زمین دیگر قابلِ زندگی نیست و چند مهندس سابقِ ناسا با رهبری کوپر، به فضا میروند تا سیارهی قابلِ سکونتِ دیگری پیدا کنند … کریستوفر نولان را یکی از نوابغ روزگار میدانم. آدمی با یک ذهنِ به شدت باز و انگار لایتناهی؛ عینِ همان کهکشانها. هر چه را تصور کند ( و چه چیزهایی که تخیل نمیکند! ) به تصویر میکِشد و این چیزِ بزرگیست. اما مشکل اینجاست که من هیچوقت نتوانستهام با هیچکدام از فیلمهایش، به غیر از « بیخوابی » کنار بیایم. میگویند نولان و برادرش سعی کردهاند، مفاهیم پیچیدهی علم فیزیک و نجوم را ساده کنند و به تصویر در بیاورند اما متأسفانه ظاهراً برای من هنوز هم به اندازهی کافی ساده نشده بود! یک پروفسور فیزیک کوانتوم و یک ستارهشناس باید کنارم مینشستند و پیچیدگیهای دیالوگهای شخصیتها دربارهی مسائل فیزیکی و نجومی را توضیح میدادند! شاید هم تقصیرِ پیش فرضِ ذهنیام بود که از اول به من هشدار میداد تو از این فیلمِ نولان هم خوشت نخواهد آمد!
چند دوست، برای گذراندن تعطیلات به کلبهای میانِ جنگل میروند. شایعه است که در این جنگل، موجوداتی به نام پاگنده زندگی میکنند؛ موجوداتی ترسناک و غولمانند که انسانها را میکُشند … کارگردانِ زیرکِ « پروژهی جادوگر بلر »، باز هم جوانهایش را، اینبار نه برای تحقیق بلکه برای تفریح به میان جنگل فرستاده. منطقِ دوربین به دست گرفتنِ جوانانِ آن فیلم، زمین تا آسمان با جوانانِ این فیلم فرق دارد و در نتیجه دوربین به دست گرفتنِ اینها، آنهم در آن شرایطِ ترسناک ـ مثل خیلی از فیلمهای اینچنینی که دوربین به دستِ خودِ بازیگران داده میشود تا همه چیز مستند جلوه کند اما معمولاً منطقی در کار نیست ـ چندان قابل باور جلوه نمیکند. اما باقی چیزها، مثل حملهی پاگنده و لحظاتِ تعقیب و گریز، خوب و طبیعی از آب در آمده است. داستانِ خاصی در کار نیست اما میشود تا پایان، فیلم را دید و خسته نشد.
الویر مردیست دچار اختلالات روانی که در اینترنت پیامی میگذارد مبنی بر اینکه به فردی برای خورده شدن نیاز دارد! چند نفری جواب او را میدهند و از این میان، یکی به نام فلیکس برای این کار مصمم است … فیلم از روی پروندهی واقعی مردی آلمانی به نام مِی وِس ساخته شده که با دادنِ پیام در اینترنت برای خوردنِ یک مرد، شخصی را که مثل خودش مشکلات روانی فراوانی داشت، به خانهاش دعوت کرد و طی عملیاتی که از آن فیلم هم گرفت، قربانی را سلاخی کرد و طی مدت زمانی طولانی از گوشتش که در فریزر گذاشته بود، استفاده کرد. من این ماجرا را سالها پیش در روزنامه خوانده بودم و اسم این آدم همیشه در ذهنم میچرخید و فکر میکردم که چطور میشود که یک نفر به چنین موقعیت دهشتناکی میرسد. همیشه هم دوست داشتم آن فیلمی را که او گرفته و البته هیچوقت جایی درز نکرد و فقط در جلسهی دادگاه به نمایش درآمد را ببینم! در این فیلم ( منظورم فیلم آقای وایز است ) اگر بخش بیمعنای داستانِ دخترِ دانشجو که دنبال تحقیق پروندهی این عملیات موحش میرود را حذف کنیم که کلاً زاید است ( اصلاً معلوم نیست او چگونه تحقیق میکند و آن فیلم بالاخره توسط چه کسی به دستش میرسد ) و البته اگر آن فلاشبکهای مسخره از زندگی گذشتهی این دو آدم که مثلاً قرار است به ما نشان بدهد اینها چه کمبودهایی داشتهاند که به اینجا رسیدهاند را هم کنار بگذاریم، آنوقت دقایق پایانی فیلم، با بازی خوب و سنگین دو بازیگر اصلی، لحظاتِ خفقانآوریست که شاید بتواند تنها بخش خیلی کوچکی از وحشتِ جنایت اصلی را به بیننده منتقل کند و بیازاردش. دیدنِ این لحظات، برای هر کسی قابل تحمل نیست. این را هم ذکر کنم که تنها دو عکسِ بسیار چندشآور از این فیلم ( منظورم فیلمیست که مِی وِسِ آدمخوار گرفته ) در اینترنت موجود است که اگر دل و جرأتش را داشته باشید، میتوانید پیدایش کنید. ولی دیدنِ این عکسها را اصلاً توصیه نمیکنم.
خانوادهای که برای پیکنیک به جنگل رفتهاند، در میانهی راه، گم میشوند و بعد ناگهان با موجوداتِ فضایی مواجه میشوند که انگار قرار است به آنها آسیب برسانند. تمام این اتفاقات در حالیست که پسر کوچک خانواده از این ماجراها فیلم میگیرد … فیلمی دیگر در سبک « Found Footage » که عواملش اصرار دارند هر طور شده به مخاطب حُقنه کنند که این اتفاق به واقع رخ داده است و هیچ کلکی در کار نیست. ما هم که خلاصه به این حرفها عادت داریم، قبول میکنیم و سر به راه مینشینیم تا داستان را دنبال کنیم. آنقدرها هم که به نظر میرسد، فیلمِ افتضاحی نیست اما خب اگر شما بتوانید باور کنید که یک هندیکمِ ساده، از زمین تا فضای بالای جوّ و در شرایط خلاء، به راحتی به ضبطِ تصاویر ادامه بدهد و بعد هم باور کنید که همان دوربین از خارجِ جوّ به سمت زمین پرتاب شود، به زمین بخورد اما فقط لنزش تَرَک بردارد و در عینِ حال باز هم به فیلمبرداری ادامه دهد، آنوقت من میگویم که دست مریزاد! شما موفق شدهاید این فیلم را تمام کنید. به سلامتی!
اسماعیل، پسر کوچک سیاهپوستیست که از خانه فرار میکند و تک و تنها راهی سفری کوتاه میشود تا در شهری دیگر، پدر واقعی خودش را ببیند؛ سفری که در نهایت موجب میشود چندین و چند نفر، ناخواسته به هم نزدیک شوند … فیلم شخصیتهای زیادی که دارد همهی آنها را تقریباً به خوبی سر و سامان میدهد. حضور اسماعیل موجب میشود احساساتِ آدمهای تنهای داستان، دستخوشِ تغییر شود و به نزدیکیِ نهایی بینجامد. فیلمنامهنویسان تلاش کردهاند، حتی برای آدمهای فرعی هم چیزی بتراشند تا دیدنِ فیلم لذتبخشتر شود. در اکثر دقایق فیلم، شخصیتها دو به دو با هم رودررو میشوند و حرف میزنند و در میانِ این حرفها، هم خودشان را خالی میکنند و هم موجبِ شکل گرفتن علاقهای متقابل میشوند. بلن روئدای دوستداشتنی، نقش زنی سرد که در نهایت دل به عشقِ دوست فلیکس میسپارد را عالی بازی میکند. صحنهی پایانی فیلم، جایی که بالاخره پدر و پسر به هم نزدیک میشوند، ایدهی فوق العادهای دارد: اسماعیل قدمهایش را آرام میکند تا پدرِ لَنگ به او برسد و این نشانهایست برای پدر که بفهمد پسر در نهایت او را قبول کرده است.
سرگرد تورج امیرسلیمانی، که از ارتش اخراج شده، شبی در نهایت مستی، بعد از درگیری با همسرش، به مستخدمهی خانه تجاوز میکند. مدتی بعد که مستخدمه باردار میشود، همسرِ امیرسلیمانی، سارا، مستخدمه را به درمانگاهی میبَرَد تا جنین را سقط کند اما مستخدمه راضی به این کار نیست … احتمالاً اگر در تیتراژ ابتدایی نمیآمد که این فیلم برداشتی از نمایشنامهی ایبسن است، کسی متوجه نمیشد، که اتفاقاً بهتر هم بود چرا که آقای مهرجویی نتوانسته ( نخواسته؟! ) روحِ نمایشنامهی ایبسن را بیرون بِکِشد و به فیلم بِدَمد. شخصیتها پادرهوا هستند و علتِ حضورِ برخیشان اصلاً معلوم نیست، مثل داییبابا که برگردانِ شخصیتِ مهمی در نمایشنامه است که اینجا علناً بیکارترین و بیمعناترین آدمِ داستان شده است. واقعگرایی ابتدایی داستان، با آن دیالوگهای شعاری و صحنههای نمایشیِ پایانی ( مثل مرگِ پسر ) اصلاً جور در نمیآید. راستی این آقا مازیارِ داستان بالاخره چه مرگش است؟ بیماریاش چیست؟ مشکلِ شخصیتِ نمایشنامهی ایبسن کاملاً مشخص است و به مضمون نهایی اثرِ ایبسن چفت میشود اما اینجا معلوم نیست بالاخره مازیار چه دردی دارد. این میان میماند یک بازی خوب از حسن معجونی که هر چند باز هم شخصیتش در داستان، بیمعنا و بیکارکرد است اما خودش عالی بازی میکند. اگر انتظار زیادی از فیلم نداشته باشید، دیدنش خستهتان نمیکند.
فیلمهای دیگرِ مهرجویی در « سینمای خانگی من »:
ـ طهران، تهران ( اینجا )
ـ نارنجی پوش ( اینجا )
ـ پستچی ( اینجا )
امید، برای چند روز مرخصی، از پادگان به خانه میآید. با ورود به خانه متوجه میشود اوضاع چندان عادی نیست؛ برادر بزرگتر، مجید، دچار مشکلات مالی شده، همان شب قرار است برای خواهرش خواستگار بیاید و جدا از همهی اینها، پدرش هم که ضامن برادر شده، حالا در زندان به سر میبَرَد … تیتراژ آغازین عالیست؛ ایدهی باریدنِ آرامِ اسامی بر زمین و کمکم جمع شدنشان روی هم، تیتراژ فکر شدهایست که در جهت معنابخشی به کلیت اثر هم مفید عمل میکند: داستان قرار است دربارهی آدمهایی باشد که سرشان را مثل کبک میکنند زیر برف و فکر میکنند دیگران هم آنها را نمیبینند. آدمهایی که ایرادات را مخفی میکنند به این امید که دیگران هم بویی از آن نَبَرند. فیلم از لحاظِ روندِ روایت، جاهایی از ریتم میافتد ( مثل حضورِ نه چندان موفقِ شوهر سابقِ دخترِ خانواده ) و جاهایی هم کارگردان موفق به حفظ ریتمِ فراز و فرودهای احساسی بازیگران نمیشود ( مثل گریههای دختر خانواده، درست بعد از مجلس رقص و خنده و شوخی )، اما با اینحال، فیلم تر و تمیزیست که حتماً یک بار دیدنش میارزد.
احترامالسادات و فروغ، پیرزنهایی هستند که در همسایگی هم زندگی میکنند و سالهاست که قبول کردهاند فرزندانشان دیگر از جبهه برنخواهند گشت. وقتی یک روز خبر میرسد که جسدِ فرزندِ احترامالسادات پیدا شده، او که میداند فروغ چند صباحی بیشتر زنده نیست، تصمیمی عجیب میگیرد … ایدهی پایانی این فیلم، خیلی شبیه به ایدهی فیلم « شیار ۱۴۳ » است و البته در اینجا پرداختِ ظریفتری دارد؛ در فیلمِ نرگس آبیار، تدوین موازی دیدارِ مادر از خاکسترِ استخوانهای فرزندش با لحظاتی که مادر، فرزندِ قنداقیاش را بغل گرفته، هر چند تأثیرگذار و احساسیبرانگیز است اما گلدرشت هم هست ولی در این فیلم، مشابه همین صحنه، خیلی هنرمندانهتر به تصویر کشیده شده: احترامالسادات، لباس کوچکِ بافته شده توسط فروغ را کنار عکس فرزندش میگذارد و در نهایت میمیرد. فیلم بسیار لطیف و آرام جلو میرود و مجبورم بگویم « شریف » است!
جی آر، جوانیست که به دلیل خلافی سبک، به مدت شش ماه به زندان میافتد. آشنایی او با براندن، که ظاهراً یک خلافکار معروف است و سالهاست که در زندان به سر میبَرَد، مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. براندن که از او در مقابل خلافکارهای زندان محافظت میکند، به او مأموریت میدهد که بعد از آزادی از زندان، با نقشهای به سراغش بیاید و فراریاش بدهد … هجوم بیمنطقیها و سادهانگاریها در نیمهی دوم فیلم، تمام داشتههای نیمهی اول را بر باد میدهد. هر چند در همین نیمهی اول هم یک علامتِ سئوالِ بزرگ، ذهن را مشغول میکند: براندنی که آنهمه آدمِ گردنکلفت و خلافکار در بیرونِ زندان دارد، چرا برای رهایی از آنجا، دست به دامنِ جوانکی دست و پاچلفتی میشود؟ فقط به خاطر اینکه او در شطرنج، ذهنی خلاق دارد و میتواند با سه حرکت، رقیبش را مات کند؟! پذیرفتنی نیست که براندن روی این جوان حساب کند و بعد تازه مأموریتی به آن خطیری را به عهدهاش بسپارد. سادهانگاریها، از بخش فرار از زندانِ براندن و یارانش آغاز میشود ( هنگام فرار، فقط دو سه مأمورِ زندان به سمتشان شلیک میکنند. پس بقیه کجا هستند؟! ) و در انتهای فیلم، دیگر به اوج میرسد: براندن مثل آب خوردن، قاتلی که از طرفِ سَم اجیر شده تا بُکُشدش را به راحتی با پول میخرد، بعد هم به همان راحتی وارد حریم سَم میشود و میکُشدش، انگار نه انگار که تا پیش از این، دهها محافظ از سَم محافظت میکردند. کمی بعد ماجرای کلک زدنِ جی آر به براندن پیش میآید که اوج سادهانگاری فیلم است و در نهایت هم آن تسلیم شدن پایانیِ براندن که به شدت توی ذوق میزند. اما در نهایت، فیلم با یک صحنهی دزدی از معدن طلا و تعقیب و گریز، تا نزدیک به اواخر، فیلم جذاب و پر کششی باقی میماند.
چاک تاتوم، روزنامهنگاری لاقید و نه چندان پایبندِ اخلاق حرفهایست که از کار در دفتر یک روزنامهی محلی با خبرهای به قول خودش بیخاصیت و سرد، خسته شده و به دنبال خبرهای داغ و جنجالی میگردد. روزی که با یکی از همکارانش به دنبال یک خبرِ بیخاصیتِ دیگر رفته، به شکل تصادفی متوجه میشود، مردی در منطقهی سرخپوستها، داخل یک غار گیر افتاده و کسی نمیتواند کمکش کند. چاک که شمهی خبرنگاریاش میگوید با یک خبرِ دست اول مواجه شده، دست به کار میشود تا تیراژ روزنامه را بالا ببرد … همهی نکتهی فیلم، روی همان تابلویی که اولِ فیلم، ما و چاک، روی دیوارِ دفترِ روزنامه میبینیم، خلاصه شده است: (( حقیقت را بگو. )) پندی که چاک به آن عمل نمیکند. تلخیِ داستان اینجاست که وقتی به خود میآید و تصمیم میگیرد اعتراف کند که او باعث مرگِ مردِ محبوس در غار شده، یعنی تنها حقیقتِ زندگیاش را بگوید، کسی به حرفش گوش نمیکند. او قصد دارد حقیقت را بگوید اما خریداری ندارد. حقیقتی که رسانههای جمعی، و در این فیلم، روزنامهها، نمیخواهند بشنوند. همانطوری که خودِ چاک، اوایلِ داستان، به عنوان روزنامهنگاری که دنبال خبرهای داغ است، کار را به جایی می رسانَد که برای منافع خودش، سعی میکند مردِ مدفون شده را برای چند روز هم شده، بیشتر در آن غار نگه دارد تا تیراژ روزنامه را بالا ببرد و توجه مردم را جلب کند. او به همه دروغ میگوید چرا که اعتقاد دارد: (( اخبار بد، فروش خوبی داره ولی خبرِ خوب، خبر نیست. )) او نه تنها به مردمی که بیرون ایستادهاند و با هیجان، خبرهای بدبختیِ یک آدمِ بینوا را دنبال میکنند، حقیقت را نمیگوید، بلکه به خودِ همان آدمِ بینوا که زیرِ خروارها خاک و سنگ گیر کرده هم دربارهی خبرهای بیرون دروغ میگوید. او طوری وانمود میکند که انگار دوست و خیرخواهِ مرد مدفون شده است و انگار تمامِ آدمهایی که آن بیرون ایستادهاند، دوستانش هستند و نگران سلامتی و زندگی او. همچنانکه شایستهی یک درام قدرتمند است، چاک دچار تحول میشود؛ از سمت یک آدم فرصتطلب و بیرحم به سمت مردی که جانِ یک انسان برایش ارزشمند میشود.
فیلم های دیگرِ بیلی وایلدر، در « سینمای خانگی من »:
ـ زندگی خصوصی شرلوک هولمز ( اینجا )
ـ عشق در بعد از ظهر ( اینجا )
ـ آوانتی ( اینجا )
ـ یک، دو ، سه ( اینجا )
ـ خارش هفت ساله ( اینجا )
ـ شیرینی شانس ( اینجا )
ـ صفحه ی اول ( اینجا )
رائول شیفتهی جان تراولتا و رقصش در فیلم « تبِ شنبه شب » است و قرار است در یک مسابقهی تلویزیونی که شرکتکنندگان باید رقصِ تراولتا را در آن فیلم تقلید کنند، شرکت کند. او برای رسیدن به این آرزویش از هیچ عملی فروگذار نمیکند، حتی کشتنِ آدمها … رائول مسخِ تراولتا و رقصِ اوست. او هیچچیزِ دیگری نمیبیند. نامردی میکند، نزدیکترین کسانش را نابود میکند، از روی سرِ همه رد میشود تا به اجرای رقصش برسد. خشونتِ ناگهان بروز کردهی رائول در همان دقایق اول، برای دزدیدنِ تلویزیونِ رنگیِ پیرزنِ همسایه، لایههای شخصیتیِ این آدمِ عجیب را برایمان رو میکند و بعد همینطور آدمها یکی بعد از دیگری، توسطِ او نابود میشوند تا او به خواستهاش برسد. تقابلِ عشق و خشونت در وجودِ این آدم، ترکیب جالبی را رقم زده است. صحنهی پایانیِ فیلم، نگاه غریبِ او به برندهی مسابقه و پیشزمینهی ذهنیِ ما از رفتارهای خشونت آمیزِ این آدم، خبر از جنایتی قریبالوقوع میدهد.
جان ویک، یک آدمکُش حرفهایست که بعد از مرگ همسرش، گذشتهی خود را به فراموشی سپرده و در انزوا زندگی میکند. اما وقتی چند مزاحمِ روس، ماشینش را میدزدند و سگش را میکشند، جان دوباره به گذشتهاش برمیگردد … جان ویک چنان آدمبدها را لت و پار میکند که بیا و ببین! تمام تمرکزِ فیلم، روی انتقامِ جان ویک از آدمبدهاست. اصولاً داستان، جزئیات خاصی ندارد و هر چه که هست، بحث انتقام است. انصافاً هم کارگردانانِ فیلم به خوبی از پسِ ساختِ لحظات اکشن برآمدهاند و کیانو ریوز اینجا، بعد از کلی فیلمِ سطحِ پایین بازی کردن، در اوج خودش است انگار. میتوانید با خیال راحت بنشینید و با لذت فیلم را تماشا کنید. اگر اهل انتقام گرفتن از اطرافیان هم که باشید، دیگر نور علی نور است!
کایلی دختر بزهکاریست که در آخرین عملیاتِ دزدیاش گیر میافتد و محکومیتش این است که هشت ماه را در خانه حبس بماند و تحت نظر باشد. مادرِ کایلی اعتقاد دارد روحی سرگردان در خانه است و کایلی هم کمکم نشانههایی از حضورِ یک روح را در خانه حس میکند … یک کمدیِ ترسناکِ بازیگوش که درست و حسابی با مولفههای این ژانر بازی میکند. مثل جایی که درِ کمد، به سبکِ فیلمهای ترسناک، با صدای قژقژ لولایش باز میشود و کایلی به جای اینکه به سبکِ شخصیتهای این ژانر بترسد، خیلی راحت میرود و در را از لولایش جدا میکند و کنار میگذارد تا دیگر مزاحم کارش نشود! بقیهی شوخیهای فیلم هم به همین میزان، بامزه از آب درآمدهاند. فیلمنامه در هر مرحله چیزی برای جذب کردنِ مخاطب در چنته دارد و با بهمریختنِ پیشفرضهای مخاطب دربارهی مقصرِ اصلیِ داستان، حسابی بیننده را سرگرم میکند.
چند جوان توریست، به منطقهای گمنام وارد میشوند و در آنجا با مردی مرموز آشنا میشوند که در خانهاش از مجسمههایی مومی نگهداری میکند که بسیار به انسانهای واقعی شبیه هستند … همان سکانسِ دیدنی پایانی کافیست که فیلم را در زمرهی یک فیلم کالتِ ترسناک قرار بدهیم. فیلمی که یک جورهایی « خانهی مجسمههای مومی » ( اینجا ) و « کشتار اره برقی در تگزاس » را در هم ترکیب کرده، یک سر و گردن از خیلی از فیلمهای ترسناکِ امروزی بالاتر است. لحظات ترسناکِ فیلم، طراحی مجسمهها، ترکیب صوتی فیلم و فیلمبرداری اثر، بسیار معقول و منطقی جلوه میکند گیرم که بازیگران خیلی مبتدیانه بازی کنند.
سباستین نوجوانی هفده ساله است که در غیاب عمویش، مسئولِ مُتلِ کنار دریای او میشود. یکی از مهمانهای هتل، دختریست به نام میراندا که رابطهی سردی را با دوست پسرش تجربه میکند. سباستین در طول روزهای مُتلداریاش، کمکم رابطهی نزدیکی با میراندا برقرار میکند و انگار به بلوغ میرسد … مُتلِ داستانِ این فیلم، البته ربطی به مُتلهایی که مسافر میپذیرند ندارد، بلکه یک جای خاصیست! داستانِ فیلم اما چیز خاصی نیست؛ بیشترِ لحظات کِش آمدهاند و نکاتِ بیموردی بهشان افزوده شده ( پسرِ نارگیلفروش چه خاصیتی در داستان دارد؟ شغل میراندا چه کاربردی دارد؟ ) که کمکی به مضمون اثر نمیکنند. این میان تنها چیزی که اهمیت پیدا میکند همان بلوغ سباستین و دلبستگیاش به میراندای خیلی بزرگتر از خودش است که البته این هم در پایان و تغییر دیدگاهِ فیلم از سباستین به سمتِ میراندا و مهم دانستنِ اوضاعِ او در پایان و نشان دادنِ تنهاییاش، انگار یک جورهایی به هدر میرود.
سباستین وکیلیست که در آستانهی یک دادگاه مهم، متوجه میشود فرزندانش داخلِ ساختمانِ محلِ زندگیاش غیب شدهاند و اثری ازشان نیست. سباستین به هر دری میزند تا آنها را پیدا کند … هر چه داستان تا دقایق آخر جذاب پیش میرود، ناگهان همه چیز به طرز عجیبی در یک ربع پایانی به فنا میرود؛ قضیه چیست؟ زن در گروگان گرفته شدنِ بچههایش نقش داشته؟ چرا؟ مرد چطور این را فهمیده؟ آنهایی که پول میخواستهاند چه کسانی بودند؟ همدست زن بودند؟ آن پلیس این وسط چه کاره بود؟ فیلمساز به طرز عجیبی به این سئوالات جواب نمیدهد و انگار فیلم را نیمهکاره رها میکند و اینگونه چنان توی ذوق آدم میخورد که حد و حساب ندارد مخصوصاً هم که دو تا از هنرپیشههای مورد علاقهی من ریکاردو دارین ( راز در چشمانشان ) و بلن روئدا ( چشمانِ خولیا ) هم در این فیلم با هم همبازی هستند.
جانی، افسرِ ارشدِ نیروی دریایی آمریکا، بعد از تمام شدنِ خدمت، نزد همسرش هلن برمیگردد اما متوجه میشود او با مرد دیگری به نام ادی که صاحبِ کافهی « کوکب آبی » ست رابطهای عاشقانه دارد. جانی از خانه بیرون میزند و تنها چند ساعتِ بعد، هلن به طرز مشکوکی به قتل میرسد … عجیب است که من هیچوقت نتوانستهام با فیلمهایی که چندلر نوشته، مثل این فیلم، یا فیلمهایی که از روی داستانهای او ساخته شده و یا حتی رمانهایش ارتباط برقرار کنم. علتش را واقعاً نمیدانم اما مجموعه آثارِ چندلر در من حس خستگی را بیدار میکنند. این فیلم هم البته از این قاعده مستثا نبود و البته جدا از این حسِ شخصی، فیلمنامه در جاهایی بدون تمرکز و بهمریخته جلوه میکرد. رفت و آمد شخصیتهای فراوان و اتفاق افتادنِ تمام ماجراها تنها طی دو شب، باعث میشد فیلم در قسمتهایی به شدت آشفته جلوه کند. بخشهایی هم تا پایان نامشخص باقی میمانَد مثل ماجرای ادی، صاحب کافهی « کوکب آبی » که مشخص نمیشود قضیهی اسمِ دیگرش و همچنین ماجرای قتلی که انجام داده چیست. نویسنده قرار است ذهن تماشاگر را به سمت مظنونینِ مختلف سوق بدهد و در نهایت غافلگیرمان کند.
دو جوان، که به همراهِ گروهی، به کارِ نصب دکلهای برقِ فشار قوی مشغول هستند، بر سرِ تصاحب یک دختر به جانِ هم میافتند … تنها نکتهای که شاید دیدنِ فیلم را قابل تحمل کند، ایدهی اصلی آن، یعنی سر و کلهزدنِ مردان، با دکلهای فشار قوی و عاشق شدنِ همزمانِ دو نفر از آنها و جدالشان روی دکلهای سر به فلککشیده باشد. میشود زحمتی را که برای ساخت فیلم کشیدهاند، حس کرد اما حیف که نداشتنِ حتی یک نیمچه داستان موجب شده، فیلم مطلقاً پیش نرود. عشقِ جوانها به دختر مطلقاً قابل باور نیست ( دختری که مثل ماست میماند و تا انتهای فیلم هیچ کاری نمیکند ) همچنان که پایانِ بیسرانجام و پادرهوای فیلم، به شدت توی ذوق میزند. اگر تنها و تنها حاضرید به خاطر زحمتی که گروهِ سازندهی یک فیلم برای ساختش کشیدهاند، فیلمی را تا آخر ببینید، پس بفرمایید!
کولیا که با همسر و پسر نوجوانش در منطقهای روستایی زندگی میکند، دوست وکلیش دیمیتری را از مسکو به محل زندگیاش فرامیخواند تا وکالت او را در پروندهای برعهده بگیرد که احتمال بُرد در آن بسیار ضعیف است: شهردار فاسد آن منطقه، به نیابت از دولت، دست روی خانهی کولیا گذاشته و میخواهد او را از آنجا بیرون کند اما کولیا حاضر به خالی کردنِ خانه نیست. در این کشوقوس، با شکل گرفتنِ عشقی ناگهانی بین دیمیتری و همسرِ کولیا، لیلیا، ماجرا جنبههای عمیقتری به خود میگیرد … اصرار زویاگینتسف در صحنههای پایانی برای نشان دادنِ این مضمون که مذهب به نمایندگیِ کشیشِ فاسدِ منطقه و قدرتِ سیاسی به نمایندگیِ شهردار منطقه، در نهایت پیروز هستند و تلاشِ کولیا به جایی نخواهد رسید، مضمونیست که بارهای بار تکرار شده است؛ حکایتِ فرد در برابر سیستمی که از همان اول هم پیداست به جایی نخواهد رسید، اما اینجا با آن تاکیدِ بیش از حد روی خطابهی بلندبالای کشیش و حرفِ درگوشیِ شهردار با پسر کوچکش که احتمالاً بعدها چیزی شبیه پدرش خواهد شد، حالتی شعارگونه به خود گرفته است. تلاش فیلمساز ( به عنوان یکی از فیلمنامهنویسان ) برای گفتنِ توامان حرفهای سیاسی، مذهبی، اجتماعی، خط اصلی داستانی را بیش از حد متورم کرده است. اگر این لایههای متورم شده را کناری بزنیم، چیزی که باقی میماند، حکایت مردیست که از نزدیکترین دوستش، از پشت خنجر میخورد در حالیکه اعتقاد داشت همو بهترین دوستش است. در صحنهای او به دوستانِ همسرش توهین میکند و آن ها را آدمهای مزخرفی میخواند و دیمیتری را بهترین دوست خود. اما در انتها میبینیم که همه چیز برعکس میشود. مرد، چوب اعتمادش را میخورد یا بیاعتقادیاش به مذهب را؟
فیلمِ دیگرِ زویاگینتسف، در « سینمای خانگی من »:
ـ اِلِنا ( اینجا )
فرانک، جوانیست که مانکن میسازد. از سوی دیگر او یک قاتل سریالیست که زنها را به دام میاندازد و به بدترین شکلِ ممکن به قتل میرساند. آشنایی او با آنا، دختر عکاس، احساساتِ خفتهی او را دوباره بیدار میکند … تقریباً کلِ فیلم نمای نقطهنظرِ فرانک است. کارگردان سعی کرده، ذهنیتِ پریشان و مورد دارِ فرانک را به عینیت در آوَرَد و خلاصه یک جورهایی موفق به این کار هم شده است. اینکه او جسدِ زنانی را که به قتل رسانده در اتاقش نگه میدارد و آنها را به شکل مانکنهای دستسازِ خودش میبیند، ایدهی خوبیست که جواب داده. شکل و شمایل قتلها هم خوب کار شده و برای علاقهمندانِ سینمای وحشت و آدمهای دلگنده، هیجانانگیز است. قسمتهایی هم که فرانک به گذشته برمیگردد و قرار است در این گذشته، به ریشههای شخصیتیِ او پرداخته شود و نشان داده شود که چطور شده که او کارش به اینجا کشیده هم با کلی اغماض قابل قبول شده است.
حاج ابراهیم و همسرش، پسرشان رضا که در جبهههای جنگ، قطع نخاع شده و اکنون در بیمارستان بستریست را به خانه منتقل میکنند. رضا، به خاطر شهادتِ دوستش، حالا عصبی و بهانهگیر و بددهن شده و همه را میآزارد و این سرآغازِ مشکلاتِ حاج ابراهیم و همسرش است … یک فیلم نرم و آرام که میتوانید به آن مطمئن باشید. میتوانید راحت بنشینید و ببینیدش و از درهمآمیزیِ تخیل و واقعیت، از آن رنگآمیزیِ زیبای خانهی حاج ابراهیم، از آن استفادهی به جا از موتیفِ صدای دریلی که در حالِ خراب کردنِ خانهی همسایه است و استفاده از همین خراب کردنِ خانهی همسایه برای ورود به ساحتِ فراواقعیِ داستان، لذت ببرید.
آلکس که جوانیست به شدت عصبی و پارانویا، از آنجایی که اعتقاد دارد بیمارستانی که مادرش در آن بستریست، بیمارستانِ مطمئنی نیست، هر طور شده میخواهد او را از آنجا به بیمارستان دیگری منتقل کند. او معالجاتِ دکتر، که از دوستانِ خانوادگیشان است را قبول ندارد و دائم نگرانِ حالِ مادر است … یک فیلم جالب از سینمای رومانی، چه از جنبهی داستانی و چه از جنبهی ساختاری؛ هر چند ساختارش چندان هماهنگیای با مفهوم نداشته باشد و معنایی در پسِ استفاده از آن نباشد. کارگردان تقریباً نود و نُه درصد تصاویرِ فیلم را از نمای نقطهنظرِ آدمهای در صحنه روایت میکند؛ چه این آدمها در بطنِ اتفاقاتِ آن صحنه باشند و چه آدمی گذری که فقط در حالِ تماشا هستند. اما موضوعِ فیلم هم موضوع جالبیست؛ جوانی مشکوک و عصبی که دائم از پرستاران و دکترهای بیمارستان ایراد میگیرد و در فکر انتقال مادر است و در عینِ حال نمیتواند بیخیالِ حرفهای اطرافیان هم بشود که هر کسی از روی نیت خیری که دارد، چیزی پیشنهاد میدهد؛ یکی میگوید همین بیمارستان، بهترین است. دیگری میگوید فلان بیمارستان عالیست و در این میان، داستانهایی هم تعریف میکنند از مرگِ بیمارانی که در ابتدا خوب به نظر میرسیدهاند و انتظار میرفته که حالشان رو به بهبود بگذارد اما اینگونه نشده است. با این حرفهاست که آلکس بیش از پیش دچار ضعف اعصاب میشود تا در نهایت برسیم به آن پایانِ خیلی خوبِ داستان که آدم را در فکر فرو میبرد.
همه مطلبتو نخوندم ولی نصفشو خوندم تقریبا.باز هم میگم لطفا اخر فیلما رو ننویس مثل فیلم اسماعیل.خودت باشی بهت بگن اخر این فیلم فلان اتفاق میوفته برو این فیلمو ببین میری ببینی؟شاید بگی اره ولی اکثر مردم میگن نه یا اگرم برن ببینن جذابیت زیادی نداره
در ضمن من سرچ کردم مِی وِس و چند تا چیز دیگه سرچ کردم که بازم هیچی نمیاره.چی باید سرچ بکنم؟
بهرحال گاهی وقت ها لو دادنِ داستان ها، در نوشته، اجتناب ناپذیر می شود. تا جایی که ممکن است، مخصوصاً برای فیلم هایی که اساسِ داستان شان بر غافلگیری ست، سعی می کنم همه ی جوانب داستان را لو ندهم، مخصوصاً در این یادداشت های کوتاه. درباره ی این سئوال که اگر پایان فیلم را بدانم، می روم باز هم فیلم را ببینم یا نه، باید بگویم که: بله، می روم ببینم. ما همه می دانیم خواهیم مُرد، اما همچنان زندگی می کنیم! متأسفانه ( البته از نظرِ خودم خوشبختانه ) من به اکثریت هیچ کاری ندارم. اگر تشخیص بدهم، لو دادنِ پایانِ داستان، موجب بهتر شدنِ ساختارِ نوشته ام می شود، حتماً این کار را می کنم.
برای سرچ کردن هم می توانید از این کلمه استفاده کنید: : Armin Meiwes . هر چند توصیه نمی کنم.
بازم سلام….یه سوال در رابطه با فیلم میان ستاره ای دارم….تو آخرای فیلم وقتی کوپر وارد دنیای ۵بعدی میشه که دیگه زمان حالت فیزیکی نداره.و در عین حال اون حالت دنیا رو که کوپر توی یه دنیای ۳بعدی طراحی شدس که انسانهایی که به فضای پنچ بعدی رسیدن اونو طراحی کردن …من متوجه یه چیز نشدم که چطور طی اون پنجاه و هفت سالی که طول کشید تا کوپر بعد از جدا کردن خودش از سفینه و ورود به کرم چاله وارد دنیای پنج بعدی بشه.انسانها تونستن وارد دنیای پنج بعدی بشن و در عین حال برای نجات خودشون به کوپر که تازه وارد اون دنیا شده کمک کنن و یه دنیای سه بعدی بسازن…این یه دور باطل نیست یا من بسیار کند ذهنم؟
سلام
متأسفانه نمی توانم جوابی به سئوال شما بدهم، چون همانطور که ذکر کردم به کل از مسائلِ علمی فیلم سر در نیاوردم و البته تلاشی هم برای سر در آوردن از آن نکردم.
سلام. فکر کنم وقتی که کوپر در فضای پنج بعدی زندانی شده بود بوسیله رمزهایی که برای دخترش فرستاد باعث شد که دخترش بتونه اون معادلهه رو حل کنه و انسانها روی کره زمین تونستن توانایی اون کارها رو که اشاره کردین بدست بیارن.
ضمن اینکه شما کجا و من کجا…
اما جسارتا باید بگم تقصیر پیش فرض ذهنتیتون نبود.
متاسفانه خیلی که هیچ،اصلا ساده نشده بود.
جالبه طرفداراش میگن باید حتما به مسائل علمی واقف،و البته علاقه مند باشی تا از فیلم لذت ببری.
خب یعنی چی؟مگه مستند نیل تایسون یا کارل سیگانه؟سینماست.
سوای این بحث،مشکل اینه نولان میخواد علمی تخیلی نرم و علمی تخیلی و سخت،و صدالبته فلسفه رو با علم ترکیب کنه.
هر چقدرم بزرگ و نابغه باشه،از کوبریک که بزرگتر و نابغه تر که نیست؟(به نظر من تنها شباهت این دو ففط در اینه که هیچکدومشون تا حالا اسکار بهترین کارگردانی رو لمس نکردن)
البته که قصد کوبریک تو ادیسه ترکیب کردن این دو تا نبود،این جدا و اونم جدا.
اما نولان…
میمونه سانتی مانتال شدن که…
ممنون.
آقای دامون معنی اسم فیلم grimm love را میدانید؟ چون در یکی از دیالوگهای فیلم هم واژه grimm از زبان الیور گفته میشه. البته زیرنویس فارسی برای این فیلم موجود نیست و چون زبان فیلم فکر میکنم آلمانی هست مجبور شدم از زیرنویس انگلیسی استفاده کنم.
هرچند در کلیات تفاوتی ایجاد نمیکند اما اسم قربانی در فیلم “سیمون” هست. فلیکس اسم دوست پسر سیمون هست. (سیمون همجنس خواه هست).
بنظر من فلاشبکها از زندگی گذشتهی این دو آدم خیلی خوب به ما نشان میدهد اینها چه کمبودهایی داشتهاند که به اینجا رسیدهاند. کوچکترین حرف و عمل والدین چه تاثیری بر روح و روان فرزندانشان میگذاره و اونها رو تبدیل به چی میکنه.
شاید بشه گفت: «عشق بیرحم».