وقتی عاشق می‌شویم، تصادف‌های طبیعی زندگی را، پشت حجابی از هدفمندی پنهان می‌کنیم. هر چند اگر منصفانه قضاوت کنیم، ملاقات با ناجی‌مان کاملاً تصادفی و لاجرم غیرممکن است، اما باز اصرار می‌ورزیم که این رخداد از ازل در طوماری ثبت شده بوده و اینک در زیر گنبد مینایی به آهستگی از هم باز می‌شود.

(با دست خودمان) سرنوشتی می‌بافیم تا از اضطراب ناشی از این واقعیت که هر حکمتی در زندگی‌مان هر چند اندک، ساخته خود ماست، نجات پیدا کنیم، (و فراموش می‌کنیم) که طوماری (و طبعاً سرنوشت از پیش مقدرشده‌ای) وجود ندارد؛ این که چه کسی را در هواپیما ملاقات بکنیم یا نکنیم حکمتی جز آنچه خودمان به آن اطلاق می‌کنیم ندارد ـ به عبارت دیگر می‌خواهیم از اضطراب ناشی از این که کسی زندگینامه ما را ننوشته و عشق‌های ما را بیمه نکرده است پرهیز کنیم.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

 

پی‌نوشت: قبلاً همین‌جا بارها درباره‌ی آقای دوباتن حرف زده‌ام. او هم فیلسوف است، هم جامعه‌شناس، هم روانکاو و هم نویسنده و داستانگویی زبردست. «جستارهایی در باب عشق» حتی برای آدم‌هایی که تا حالا عاشق نشده‌اند هم خواندنی و جذاب است. همان‌طور که در این بخش از کتاب می‌خوانید، این کتاب فقط هم درباره‌ی عشق نیست. درباره‌ی نوع نگاه‌مان به دنیا به هم هست. درباره‌ی خیلی چیزهای دیگر هم هست … راستی تا حالا عاشق شده‌اید؟

بخشی از کتاب «مراقبت و تنبیه؛ تولد زندان» اثر میشل فوکو

مستبدی ابله با زنجیرهای آهنی می‌تواند بردگان‌اش را به انقیاد درآورد؛ اما سیاستمداری حقیقی آنان را با زنجیری از ایده‌های خودشان به مراتب محکم‌تر به بند می‌کشد؛ او اولین حلقه‌ی زنجیر را به سطح ثابتِ عقل وصل کرده است و از آن جا که از حلقه‌های بافته‌ی این زنجیر بی‌خبریم و تصور می‌کنیم خودمان آن را ساخته‌ایم، این زنجیر به مراتب محکم‌تر است؛ ناامیدی و زمان، زنجیرهای آهنی و فولادی را می‌فرساید اما نمی‌تواند هیچ گزندی بر پیوند عادیِ ایده‌ها وارد آورد، بلکه آن را مستحکم‌تر نیز می‌سازد؛ بر الیافِ نرم مغز، بنیانِ تزلزل‌ناپذیرِ استوارترین امپراتوری‌ها بنا می‌شود.

توضیح: املای کلمات، فاصله‌گذاری‌ها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.

پی‌نوشت: این کتاب را سال پیش خوانده بودم. کتابی سخت‌خوان که البته سخت‌خوانی‌اش دور از ذهن هم نبود. اما در عین پیچیده بودن، جذاب و پر از نکته بود. باید کمی حوصله کنید. از فوکو کتاب دیگری هم خواندم که به شدت توصیه می‌کنم بخوانید: «بررسی پرونده‌ی یک قتل». موضوع این است که در سال هزار و هشتصد و چند میلادی، قتلی اتفاق افتاده و تحقیقاتی در این زمینه آغاز شده است. فوکو و همکارانش تحقیقات دادگاه، کارآگاهان جنایی، جزئیات بازجویی‌های مظنون به قتل، تحقیقات میدانی و خلاصه  تمام ریزه‌کاری‌های این پرونده‌ی جنایی را پیش چشم ما می‌گذارند تا ببینیم چطور سرنخ‌ها یکی یکی باز شده و به نتیجه رسیده است. آدم حیرت می‌کند که چگونه نزدیک به دویست سال پیش، چنین سیستمی وجود داشته که مو را از ماست بیرون می‌کشیده است. پیشنهاد می‌کنم این دو کتاب را بخوانید. حتماً که نباید برای عید پیشنهاد کتاب خواندن بدهیم!

بخشی از کتاب « یک هفته در فرودگاه » اثر آلن دوباتن

اما منطقه‌ی چمدان‌ها تنها مقدمه‌ای بود بر نقطه‌ی اوج احساسی فرودگاه. حتا تنهاترین آدم‌ها، بدبین‌ترین‌های‌شان نسبت به نژاد انسان، مادی‌ترین‌های‌شان هم در نهایت انتظار داشتند شخص خاصی بیاید و در تالار ورود به آن‌ها سلام کند.

حتا اگر عزیزان‌مان قاطعانه گفته باشند سرشان شلوغ است و کار دارند، حتا اگر گفته باشند اساساً از این که به مسافرت رفته‌ایم از ما متنفرند، حتا اگر ژوئن گذشته ما را ترک کرده باشند یا دوازده و نیم سال پیش مُرده باشند، غیرممکن است لرزه‌ی این احساس را تجربه نکنیم که شاید بی‌خبر آمده باشند ما را شگفت‌زده کنند و باعث شوند حس کنیم آدم خاصی هستیم ( مثل وقتی که بچه بودیم و کسی برای‌مان این کار را کرد ـ که اگر نمی‌کرد تا این جا دوام نمی‌آوردیم ) … پس وقتی با یک بررسی دوازده ثانیه‌ایِ صف معلوم می‌شود واقعاً در کل این کره‌ی خاکی تنهاییم و جز صف طولانی دستگاه بلیت برای هیثرو اکسپرس هیچ جای دیگری برای رفتن نداریم، چه بزرگوار باید باشیم که هیچ تردیدی در این تنهایی به خود راه ندهیم. چه بالغ باید باشیم که برای‌مان مهم نباشد فقط دو متر آن طرف‌تر از ما مرد جوانی که شاید غریق نجات باشد با لباس‌های غیررسمی از دیدن زن جوان مهربانی با چهره‌ای متفکر ـ که لب‌های‌شان الان با هم درگیر است ـ به موجی از شادی رسیده.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از کتاب « هنر و سیر و سفر » اثر آلن دو باتن

هر چیزی که از ما قدرتمندتر است لزوماً نفرت‌انگیز نیست. چیزی که قدرت ما را به چالش می‌طلبد ممکن است خشم و نفرت‌مان را تحریک کند؛ اما در عین حال می‌تواند حس احترام و رعب ما را هم برانگیزد. بسته به این است که آن چیز در چالش طلبی‌اش زشت و بی‌وقار باشد یا شکوهمند و فراز. ما چالش‌طلبی نگهبانِ درِ هتل را به دل می‌گیریم، اما مبارزه‌طلبی کوهی مه گرفته را احترام می‌گذاریم. آن چیزی که زور دارد و پست است ما را تحقیر می‌کند، ولی اگر قدرتمند و باشکوه باشد احترام‌مان را برمی‌انگیزد.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « دنیای قشنگ نو » اثر آلدوس هاکسلی

برنارد پافشاری کرد: (( ولی من دلم می خواد. این احساس رو بهم میده که … )) درنگ کرد و به دنبال کلماتی گشت که احساسش را بیان کند: (( که بیشتر خودم هستم، اگه بفهمی چی میگم. احساس می کنم بیشتر تمامیت خودم هستم نه اینکه تمامیتم جزئی از یه چیز دیگه باشه. نه اینکه در حکم سلولی باشیم در بدن اجتماع. لنینا، در تو این احساس رو ایجاد نمیکنه؟ ))

اما لنینا می گریست و مرتب تکرار می کرد: (( وحشتناکه! وحشتناکه! چطور می تونی از این موضوع دم بزنی که دلت نمیخواد جزئی از بدن اجتماع باشی؟ بالاخره هر کسی برای دیگران کار می کنه. ما به همه نیاز داریم. حتی اپسیلونها … ))

برنارد با تمسخر گفت: (( خیلی خب، بلدم: حتی اپسیلونها هم مفیداند. من هم همین طور. اما منِ لعنتی آرزو می کنم ایکاش مفید نبودم! ))

لنینا از این کفرگویی یکّه خورد. با لحنی حیران و پریشان اعتراض کرد: (( برنارد! چطور میتونی نباشی؟ ))

برنارد متفکرانه و با روالی متفاوت تکرار کرد: (( چطور میتونم؟ نه، مسئله اساسی اینه که: اگه نتونم چطور میشه؟ یا از اونجا که بالاخره میدونم که چرا نمیتونم ـ چه صورتی پیدا می کرد اگه میتونستم، اگه آزاد بودم و برده و اسیر شرطی بودنم نبودم؟ ))

(( ولی برنارد، داری حرفهای خیلی وحشتناکی می زنی! ))

(( لنینا تو دلت نمیخواد آزاد باشی؟ ))

(( منظورت رو نمی فهمم. من که آزادم. آزادم در اینکه بهترین کیف و گذران ها رو بکنم. امروزه روز همه خوشبختند. ))

برنارد خندید: (( امروزه روز همه خوشبختند. ما اینو از سن پنج سالگی به خورد بچه ها میدیم. اما لنینا، دلت نمی خواست آزادی بودی که به یه طریق دیگه خوشبخت باشی؟ مثلاً به طریقه خاص خودت، و نه به روش همه افراد دیگه؟ ))

لنینا تکرار کرد: (( منظورت رو نمی فهمم. ))

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: شاهکار هاکسلی، که جزو کتاب هایی ست که باید قبل از مرگ خواند و بی تردید جزو رمان های برتر قرن، آنقدر جذاب و تکان دهنده است که به راحتی می شود به هر کسی پیشنهادش کرد. خیلی ها شاید فکر کنند، این رمان سنگین است و آدم را خسته می کند، اما اصلاً اینطور نیست. داستان صریح و روان و جذاب است و برآشفته کننده. دنیای هاکسلی، دنیای عجیب و غریبی است که در سال ۲۵۴۰ می گذرد. هاکسلی این رمان را در ۱۹۳۲ به رشته ی تحریر در آورده است. او در توصیفِ آرمانشهر تخیلی خودش تبحر به خرج داده و آنقدر ذهنش را به سمتِ جزئیاتی باورنکردنی سوق داده که از اینهمه خلاقیت شگفت زده خواهید شد. آرمانشهری که به ظاهر خوب و خوش و زیباست اما در باطن ماجرا چیز دیگری ست. آدم ها مسخ شده اند و نمی دانند آن چیزی که فکر می کنند زیباست در واقع نیست. این قسمتی که از کتاب انتخاب کرده ام، من را یاد این جمله ی ولتر می اندازد: (( سخت است آزاد کردن نادان هایی که زنجیرهای خود را می پرستند. ))

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم