نگاهی به فیلم سه روز تا کشتن  Three Days to Kill

نگاهی به فیلم سه روز تا کشتن Three Days to Kill

  • بازیگران: کوین کستنر ـ امبر هرد ـ هایلی استنفلد و …
  • فیلم نامه: عدی هسک ـ لوک بسون براساس داستانی از لوک بسون
  • کارگردان: جوزف مک گینتی نیکول
  • ۱۱۷ دقیقه؛ محصول آمریکا، فرانسه، یونان، روسیه؛ سال ۲۰۱۴
  •  ستاره ها: ۱/۵ از ۵
  • این یادداشت روی سایت « بوطیقا » منتشر شده است ( اینجا )

 

وقتی لوک بسون به قهقرا رفت …

خلاصه ی داستان: ایتان رنر، مأمور کارکشته ی سازمان سیا، در حالیکه متوجه می شود به خاطر نوعی سرطان، چند صباحی بیشتر زنده نیست، به پاریس می رود تا جبرانِ گذشته هایی که نزدِ همسر و دخترش نبوده را بکند اما در آنجا هم سر و کله ی مأمور زنِ سازمانِ سیا، ویوی، پیدا می شود که به او می گوید در ازای دارویی که می تواند زنده نگهش دارد، باید فردی به نام وولف را بکشد …

 

یادداشت: فیلم خیلی سریع ایتان رنر را به ما معرفی می کند: مأمور کارکشته ای که می تواند در عرض یک چشم به هم زدن، کلی آدم را به آن دنیا بفرستد، بدونِ اینکه صدایی بلند شود. در عین حال، چین و چروک روی صورتش و موهای جو گندمی اش اینطور نشان می دهد که او دیگر آن یکه بزنِ همیشگی نیست و حالا دیگر سن و سالی ازش گذشته و آن حالِ سابق را ندارد. او بعد از اینکه متوجه می شود دمِ مرگ است، تصمیم می گیرد پیش زن و بچه اش برود و جبرانِ گذشته ها را بکند و از همین رو، داستان فیلم، بیش از آنکه به بخشِ جنایی و تعقیب و گریزی بپردازد، سعی می کند وارد رابطه ی ایتان با همسر و فرزندش شود و البته در میانِ این داستان، به شکلی، ماجرای رسیدن به رئیس تروریست ها ( وولف ) را هم جسته گریخته روایت کند؛ ماجرایی که هیچ وزنی ندارد و سردستی و ساده انگارانه است و فقط بهانه ای ست برای نشان دادنِ چند تعقیب و گریزِ بی دلیل، کمی تفنگ بازی و کمی خونریزی، تا فیلم را به نام کاری اکشن و جنایی با مضمونِ کله پا کردنِ تروریست ها قالب کنند. اما ورود به زندگی این مأمور متبحرِ سیا هم البته موفق از آب در نیامده است. اگر داستانِ به شدت دستمالی شده ی فیلم را نادیده بگیریم ( چقدر فیلم دیده ایم که در آن یک مأمور سیا، می خواهد یک پدرِ خوب هم باشد؟! آخرینش که یادم مانده سِری « ربوده شده » با بازی لیام نیسون بود )، بی منطقی ها، سهل انگاری ها و لحنِ پادرهوای فیلم، موجبِ به قهقرا رفتنش می شود. فیلم نامه نویسان ( واقعاً لوک بسون چرا می خواهد خودش را به قهقرا ببرد؟! او که یک زمانی برای خودش کسی بود، حالا دست به هر کاری می زند ) با نگاهی سردستی و ساده انگارانه و بی منطق، ماجراها را پیش می برند و گاه کار تا جایی پیش می رود که انگار تماشاگرشان را یک نادان فرض کرده اند. مثلاً توجه کنید به حمله های هذیان گونه ای که هر از چند گاهی به ایتان دست می دهد ( که اصولاً معلوم نیست چرا باید به او چنین حمله هایی دست بدهد! ) و ویوی، مأمور زن سیا، برطرف شدنِ این حالت را منوط به خوردنِ ویسکی می داند! آخر چرا ویسکی؟! این چه مشکلی ست که با ویسکی برطرف می شود و چرا؟ همانطور که هیچ نمی پذیریم این مرد روزهای آخر عمرش را می گذراند و همانطور هم که نمی پذیریم و باور نمی کنیم که دارویی وجود دارد که می تواند او را زنده نگه دارد، همانطور هم توی کَتمان نمی رود که سرگیجه های ناشی از مصرفِ آن داروی مجهول، با خوردن ویسکی برطرف شود! از سوی دیگر، فیلم پر است از آدم ها و سکانس های اضافه و دور ریختنی: واقعاً ویوی دلای ( با بازی امبر هردِ زیبا ) این وسط چه می کند؟ دنبال چیست؟ چرا اینقدر شیطانی و شریر نشان داده می شود و چگونه اینقدر راحت، مثل اجل معلق، همه جا حاضر است؟ او که مأموریتِ رسیدن به وولف را برای ایتان در نظر گرفته، خودش زودتر از ایتان به محلِ وولف رسیده! یا نگاه کنید به سکانسی که ایتان، مردی مزدور را که به او حمله کرده، می کَشد و عکس خودش را از جیبِ مرد بیرون می آورد؛ خب چه کسی می خواسته او را بکشد که حتی عکسش را هم گرفته؟ چرا دیگر تا پایانِ فیلم، هیچ خبری نمی شود و کسی قصدِ جانِ او را نمی کند؟ و همانطور که ذکرش رفت، لحنِ پادرهوای اثر هم آسیبِ دیگری ست بر پیکره ی داستان؛ مثل جایی که ایتان، با شنیدنِ فریاد دخترش از اتاق، به خیال اینکه او موردِ حمله واقع شده، تفنگ بیرون می کِشد، درِ اتاق دختر را می شکند و وارد می شود اما می بیند که دختر به خاطرِ آرایش نامیزانِ موهایش بوده که جیغ می کشیده! این لحظه آنقدر مضحک و بد از آب در آمده که در میانِ لحنِ تا آن لحظه جدی و خشک اثر، به شدت آزاردهنده است ( و تازه از کنارِ این قضیه می گذریم که این لحظه، منطق درستی هم ندارد: چرا دختر که در اتاق ایستاده، وقتی می شنود پدرش دارد در را با پا می شکند، هیچ نمی گوید؟ و تازه وقتی هم که پدر با هفت تیر وارد اتاق می شود، به جای ترس و تعجب، تمام حواسش فقط به موهایش است! ). این لحنِ ناموزون و پادرهوای بین کمدی و یک اثر جدیِ خشن، در لحظاتی که ایتان، گروگان هایش را به خانه می آورد و از طریق آن ها، راز و رمزِ پدرِ خوب بودن یا پختن یک سس ماکارونی خوب را می آموزد هم جریان دارد. هر چند این ایده ها، ایده های خوبی به نظر می رسند اما در ساختار و کلیت اثر و با توجه به لحنی که کارگردان در پیش گرفته که در بازی های اغراق شده و کمدیِ بازیگران هم نمود دارد، هیچ نمی نشینند و مسخره به نظر می رسند. در نهایت هم وقتی خیلی بی مقدمه و ساده انگارانه، وولف، یعنی همان رئیسِ تروریست ها، همکارِ پدرِ دوستِ دخترِ ایتان از آب در می آید، متوجه می شویم که هر چند فیلم پیامِ جدی و مهم و خوبی را منتقل می کند اما ما هم نباید قضیه را زیاد جدی بگیریم!

مآمورِ باتجربه ی خسته!

مآمورِ باتجربه ی خسته!

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم