمهای سرد و بیروحی که رباتوار با هم حرف میزنند و حتی آمیزششان هم به شکلی کاملاً بیروح رقم میخورد. فقط کافیست نگاه کنید به صحنهای که آنا به شکل یک مرده روی تخت دراز میکشد تا استیون به او نزدیک شود. همین اتفاق در صحنهای که کیم روی تختش دراز میکشد تا مارتین کنارش بیاید تکرار میشود. و این لحظهها در عین حال که سرما و انجماد آدمها را به بیننده منتقل میکنند، حاوی طنزی گزنده هم هستند آن هم از جنس سیاهش! مثلاً در بخشی از فیلم، از چشمهای باب نوجوان خون جاری میشود و کیم که خودش روی صندلی چرخدار نشسته، از اتاق بیرون میرود در حالیکه خیلی خونسرد و بیتوجه فریاد میزند: «باب داده میمیره!» انگار نه انگار که برادرش در حال مرگ است. تازه عجیبتر از آن، جملهایست که به برادرش میگوید: «وقتی مُردی امپیتری خودتو بهم میدی؟!» همین دیالوگهای بهشدت عجیب را بارها و بارها از دهان شخصیتها در طول فیلم میشنویم و با بازیای که لانتیموس با ما به راه انداخته همراهی میکنیم. اینجا مرز بین جدی بودن یا نبودن از بین رفته است و این آن چیزیست که توضیح حال و هوای فیلم را سخت میکند و یا چنان که گفته شد، اصلاً نیازی به توضیح ندارد.
نگارنده ترجیح میدهد از درون حرفهای عجیبی که شخصیتها به یکدیگر میزنند چیزی بیرون نکشد. مثل آنجا که باب نوجوان از مارتین میپرسد زیربغلش چهقدر مو دارد یا آنجا که آنا دور میز شام از موهای دوستداشتنی همه اعضای خانواده میگوید یا جایی که استیون، باب را تهدید میکند که اگر دروغ بگوید، موهای پسر را به خوردش خواهد داد. لانتیموس هم مانند لینچ به عنصری علاقه نشان داده که لابد دربارهاش مقالهها خواهند نوشت و احتمالاً عین همین اتفاق درباره اشارههای فراوان جنسی فیلم هم خواهد افتاد!
توجه به پوستر اصلی فیلم ما را با نکته دیگری هم آشنا میکند. در نوشتههایی اینجا و آنجا ذکر شده که نماهایی از فیلم با نگاهی به نقاشیهای ادوارد هاپر نقاش مهم و معروف آمریکایی ساخته شده است. بعد از این حرف، واجب است نگاهی به نقاشیهای این هنرمند انداخته شود تا بیشتر به موضوع نزدیک شویم. هاپر در مهمترین آثارش از حس تنهایی و سرگشتگی آدمها میگفت. نقاشیهای او هر چند پر از رنگ و نور هستند اما حزن غریبی را هم یدک میکشند. سوژه اکثر آثار او آدمها و مکانها هستند و نوع نگاه این هنرمند به گونهایست که رمز و راز در تار و پود آثارش میچرخند و این همان جاییست که نیازی به توضیح بیشتری ندارد. فقط باید دید و آن حس غریب را لمس کرد. یکی از مهمترین آثار او «پمپ بنزین» نام دارد که در سال ۱۹۴۰ کشیده شده است. مدتی به این نقاشی خیره بمانید و به این فکر کنید که آن مرد میانسالی که صاحب پمپ بنزین است در تنهایی خودش به چه فکر میکند. «شبزندهداران» یکی دیگر از کارهای معروف این هنرمند است که چند نفر را در کافهای شبانه نشان میدهد. هاپر بخش اعظمی از کادر خود را به خیابان خلوت و تاریک اختصاص داده و آدمهای کافه را از پشت شیشهای نامریی میبینیم. در نقاشیهای دیگر هاپر هم بخش اعظمی از کادر به فضای دوروبر آدمهای غالباً تک و تنها اختصاص مییابد. این همان بخشیست که فیلم جدید لانتیموس را به آثار این هنرمند نزدیک میکنند. کافیست به پوستر فیلم و فضای باز بالای سر دکتر نگاه کنید که البته این نوع کادربندی را در طول فیلم هم زیاد میبینیم. اما فقط هم این نیست؛ آن چیزی که بیشتر مطرح است حس تنهایی و رمز و رازیست که این آدمها یدک میکشند. آدمهایی که از چهرههای سرد و خنثیشان چیزی خوانده نمیشود. دکتر استیون مورفی این فیلم همانند آن مرد پشت به ما در تابلوی «شبزندهداران» هاپر، مرموز و سرگشته و تنها به نظر میرسد. حتی استفاده از رنگهای شاد و سفید هم در جهت پررنگ کردن همین تنهایی و سرگشتگی، هم در فیلم لانتیموس و هم در نقاشیهای هاپر استفاده شده است. شاید گفتنش خالی از لطف نباشد که هیچکاک ساختار خانه روی تپه روانی را از تابلوی «خانهای کنار ریل آهن» اثر همین نقاش الهام گرفت.
ماجرای یک انتقام در میان است اما این با تمام انتقامهایی که در تاریخ سینما دیدهایم، فرق میکند. انتقام در این فیلم انگار از ساحتی زمینی، به ساحتی فرازمینی کشیده میشود و فیلم را از تریلری روانشناختی به اثری سوررئالگونه تبدیل میکند. هر چه که جلوتر میرویم، نهتنها بر میزان رمز و راز فیلم افزوده میشود بلکه داستان بیرحمانهتر میشود تا جایی که وقتی نوبت به انتخاب یکی از اعضای خانواده و کشتن او میرسد (تا با مرگ او، بقیه از شر نفرین مارتین خلاص شوند)، به این فکر میکنیم که چنین ایدهای چهقدر به بیرحمی فیلمهای هانکه نزدیک است. صحنهای که استیون در حالیکه اعضای خانواده را دور اتاق نشانده و خودش با تفنگ برای کشتن یکی از آنها به شکل تصادفی شیر و خط میکند، در فیلمی واقعگرایانه از نوع روزمرگیهای ما تقریباً میتوانست غیرقابل دیدن باشد، اما این هنر کارگردان است که مخاطب را روی لبه مرز قساوت و بامزگی و طنز نگه میدارد و اجازه نمیدهد بیش از حد از دیدن این صحنه بهراسیم. هر چند در یک دیدگاه کلی که از دیدن کلیت فیلم ناشی میشود، در انتها از موقعیت این خانواده و زمانهای که در آن زندگی میکنند به وحشت خواهیم افتاد.
مارتین چهگونه اعضای خانواده را به سمت مرگ میکشاند؟ او واقعاً کیست؟ شیطان؟ (شیطانی که عاشق فیلم روز موشخرمای هارولد رمیس است!) از کجا آمده؟ چرا اینقدر رفتارش مشکوک است؟ چرا در صحنههای رو به پایان، آنا بر پاهای او بوسه میزند؟ اینها پرسشهاییست که نگارنده قصد ندارد و دوست هم ندارد به آنها پاسخی بدهد. بعضی چیزها باید بیجواب بمانند تا تروتازگی خودشان را حفظ کنند. به قول فیلسوف تلخ و غمگین و جستارنویس رومانیایی، امیل چوران: «قوت من در نیافتن پاسخ برای هر چیزی است».
فیلم های دیگر این کارگردان مهم یونانی در «سینمای خانگی من»:
ـ دندان نیش (اینجا)
ـ خرچنگ (اینجا)
نوشته تون بسیار عالی بود. لذت بردم.
ممنون از شما
دندان نیش فیلم خوش ساخت تری بود به نظرم.
ممنون از شما. لطف دارید به من.
ضمن سلام و عرض ادب
خدمت دست اندرکاران سایت و ادمین گرامی
و همچنین بازدید کنندگان محترم
درخواست کمکی برای شناسایی یک نوع فیلم فانتزی رو دارم .
پیشاپیش بخاطر نگاردن این سطور در پُستِ غیر مرتبط ، از تمامی عزیزان
پوزش میطلبم .
عارضم که فقط گونه ای از فیلمهای فانتزی ، مورد علاقهء این حقیر میباشد که در رابطه با ذهن خوانی و شنیدن صدای دیگران ، قبل از بزبان آوردن توسط گوینده ، مثل سینمایی What Women Want 2000 میباشد .
اگر تا بحال با چنین فیلمهایی برخورد داشته اید محبت نموده در همین پست نام ببرید .
پیشاپیش از تک تک شما عزیزان متشکرم .
سلام. راستش سخت است که دقیقاً فیلمی در رابطه با ذهن خوانی را نام برد. اما شاید «سال گذشته در مارین باد» (آلن رنه)، «باشگاه مشت زنی» (دیوید فینچر) یا «پرسونا» (اینگمار برگمان) بتواند در این دسته ای که شما مدنظرتان است، جا بگیرند.
استاد گرامی
مراتب امتنان و قدردانی بنده را پذیرا یاشید .
من چند سال قبل پرسونا را دیدم.میشه تو چند خط هر چه قد راحتین برای درک بهتر فیلم برام,توضیحی ازکلیت فیلم بدین که راجع به چیه؟ممنون.توضیح راجع به خواب زمستانی خیلی کمکم کرد.
می خوام تا قبل از تموم شدن مرخصی ام دوباره پرسونا ی سیاه و سفید را ببینم
باور کنید چیزی نزدیک به پانزده سال پیش فیلم را دیدم و در حال حاضر چیزی از آن به یاد ندارم. همان زمان هیچ از فیلم خوشم نیامد و کلا چندان برگمان را نمی پسندم، جز یکی دو فیلمش. اما برای مروری دوباره، سرِ فرصت، برای این که ببینم اکنون نظرم درباره ی فیلم چیست، حالا که حرفش را زدید، فیلم را بازبینی مجدد خواهم کرد، اما بعید می دانم این اتفاق قبل از تمام شدن مرخصی شما بیفتد!
که اینطور. من هم وقتی دیدم خوشم نیامد.بهترین فیلم سوئدی ک دیدم فورس ماژور بود.
فیلم جدید لانتیموس را اوایل دی دیدم.راستش لذت نبردم، متن شما و اطلاعاتش بسیار از فیلم بهتر بود.
خصوصا آشنایی با هاپر
فیلم جدیدی ک دیدم و خوشم اومده machinist بوده.
لطف دارید. ممنون.
مرسی از معرفی هاپر
ارادت
بنظرم همین انتقام فرازمینی فیلم رو از حالت عادی خارج میکنه و با اسم گذاری و ایسم گذاری مسئله حل نمیشه چون حداقل برای من بیننده اون نخ تسبیح دنبال کردن یک فیلم به روال عادی از بین میره و همذات پنداریها
درود
خیلی فیلم عجیبیه من خیلی دوست داشتم و جاهایی هم یاد فیلمای هانکه افتادم و موافقم که تلاش زیاد برای رمز گشایی نتیجه خوبی نداره.
ممنون
موضوع بوسه زدن به پا خیلی سادست. با این کار میخواست پای بچه های خودش بهبود پیدا کنه.
مخالفم بیشتر نگاه عبد و معبود بود براى آنا با دیدن اون معجزه توى اتاق بیمارستان اثبات شد که مارتین قدرت ماورایى داره و اونها ملول از مقابله باهاش.هم بوسه هم رها کردنش تسلیم و انتظار مرحمت از طرف مارتین بود..
اینکه یسرى فیلمارو نباید رمزگشایى کرد شاید صحیح باشه اما با ذهن کنجکاو که تو همه چى دنبال دلیل و مفهمومه چ باید کرد :((
درکل داستان فیلم از نظر من تاکید(ویا شاید آرزوى)الزام عدالتو نشون میداد و کارمایى که وجود(کاش وجود داشت) داره و به هیچ عنوان با هیچ قدرت و علم و توان بشر قابل پس زدن یا در رفتن ازش نیست (دیالوگ پدر خانواده با رییس بیمارستان) و باید درنهایت تسلیم شد و پذیرفت اجراى عدالتو!
در انتها توى کافه هم انگار محکمه اى بود که مارتین عین یه شاکى یا قاضى وارد شد حکم عفو رو زد و رضایتش توى اون سیب زمینى سرخ شده بود که شدید علاقه داشت که توسط دختره خورده میشد.
با سلام خدمت همه دوست داران سینما و استاد عزیز
شاید اینجا جای عرض این مطلب نباشه ولی حالا که گروهی رو پیدا کردم که در حوزه فیلم و سینما فعالیت خوبی دارن سوالی که سالهاست ذهن منو درگیر کرده میپرسم ممنون میشم اگه جواب رو میدونید راهنمایی کنید .
بنده در حدود ۱۰ الی ۱۵ سال پیش فیلمی دیدم با این موضوع که :
دختری تازه با پسری آشنا شده بود و میخواست اون رو به پدرش معرفی کنه و از اونجایی که پدر از پسره خوشش نمی اومد نقشه ای چید که مثلا توی یک اتفاق پسر ، پدر رو میکشه و مجبور میشه از اونجا فرار کنه . بعد از صحنه سازی پدر از جاش بلند میشه . در همین لحظه کارآگاهی به بهونه صدای شلیک در خونه رو میزنه و خلاصه بعد از کلی جمع آوری مدرک پدر رو به جرم قتل یک نفر بازداشت میکنه و در آخر مشخص میشه کارآگاه همون پسره هست که برگشته از پدر انتقام سرکارگذاشتنش رو بگیره .
میخواستم ببینم شما میدونید اسم این فیلم چیه ؟
هر مدل که سرچ کردم نتونستم پیدا کنم
فقط میدونم این فیلم بازسازی شده و یا اقتباس شده از یک فیلم خیلی قدیمی تر تقریبا به همین داستان هست
تشکر از شما
کارآگاه (انگلیسی: Sleuth ) فیلمی در ژانر نئو نوآر و معمایی به کارگردانی جوزف ال. منکیهویچ است که در سال ۱۹۷۲ منتشر شد. لارنس الیویه و مایکل کین بازیگران این فیلم بودند که هر دو برای این فیلم، نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد در چهل و پنجمین دوره اسکار شدند.
سلام دوست عزیز
اسم فیلم رو که یکی از دوستان خدمتتون معرفی کردن اما جالبه که بدونید این نسخه اولی هستش که مایکل کین خیلی جوونه و نقش پسر رو بازی میکنه، سالها بعد نسخه ی دیگری از این فیلم ساختن که احتمالا شما اونو دیدین
توی فیلم جدید مایکل کین نقش پیرمرده رو بازی میکنه و جود لاو نقش پسره
درواقع توی هر دو نسخه مایکل کین بازی کرده منتها بنا بر سنی که داشته توی هرکدوم نقش یکی از کاراکترهارو داشته
البته نکته مهم اینه که احتمالا شما این فیلم رو از تلویزیون (صدا و سیما) دیدین چون اصلا موضوع دختر پیرمرده نیست. ماجرا سر زن پیرمرده(که ظاهرا خیلی جوونه) و رقابت همون پیرمرد با پسر جوان هستش برای بدست آوردنه زنه
شرمنده اگر توضیحاتم طولانی شد
شاید از شنیدن چیزی که میخواهم بگویم حیرت کنید و بگویید چه ربطی داره اما به هر حال مجبورم حرفمو بزنم. دیدن ” کشتن گوزن مقدس” بیش از هر چیز منو بیاد بوف کور و نویسنده فقید صادق هدایت انداخت. در طول فیلم،شخصیت های بوف کور مرتبا در ذهنم تداعی میشد. برای من استیون فارغ از موقعیت شغلی و اجتماعیش همانقدر مرموز و آکنده از اسرار بود که پیرمرد خنزرپنزری در بوف کور. آنا مانند لکاته فقط در زندگی ابتذال را درک میکند در حالیکه چیزهای به مراتب مهمتری برای درک وجود دارند. بهر حال لکاته فیلم “کشتن گوزن مقدس ” تنها فرقی که با لکاته بوف کور دارد این است که هوسران نیست اما هوس مگر به شهوت محدود است. آنا هوس تن جنس مخالف ندارد اما در عوض هوس خیلی چیزهای دیگر دارد که وی را تا شان لکاته تنزل میدهد. مانند بوف کور فضای حاکم بر فیلم کاملا یک فضای اثیری را به ذهن متبادر میکند. آدمها در این فضا، کاملا تنها هستند. تنهایی آنان از جنس در جمع بودن و تنها بودن است. آنها به شدت بی روح و سرد هستند و روابطشان متاثر از همین برودت است. جالب اینکه در انتهای فیلم که خانواده استیون مارتین را در کافه تنها میگذارند به نظرم رسید که انگار مطلع یا همان پاراگراف آغازین بوف کور از زبان مارتین بیان میشود : ” در زندگی زخمهایی است که… “
چقدر دیدگاه شما و این قیاس دقیق بود. حتما کسی که به تازگی بوف کور را خوانده همین حس نزدیکی با این فیلم را حس میکند.