بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

یک بار، در فرصتی که پیش آمد، دادستان فریاد زد:

ـ شما سه میلیون و نیم انسان را کشته اید!

من اجازه ی صحبت گرفتم و گفتم:

ـ معذرت می خواهم، دو میلیون و نیم بیش تر نبوده.

سر و صداهایی از همه جای تالار بلند شد و دادستان فریاد کشید که من باید از این همه وقاحت خجالت بکشم. در حالی که من جز تصحیح یک رقم نادرست کاری نکرده بودم.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کارِ من است » اثر روبر مرل

ساختمان را دور زدیم. حالا دیگر ده تایی اس.اس بیش تر تو محوطه نبود.

اشمولده گفت: ـ میل دارید نگاهی بکنید؟

ـ البته.

به طرف در رفتیم و آن تو را از روزنه ی گرد، نگاه کردم. زندانی ها به شکل هرم هایی بر کف ساروجی روی هم افتاده بودند. قیافه شان آرام بود. صرف نظر از چشم هاشان که بازِ باز مانده بود انگار همگی خوابیده بودند. به ساعتم نگاه کردم: سه و ده دقیقه بود. رو کردم به اشمولده. گفتم: ـ کی درها را باز می کنید؟

ـ زمانش بسیار متغیر است. همه اش بسته گی دارد به درجه ی هوا. اگر مثل امروز هوا خشک باشد عملیات به قدر کافی سریع انجام می گیرد. اشمولده هم به نوبه ی خود از روزن شیشه یی به داخل نگاه کرد.

ـ تمام است.

ـ از کجا می فهمید؟

ـ از رنگ پوست: پریده گی رنگِ پوست صورت و صورتی رنگِ گونه ها.

ـ تا حالا دچار اشتباه هم شده اید؟

ـ اوائل کار، بله. پنجره ها را که باز می کردم بعضی هاشان جان می گرفتند. مجبور می شدیم از نو شروع کنیم.

ـ پنجره ها را برای چه باز می کنید؟

ـ برای این که هوا داخل بشود و زوندرکوماندو بتواند برود تو.

سیگاری روشن کردم و گفتم: ـ بعد چه می شود؟

ـ زوندر کوماندو جنازه ها را خارج می کند می برد پشت ساختمان. آن ها را بارِ کامیون می کند و کامیون می برد خالی شان می کند کنار گودال. یک دسته ی دیگر جنازه ها را کفِ گودال می چیند. باید با دقتِ خیلی زیاد چیده شوند که تا حد امکان جای کم تری بگیرند. ( با صدای خسته یی افزود: ) ـ چند وقتِ دیگر برای یک وجب زمین معطل می مانم. ( رو کرد به زتسلر و گفت: ) ـ میل دارید نگاه کنید؟

ـ زتسلر مردد ماند، چشم هایش به سرعت به چشم های من افتاد. بعد با صدای ضعیفی گفت:  ـ البته.

از روزنِ گرد نگاهی انداخت و داد زد:

ـ این ها که لُختند.

اشمولده با لحن بی قیدش گفت: ـ دستور داریم البسه شان را مصادره کنیم. ( و اضافه کرد: )  ـ اگر با لباس کلک شان را بکنیم، لُخت کردنشان کلی وقت می گیرد.

زتسلر از روزن نگاه می کرد. با دست راستش تاریکی می کرد که بهتر ببیند.

اشمولده گفت: ـ از آن گذشته، موقعی که راننده ها زیاد گاز بدهند این ها پیش از مرگ به حالت خفقان می افتند و رنج زیاد باعث می شود به خودشان خرابی کنند. اگر لباس تن شان باشد ضایع می شود.

زتسلر که همانطور صورتش را به روزن چسبانده بود گفت: ـ چه قیافه های آرامی دارند!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

از میانِ فیلم ها ۴

  •  بعضی آدما از بس ضعیف هستن که نمی تونن بد باشن.

« گاهی به آسمان نگاه کن » ساخته ی کمال تبریزی (بیشتر…)

بخشی از رمانِ « مرگ کسب و کار من است » اثر روبر مرل

ـ به جز دکتر فوگل کسی را سراغ دارید که بتواند برای گرفتن عفو شما اقداماتی بکند؟

ـ ناین، هر دیرکتور. ( نخیر، جناب رئیس. به آلمانی )

از پشت سرم: ـ اطلاع دارید که، در موقعیت شما، عفو و بخشوده گی می تواند نصف مجازات را تقلیل بدهد؟ آن وقت عوض ده سال فقط پنج سال حبس می کشید.

ـ این را نمی دانستم هر دیرکتور.

ـ خب، حالا که دانستید جواب نامه اش را می دهید؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ علی هذا ترجیح می دهید پنج سال بیش تر حبس بکشید و وانمود نکنید که خود را به اختیار دکتر فوگل گذاشته اید؟

ـ یا، هر دیرکتور. ( بله، جناب رئیس. به آلمانی )

ـ برای چه؟

ـ این کار، معنیش فریب دادن است.

روبروی من. با حالتی جدی. خط کش رو به من و چشم های نافذش در چشم های من دوخته: ـ دکتر فوگل را به چشم یک دوست نگاه می کنید؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ برایش محبت و احترام قائلید؟

ـ مسلماً خیر، هر دیرکتور. ( و اضافه کردم: ) ـ با وجود این آدم بسیار با کلّه یی است.

ـ حالا ” آدم خیلی با کلّه” را بگذاریم کنار. ( و باز از سر گرفت: ) ـ لانگ، کُشتن دشمن وطن شرعاً مجاز است؟

ـ مسلماً، هر دیرکتور.

ـ دروغ به کارش زدن چی؟

ـ مسلماً ، هر دیرکتور.

ـ نامشروع ترین کلک ها چطور؟

ـ مسلماً، هر دیرکتور.

ـ و با وجود این میل ندارید به دکتر فوگل کلک بزنید؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ چرا؟

ـ این دو تا با هم فرق می کنند.

ـ چرا این دو تا با هم فرق می کنند؟

فکری کردم و گفتم: ـ چون اینجا فقط پای من در میان است.

با صدایی تیز و لحنی فاتحانه ” آه آه ” کرد. چشم هایش پشت عینک دوره طلا برق زد، خط کش را پرت کرد روی میز، بازوهایش را روی سینه به هم انداخت و حالتی سخت خوش و راضی به خود گرفت. گفت: ـ لانگ! شما آدم خطرناکی هستید.

سرنگهبان سربرگرداند و با حالتی جدی مرا برانداز کرد.

ـ و می دانید چرا آدم خطرناکی هستید؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ چون شرافتمندید.

عینک دوره طلایش برقی زد. پی حرفش را گرفت که: ـ آدم های شرافتمند همه از دم خطرناکند. فقط آدم های نادرست و دغل، مردم بی آزار و بی ضرری هستند. و علتش را می دانید، سرنگهبان؟

ـ ناین، هر دیرکتور.

ـ میل دارید بدانید، سرنگهبان؟

ـ البته، هر دیرکتور، که میل دارم بدانم.

ـ چون که مردم دغل نادرست فقط برای منافعشان دست به اقدام و عملی می زنند. به عبارت دیگر، اقدامات شان “حقیرانه” است.

     

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از نمایشنامه ی « درس » اثر اوژن یونسکو

پروفسور: شما می دونین چه جوری بشمرین؟ … تا کجا می تونین بشمرین؟

دانش آموز: من میتونم تا … تا بی نهایت بشمرم.

پروفسور: ممکن نیست، خانم عزیز.

دانش آموز: پس، فرض کنین، تا شونزده.

پروفسور: خوبه، کافیه، هر کی باید حد و حدود خودشو بشناسه. پس خواهش می کنم بفرمائین بشمرین.

دانش آموز: یک … دو … و بعد از دو میاد سه … بعد چهار …

پروفسور: همین جا وایسا، دوشیزه جان. کدوم یکی از این شماره ها بزرگتره. چهار؟ یا سه؟

دانش آموز: اوه … سه؟ یا چهار؟ کدوم یکی بیشتره، بزرگتره؟ بزرگتر بین سه و چهار؟ بزرگتر به چه معنا؟

پروفسور: خب، بعضی از شماره ها کوچیکتره بعضی ها بزرگتر. یعنی در شماره های بزرگ، واحدهای بیشتری هست از شماره های کوچک …

دانش آموز: یعنی شماره های کوچکتر؟

پروفسور: مگر اینکه شماره های کوچک واجد واحدهای کوچکتر باشن. اگه همه شون خیلی کوچک باشن، در اون صورت ممکنه واحدهای بیشتری در شماره های کوچک باشه تا در شماره های بزرگ … اگه بحث سر واحدهای دیگه باشه …

دانش آموز: در اون صورت، شماره های کوچک می تونن بزرگتر از شماره های بزرگ باشن؟

پروفسور: نه، به اون مبحث کاری نداشته باشیم. اون ما رو کاملاً منحرف میکنه. شما فقط همینو بدونین که اینجا چیزی جز شماره نیست. یعنی مسئله اندازه و بزرگی هم هست.حاصل جمع ها هم هست و گروهها و بسیار بسیار چیزها. چیزهایی همچون آلوچه، ماشین باری، مرغابی، هسته آلو و غیره … اصلاً سهولت کار، بیاین فرض کنیم که ما فقط شماره های مساوی و برابر داریم. پس شماره های بزرگتر اونهایی هستن که بیشترین واحدها رو دارن.

دانش آموز: اونهایی که بیشترین واحدها رو دارن بزرگترینند؟ اوه، حالا می فهمم پروفسور، شما دارین کیفیت رو با کمیت یکی می گیرین.

پروفسور: اون بحث زیادیه تئوریکه. بحث تئوریک نکنیم. نگران اون مبحث نباشین. بذارین یه مثالی بزنیم و با این مثال قطعی استدلالمونو شروع کنیم و نتایج کلی رو بذاریم برای بعد. ما اینجا شماره چهار داریم و شماره سه، و هر کدوم از اینها همواره از واحدهای یکسان برخوردارن. پس کدام شماره ست که بزرگتر خواهد بود؟ شماره کوچکتره؟ یا شماره بزرگتره؟

دانش آموز: ببخشین پروفسور … منظور شما از شماره بزرگتر چیه؟ اونیه که کمتر کوچیکتر از دیگریه؟

پروفسور: درسته. همینه، خانم. عالیه. شما منظور منو خوب فهمیدین.

دانش آموز: پس چهاره.

پروفسور: خب چهار چیه؟ از سه بزرگتره یا کوچیکتره؟

دانش آموز: کوچکتره … نه، بزرگتره.

پروفسور: براوو. عالی جواب دادید … پس حالا چند تا واحد بین سه و چهار وجود داره؟ … یا بین چهار و سه ـ اگه اینجوری می خواین.

دانش آموز: هیچ واحدی بین سه و چهار وجود نداره، پروفسور. چون چهار بلافاصله بعد از سه میاد. پس مطلقاً هیچی بین سه و چهار نیست.

پروفسور: متأسفانه نتونستم منظورمو خوب بفهمونم. بی شک تقصیر از منه. به حد کافی روشن و واضح توضیح ندادم.

دانش آموز: نه پروفسور.

پروفسور: نگاه کن عزیزم. اینجا سه تا چوب کبریته، و اینم یکی دیگه که میشه چهار تا. حالا بدقت نگاه کن. ما چهار تا چوب کبریت داریم، یکی رو برمی داریم. حالا چند تا مونده؟

دانش آموز: پنج تا. اگه سه و یک میشه چهار، پس چهار و یک میشه پنج.

پروفسور: نه، درست نیست. اصلاً درست نیست. شما همه ش دلتون می خواد اضافه کنین. آخه باید بتونین کم هم بکنین. کافی نیست که همه ش ادغام کنی. بعضی وقتا هم می خوای داغون کنی. زندگی این جوریه.  این خودش یه فلسفه ایه … علم یعنی همین. پیشرفت، تمدن، یعنی همین.

دانش آموز: بله پروفسور.

پروفسور: حالا بریم سراغ چوب کبریتا. من چهار تا از اونا دارم. نگاه کن، واقعاً چهار تان. یکی رو برمی دارم. حالا اونجا فقط چند تا می مونه؟

دانش آموز: نمیدونم، پروفسور.

پروفسور: ای بابا، یه خورده فکر کن. قبول دارم. آسون نیست. ولی شما اون قدر فرهیخته هستین که بتونین با یک تلاش عقلانیِ لازم قضیه رو درک کنین. پس؟

دانش آموز: نمیدونم پروفسور. نمی گیرمش پروفسور …

پروفسور: پس بذار یه مثال آسونتر بزنیم. اگر شما دو تا دماغ داشتید و من یکی از اونها رو از جا می کندم، چند تا باقی می موند؟

دانش آموز: هیچی.

پروفسور: یعنی چی هیچ چی؟!

دانش آموز: برای اینکه هیچ چی رو نکندین. یه همین دلیله که حالا یه دونه دماغ دارم. اگر اونو کنده بودین که من دیگه دماغ نداشتم.

پروفسور: نه، شما مثال منو نفهمیدین. فرض کنیم شما فقط یه دونه گوش دارین.

دانش آموز: بله، و بعدش؟

پروفسور: اگه من یه گوش به شما می دادم، اون وقت چند تا گوش داشتین؟

دانش آموز: دو تا.

پروفسور: بسیار خب. و اگر بازم یه گوش دیگه به شما می دادم، اون وقت چند تا گوش داشتین؟

دانش آموز: سه تا گوش.

پروفسور: حالا من یکی رو برمی دارم … چند تا میمونه، چند تا گوش؟

دانش آموز: دو تا.

پروفسور: عالیه. پس یکی دیگه رو هم برمی دارم، چند تا میمونه؟

دانش آموز: دو تا.

پروفسور: شما دو تا گوش دارین. یکی رو برمی دارم، یکی رو گاز می زنم می خورم. اون وقت چند تا گوش دارین؟

دانش آموز: دو تا.

پروفسور: یکیشو می خورم. می خورم یکیشو.

دانش آموز: دو تا.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم