از آقای ریگاداس، قبلاً یک فیلم دیگر هم با نام « جدال در بهشت » دیده بودم که باز بهتر بود! این فیلم جدید که ایشان مرتکبش شده، هیچ سر و تهی ندارد. یک اثر بی معنا و بی مزه که می خواهد به زورِ یک سری تصاویر معوج گونه، رویایی و مثلاً عجیب و غریب، مثل آن گاو قرمز رنگ یا مردی که با فشار دست، سرش را از تنش جدا می کند، فیلم مهم و پر حرفی جلوه کند که البته اینطور نمی شود. فیلم درباره ی کیست؟ درباره ی چیست؟ این تصاویر معوج چه چیز را قرار است برسانند؟ این رفت و برگشت زمانی چه علتی دارد؟ واقعاً از هیچ چیز نمی شود سر در آورد، نه به خاطر اینکه فیلم پیچیده است، بلکه پیچیده نماست و مضحک.
آذر، زنی ست در آستانه ی ازدواج با مردی ثروتمند اما مشکل او بچه ی معلول و عقب مانده اش است که باید تا بعد از مراسم ازدواج، او را از چشم مرد پنهان نگه دارد تا بعداً به شکلی ماجرای بچه را برای او تعریف کند. آذر هر دری می زند، نمی تواند راهی پیدا کند … متأسفانه موتمن، کم کم انگار به مسیری دارد می افتد که نباید بیفتد. این فیلم ویدئویی، شاهد این مدعاست؛ داستانی لخت و تخت و سطحی از مادری که می خواهد ازدواج کند و وضعیتش را تغییر بدهد اما بچه ی عقب مانده اش انگار مانع زندگی خوب برای اوست. این در آن در زدن فایده ندارد و در نهایت، مادر به این نتیجه می رسد که بچه را به شوهرِ آینده نشان بدهد. پایانی که از همان اول هم مشخص بود. نه وضعیتِ مادر برای ما ملموس می شود و نه تلاشِ او برای خلاصی از دست بچه و نه دلیلی که برای پنهان کردنِ بچه از چشمِ همسرِ آینده گفته می شود قانع کننده است.
چند دختر که می خواهند زندگی آزادی را تجربه کنند، با دزدیدن پول، به شهری ساحلی می روند و آزادانه هر کاری که دلشان می خواهد می کنند غافل از اینکه سرنوشت بدی در انتظار آنهاست … من فقط متعجبم که چطور بازیگر خوبی مثل جیمز فرانکو، راضی شده که در این فیلم سخیف بازی کند. فقط همین!
افسانه، دختر بدنامِ محله، تصادفاً وارد خانه ی روحانی خوشنامِ محله می شود … نویسنده و کارگردان فیلم، البته حرف هایی دارد و دغدغه هایی و هر از گاهی هم پیام های خوبی از قبیلِ سطحی قضاوت نکردن و دیدنِ دلِ آدم ها به جای ظاهرشان می دهد، اما به نظرم مدیومی را که برای این کار انتخاب کرده، کاملاً اشتباه است. می شود یک بلندگو دست گرفت، پشت وانتی نشست و راه افتاد در خیابان ها و به مردم کوچه و بازار پند داد. اینطوری تأثیرش هم بیشتر است!
بث که با نامزدش در هتلی بین راهی توقف کرده است، توسط افراد ناشناسی دزدیده و به ساختمانی متروکه برده می شود. بث بعد از به هوش آمدن متوجه می شود بچه ی در شکمش را بیرون کشیده اند و علاوه بر او چند زن دیگر هم در این ساختمان هستند … یک فیلم بی خاصیت و بی معنا که جانِ آدم را به لب می رساند تا تمام شود. داستانی بی سر و ته و بدون جذابیت که دیدنش چیزی نیست جز اتلاف وقت.
زن نویسنده ای به یک کلبه ی جنگلی می آید تا در آرامش رمانش را بنویسد اما چند مردِ مزاحم به بدترین شکل ممکن به او تجاوز می کنند … فیلم اصلی، به همین نام، که بیست سی سال پیش ساخته شده، حکم یک فیلم کالت را دارد که درباره ی زنی ست که از متجاوزینش به بدترین شکل ممکن انتقام می گیرد و البته حتماً حواستان هست که این « بدترین شکل ممکن » بسیار ابتدایی و بچه گانه هم به نظر می رسد که اتفاقاً همین خصوصیتِ « بد بودن » و « شوخی در آمدن در عین جدی بودن » باعث می شد که فیلمِ اصلی، یک جورهایی طرفدارانِ مخصوص خودش را داشته باشد که یکی از آن طرفداران خودِ من هستم. در نسخه ی جدیدِ آن فیلم، همه چیز، جز چند نکته ی جزئی، همان است که بود و دریغ از کمی خلاقیت. من حتی بدترین صحنه های شکنجه و خونریزی را با لذت تمام می بینم اما تنها چیزی که دیدنش از عهده ی من خارج است و به شدت دلم را آشوب می کند، این آب دهان و آب دماغی ست که از لب و لوچه ی بازیگران در لحظات شکنجه و عذاب، جاری ست. در این فیلم هم آنقدر از دک و پوزِ بازیگران آب دهان و آب دماغ بیرون می ریزد که آدم حالش بد می شود. این دیگر لذتِ دیدنِ یک فیلم را از بین می برد، حتی اگر فیلمِ زیرِ زیرِ متوسطی مثل این باشد. آن قدیم ها حتی شکنجه هایشان هم بهتر بود!
می گویند این فیلم شاهکار سازنده اش است. بهترین کارگردانی کن را هم البته برده و خب، این هم دلیل دیگری بر این مدعاست. اما آیا واقعاً برنده شدن در یک جشنواره ی معتبر، یعنی همه چیز؟ یعنی دیگر مشکلی نیست؟ یعنی واقعاً شاهکار؟! می توانیم به راحتی بگوییم: خب، بهرحال این هم یک نوع سینماست دیگر! اگر با این منطق جلو بیاییم، خب، بله، این هم نوعی سینماست. اما سئوال اینجاست: آیا واقعاً سرسخت ترین تماشاگران، آنهایی که حتی می توانند یک فیلم به مدت دوازده ساعت، مثلاً از گاوی که زیر درخت، علف می خورد، ببینند و لذت هم ببرند و کلی هم تعابیر فلسفی و اجتماعی و سیاسی از همین تصویر بیرون بکشند، توانایی دارند این فیلم را تا آخر دنبال کنند؟
گندم و علی از بچگی سرسپرده ی یکدیگر هستند. اما سنت روستا داستان دیگری را برای این جوانان رقم زده است: گندم برای کرامت، پسر یکی از اهالی ثروتمند روستا در نظر گرفته شده است … به نظرم اسم فیلم باید می بود: « یه عاشقانه ی خیلی خیلی ساده »! داستانی خالی، سرد، بی نمک و کاملاً قابل پیش بینی و شخصیت هایی که بسیار سطحی و تک بعدی ترسیم شده اند. من نمی دانم نویسنده و کارگردان چطور فکر کرده اند که چنین داستان بی هویتی می تواند برای تماشاگر جذاب باشد. فیلم هیچ چیزش قابل باور نیست مثل مردم روستایی در ناکجاآباد که همگی با لهجه ی غلیظ تهرانی حرف می زنند!
مزامیر سرخ نخل طلا نبرده جایزه بهترین کارگردانی تو کن رو گرفته.
بله. اشتباه من بود. ممنون.
یه عاشقانه ساده مسخره ترین فیلمی بود که دیدم!
من بعضی از این فیلم هایی که شما نوشتی رو دیدم و در مزخرف بودنشون شکی نیست و حق با شماست ولی spiring breakers به نظرم فیلم خیلی قشنگیه هم از لحاظ موزیک متن هم از لحاظ فضا سازی فیلم و در کل فیلمیه که باید با فضای کلی فیلم ارتباط بر قرار کنی و فقط یه کم بخاطر صحنه های +۱۸ زیادی که داره میشه به فیلم ایراد وارد کرد
و کلا هم این نظر شخصیه من راجع به این فیلمه
خیلی بد بود
شما یکم تام و جری نگاه کن تا یکم چیز یاد بگیری بپه
(عمداً نوشتم بپه، غلط تایپی نبود)
فیلم ispiton هم من دیدم قشنگه انتقامیه
Post Tenebras Lux بی سر و تهه؟! لعنت به اونی که اول بار گفت عقیده آزاده
فیلم a serbian film آزاروهنده ترین فیلمی بوده که دیدم. لعنت به کارگردان و عوامل مریضش